🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم 🎬 دو ماه از زمانی که فرمول ایدز ر
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم 🎬
من و علی، سریع لباس پوشیدیم و قرار شد علی، با ماشین خودمون که تازه خریده بودیم ( البته هزینه خریدش را از استنداپهای علی بود ) من را برساند جلوی دانشگاه، مثل همیشه و خودش برگردد، همینطور که داخل بودم علی دستم را تو دستش گرفت و گفت:
ببین سلما جان، توکل کن به خدا,میکروفن را روشن کن و اطمینان داشته باش که من و مبارزین تمام حرفاتون را میشنویم و ما کاملاً پوششت میدیم و خدا هم از اون بالا هوات را داره و یه چاقو خیلی کوچک ضامندار هم گذاشت کف دستم وگفت: بزار تو جیبت و در دسترست باشه و یه بوسه به دستم زد و ادامه داد: بگو یاعلی و برو جلو.... بگو یاعلی و سعی کن اعتماد اسحاق انور را به دست بیاری، خیالت راحت اونجور که ما تحقیق کردیم اسحاق انور اهل علم و تحقیق و حیله و نیرنگ هست اما از زن و دختر و عیش با جنس مخالف بیزاره..... وگرنه اگر خلاف این بود محال بود من حاضر بشم همسرم را پیشش بفرستم.
یه یاعلی بگو و برو جلو ما باید سراز کار این اسحاق انور در بیاریم، خیلی جنایتها، یهود صهیون مرتکب شده و میشه و شک نکن این انور از همهشان اطلاع دارد حتی طرح خیلیاشون هم خودش داده، سعی کن اعتماد کاملش را بدست بیاری، ماهم کمکت میکنیم.
جلوی دانشگاه با گفتن یه بسم الله و یه یاعلی، پیاده شدم.
همه جا را نگاه کردم، خبری از اسحاق انور نبود، احتمال دادم تو اتاقش داخل دانشگاه باشه، میخواستم برم طرف دانشگاه که گوشیم زنگ خورد، درسته خودش بود.
من: الو، سلام استاد، من الآن جلوی دانشگاه هستم، شما را نمیبینم.
انور: خوب نبایدم ببینی، ببین خانم الکمال یه صدمتر بیا بالاتر، یک در چوبی و بزرگ قهوهای رنگ میبینی، اینجا خونهی منه، در بازه بیا داخل....
ترس تمام وجودم را گرفته بود، یعنی چکار داره؟ تو خونهاش چرا؟؟ داخل میکروفن گفتم: علی دارم میرم، تو را خدا حواست بهم باشه...
خونه کاملاً مشخص بود و معلومم بود کلی بزرگه، همونطور که انور گفته بود درش باز بود، وارد خونه شدم...
یه راهرو که به هال بزرگی ختم میشد، داخل هال مبلمان قشنگی چیده شده بود و حتی جای جای هالدرختچه ها و گلهای طبیعی جاگذاری شده بود، یعنی به محض وارد شدن به خونه اون احساس ترس جاش را به احساس مطبوعی داد، انگار وارد یک باغ باصفا شده بودم، باخودم فکر میکردم عجب دم و دستگاه باصفایی برا خودش راه انداخته، آخه این پیرمرد تاس و مجرد اینهمه جا میخواد برای چی؟
همینطور که اطرافم را بررسی میکردم,اسحاق انور را دیدم که با لباس رسمی از داخل یکی از اتاقها اومد بیرون...
من: سلام استاد...
انور: سلام بر خانم الکمال، دانشجوی زیبا و مستعد، یهودی دواتیشه و متعصب، خوش آمدی همین اول راه باید بهت بگم که تو اولین خانمی هستی که پا گذاشتی داخل خونهی من یعنی اسحاق انور، این کم سعادتی نیست و برای هرکسی امکان نداره اتفاق بیافته.
از حرفاش احساس بدی بهم دست داد، دست و پام شروع به لرزیدن کرد، استاد انگار متوجه دست پاچگیم شد گفت:
ببین باید یه چیزی را بهت نشان بدم که هیچ کس نه ازش خبر داره
نه دیدتش و بعدش باید دوتایی یک کار بزرگ انجام بدیم، یه کار که اگه موفق بشیم دنیا با همهی خوبیهاش مال ماست، مال من و تو، مال هرچی یهودی صهیون هست,
حالا بگیر بشین، قبل از رفتن تو اون اتاق باید یه موضوعی را بهت بگم و اشاره کرد به مبل تا بنشینم و خودشم نشست روبه روم...
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─