🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_شصتم 🎬 انور داخل هال نبود چند دقیقهای که گذش
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم 🎬
انور سریع برگشت طرفم انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود... پس درسته... اسمش علی هست در جلد هارون....
با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم و خودشم روی صندلی روبروم نشست و گفت: ببین هانیه الکمال قلابی که نمیدونم اسمت چی چی هست اگه ما یهودیها دست تو جادوگری و ارتباط با اجنه داریم گویا شما که فکر میکنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید طوری من اسحاق انور این مغز متفکر اسرائیل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواستهای نداشتم جز اینکه تو در کنارم باشی....
با هر حرف انور پشتم یخ میکرد پس هوییت ما لو رفته بود خدای من علی... نکنه علی را گرفتند... همینجور که تو افکار خودم غوطه ور بودم ناگهان با صدای فریاد انور به خود آمدم: ای دخترک بی شرم من تو را مثل دختر خودم میدانستم میخواستم تمام دنیا را به پات بریزم,چ یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم و گفتم بسیار مفیده برای بدنت؟
یاد اون روز افتادم درست میگفت دوماه پیش بود... آروم سرم را تکان دادم.
انور ادامه داد: آرزوها برات داشتم چون میدانستم در سن باروری هستی دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی بله یک شش قلوی ناز و ملوس من با دیدن نوههای رنگ و وارنگ خوشحال میشدم و تو هم با زیاد کردن جمعیت اسرائیل خدمتی ارزنده میکردی به این قوم برگزیده که یکی از اهداف بزرگش افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش و کاهش جمعیت برای مسلمانان بود....
اما تو اونی نبودی که من فکر میکردم....
من اشتباه میکردم اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست...
میدانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده...
انور فریاد زد: نترس دخترک مسلمان... نمیکشمت میخوام موش آزمایشگاهی خودم بشی و زجر کشت کنم... و دوباره خندهای از سرجنون سرداد...
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─