🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهارم 🎬 یک ماهی از ازدواج من و علی و مستقر ش
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_پنجم 🎬
من: سلام آقا هارون گل چی شده؟ سر آوردی؟؟
علی: سلام هانیه جان، جای بابات خالی که ببینه زحمتهاش به ثمر نشستند.
من با خوشحالی ساختگی گفتم: جددددی ؟؟ بگو جان هانیه، یعنی راهی شدیم؟ و بعد انگار که یادم اومد بابام فوت کرده حالت بغض تو صدام دادم گفتم: کاش پدرم بود و این روز را میدید کاش بود و با ما میمومد..
علی: اره عزیزم، امروز تماس گرفتند که یک سری آزمایشات انجام دهیم و براشون بفرستیم و یک هفته دیگه هم راهی سفر هستیم
و چشمکی بهم زد و اشاره کردکه قلم و کاغذ روی اوپن را بیارم.
آخه این چند وقته عادت کرده بودیم، حرفهایی را که نمیشه گفت را روی کاغذ برای هم مینوشتیم.
در حینی که کاغذ و قلم را دستش میدادم، مدام از شنیدن این خبر اظهار خوشحالی میکردم و طوری نشان میدادم که انگار اسرائیل کعبهی آرزوهای من بوده و الآن من مثل عاشقی که بوی وصال معشوق شنیده سراز پا نمیشناسه.
علی برام نوشت، فیصل را راهی کردم...
آخه تو این مدت خیلی پیگیر کار فیصل بودم، بچه بود دلم نمیآمد تو میان جنگ بدون مادر و اقوام بمونه به علی پیشنهاد دادم که یه جوری، فیصل را بیاره و راهیش کنیم تا بره پیش عماد و با هم بزرگ بشن اما علی مخالف بود میگفت درسته اقوام فیصل همه سعودی و وهابی هستند اما ما مثل داعشیا نیستیم که بچههای مردم را به دزدیم برای تعلیم کارهای خودمان... فیصل اگر بخواد هدایت بشه و راه بهشت که همون شیعهی امیرالمومنین علیه السلام است را پیدا کند، تو همون بزرگی هم میتونه تحقیق کنه و به حقیقت برسه. علی معتقد بود که فیصل باید بره پیش اقوامش....
ذهنم تو این مدت درگیر فیصل هم بود الآن خدا را شکر کردم و برای علی نوشتم، به کجا راهیش کردی؟
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─