🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_دوم 🎬 شمعون یهودی متوجه میشه گرفتار یک مرض لا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_سوم 🎬
همینطور که علی از کارش و هارون و... میگفت، بیسیمی که همراهش بود به صدا درآمد، علی صحبت کرد و بعد آمد طرف من و گفت: پاشو عزیزم، باید بریم آپارتمان هارون، من تو را میرسانم و میرم دنبال کار این داعشیهای خبیث، یک شام خوشمزه درست کن تا بعد از نیمه شب باهم بخوریم 😁
باز هم خدا را شکر کردم که دارمش....
علی من را رساند به آپارتمان و زمانی که داشتیم میآمدیم به طرف آپارتمان، هر جا داعشی میدید یک بوق براش میزد و اونها هم اظهار ارادت میکردند، علی اینجوری میخواست بهم نشون بدهد که چطوری تو عمق داعش نفوذ کرده..... خوشحال بودم از اینکه میتونم خدمتی به اسلام کنم و در حقیقت منم مثل علی یک رزمنده ام و سرفراز از این حس و حال..
دو روز از رفتن طارق میگذره فقط متوجه شدیم از کمین داعشیا جون سالم به در بردن و از موصل بیرون رفتند، بازم جای شکرش باقیست.
سر از سجده برداشتم و داشتم جانمازم را تا میکردم که صدای علی از داخل هال اومد.
هانیه....کجایی خانم...
رفتم داخل هال، بی صدا اشاره کرد به گوشی دستش، همون که هیچ کس جز ابوصالح و طارق شمارش را نداشتند.
فهمیدم چی میگه گوشی را از دستش قاپیدم و بدو رفتم طرف اتاق خواب، در را بستم و دکمه اتصال را فشار دادم,
الو....
از اونطرف خط صدای طارق
که توگوشی پیچید انگار تمام دنیا را بهم داده بودند.
من: الو طارق، کجایین؟؟ چرا اینقدر دیر زنگ زدی؟ سالمی? عمادکجاست؟ رفتین پیش خاله؟
طارق: سلام عروس خانم، بابا صبر کن یه نفس بگیر تیربار سؤالاتت را روی من نشانه رفتی؟؟ خخخ
من: ببخشید آخه خیلی منتظر تماست بودم.
طارق: تقصیر شوهرته... گوشیش خاموش بود..
من: اخه علی نبود پیش داعش خوش میگذروند، تازه اومده خونه😁
طارق: حدس میزدم، اره عزیزم ما رسیدیم الآنم پیش خاله در جوار حرم امام حسین علیهالسلام جاخوش کردیم.
تو دلم بهش غبطه خوردم و گفتم: خوش به حالتون سلام من هم به آقا برسونید و از قول من بگیدد😭😭
بغضم شکست و دیگه نتونستم چیزی بگم، طارق که انگار اونم داشت گریه میکرد، خواست حال و هوام را عوض کند گفت: صبر کن... به گوش باش میخوام غافلگیرت کنم، یه نفر هست میخواد باهات حرف بزنه، یکباره .... خدای من درست میشنیدم صدای عماد بود که گفت: س س سلما.....
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم که طارق گوشی را گرفت وگفت: بلبلمون فعلأ فقط همین یک کلمه را میتونه بگه.... هرچی خاله و بچه های خاله باهاش حرف زدن نتونست چیزی بگه، فقط وقتی پرسیدن پیش کی بودی گفت سلما.......
اشک از چهار گوشه ی چشمام میریخت، میخواستم با خاله هم حرف بزنم که تلفن قطع شد، علی هم که اومده بود داخل اتاق گفت: نگران نشو این شماره تایم دار هست بیشتر از یک تایم مشخص نمیشه صحبت کرد، برای امنیتش اینجوریه... حالا خدا را شکر که سالم رسیدند.
همونطور که چادر نماز سرم بود دوباره به سجده شکر افتادم...
نمیدونم آیندهی مجهولم چی میشه و به کجا میرسه اما یک حس درونیم میگه تحمل کن به جاهای خوب خوبش هم میرسیم ...
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─