eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
371 دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
122 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_هفدهم 🎬 تا علی لباس درآورد و رفت سمت توالت،
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 یک هفته است که من رسماً دانشجوی پزشکی شدم، بحث‌های کلاس را دوست دارم، اسحاق انور هم هفته‌ای دوبار باهاش کلاس داریم، واقعاً معلوماتش زیاد هست و در علم پزشکی روی هر نقطه از بدن دست بگذاریم، صاحب نظر است. جلسه‌ی دوم هم باز رفتار، اسحاق انور با من متفاوت‌تر از بقیه بود و همه کاملاً حس کردند، نمیدونم برای چی؟؟ اما حس کنجکاویم خیلی خیلی به جوش آمده تا بدونم, گاهی فکر میکنم,اینقد باهوشه که فهمیده من جاسوسم, و گاهی میگم نکنه نیروهای ماورا طبیعی مثل اجنه بهش میرسونن که من قصد ضرر زدن بهش را دارم، آخه تو این مدت متوجه شدم، داخل اسرائیل ارتباط با اجنه چیزی عادی هست اصلاً یکی از اصول کارشان همین ارتباط، با شیاطین جنی هست و خبرهای، بسیاری هست که عده‌ی زیادی بسیج شدند و دنبال (جادوی سیاه) یعنی نیروی عظیم اجنه که در زمان حضرت سلیمان محبوس شدند، هستند، ابزار جادوی سیاه گویا زیرتخت سلیمان نبی پنهان شدند و این شیاطین به دنبال تخت و ابزار جای جای اورشلیم و بیت المقدس را حفر کرده‌اند و منتها چیزی دستگیرشان نشده.... دیشب علی پیشنهاد کرد که طرحش را برای نزدیک شدنم به اسحاق انور اجرا کنم، الآن کلاس تمام شد، استاد کیفش را برداشت و مثل سوسک سیاه بالدار راهی بیرون شد، بدوو دنبالش راه افتادم.. من: استاد.... استاد ... ببخشید یک دقیقه میتونم وقتتون را بگیرم. استاد همینطور که سرش پایین بود تو عالم خودش بود گفت: گفتنی‌ها را سرکلاس گفتم، سوالی هست، جلسه‌ی بعد و برگشت طرفم... تا متوجه شد طرف صحبتش من هستم، انگار یه جوری دستپاچه شد گفت: عه خانم الکمال.... بفرمایید با من بیاید اتاقم. به سمت اتاق رفتیم، داخل شدیم یک میز بزرگ با صندلی چرخان یک دست مبل اداری و یک قفسه پر از کتابهای جورواجور. استاد کیفش را گذاشت رومیز و نشست روی صندلی اشاره کرد تا منم بنشینم. نشستم وقتی نگاه خیره‌ی استاد را روی خودم دیدم احساس ناامنی بهم دست داد و با خودم فکر میکردم کاش امروز نمی‌گفتم. چند دقیقه گذشت و دیدم نه بابا نگاهش هنوز روم قفله انگار اصلأ تو این عالم نیست. با یک تک سرفه و گفتم: استاد... یکدفعه اسحاق انور از عالم خودش بیرون آمد و شروع کرد با خودکار روی میزش بازی کردن و گفت: خوب دانشجوی متعصب عراقی... بگو ببینم چی میخوای... من: استاد... راستش من یه طرح دارم که نمیتونم جلوی بقیه دانشجوها مطرح کنم، آخه می‌ترسم بهم برچسپ نسل کشی و... بزنند، اما می‌دونم طرح خوبیه و به نفع قوم برگزیده هست، البته تا یه جاهایی روش کار کردم، منتها چون خورد به مهاجرتم نشد ادامه‌اش بدم و اگه شما لطف کنید و کمکم کنید احتمالاً به جاهای خوبی میرسم. استاد که انگار حرف‌های من به مذاقش خوش آمده بود گفت: چه جالب، بگو ببینم چی تو اون مغزت هست. من: راستش من روی بیماری ایدز کار کردم، میدونید که درمانی ندارد من روی یک واکسن کار کردم به عنوان پیشگیری از ایدز ولی در حقیقت نسل کسانی که این واکسن را میزنن نابود میکند اگه بتوانم با راهنمایی شما فرمول واکسن را کامل کنم و تولید انبوه داشته باشیم هم میتوانیم این محصول را بابوق کرنا وارد جهان سومی‌ها کنیم و نسل هرچه غیریهودی صهیون هست بربیاندازیم و هم یک پول هنگفت به خزانه ی یهودیان سرازیر کنیم. حرفم که تمام شد سرم را بالا گرفتم که ببینم چقد اثربخش بوده دیدم: انور اصلأ پلک نمیزنه، نمیدونستم عمق چشاش چیه اما... ...💦🌧💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─