🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهلم 🎬 فرداش نتونستم دانشگاه برم اما علی، دان
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم 🎬
امروز درست یک هفته از آن واقعه میگذرد، یک هفتهای سراسر استرس که هر لحظه منتظر اتفاقی غیر منتظره بودم منتها هیچ اتفاقی نیافتاد دانشگاه میروم اما هیچ خبری از انور نیست که نیست بقیه ی دانشجوها با تمسخر میگویند که انور مرده اما من میدانم که در سوگ معجزهاش نشسته و شاید منتظر التیام زخمهایی ست که یادگار مبارزین فلسطینی است، چند بار خواستم تا با انور تماس بگیرم اما علی مانع این کار شد.
علی معتقد است خود انور باید تماس بگیرد اگر احساس کند که من بی صبرانه منتظر ارتباط دوباره با او هستم امکان دارد که به من شک کند علی میگه باید طوری برخورد کنم که انور فکر کند ازش میترسم و دوست ندارم نزدیکش شوم.
امروز زنگ آخر با انور درس داشتیم و در کمال تعجب اسحاق انور تشریف اوردند، برخوردش با من مثل جلسات گذشته بود. اما من کمتر حرف میزدم و سعی میکردم حتی نگاهم را از او بدزدم و طوری برخورد کنم که انگار از او میترسم و خوشبختانه کلاس تمام شد و انور حین رفتن به سمت من برگشت و گفت: هانیه الکمال بیا اتاقم...
وسایلم را جم و جور کردم و با گفتن ذکر بسم الله به سمت اتاق انور حرکت کردم,چ در زدم.
انور: بیا داخل...
من: س س سلام استاد حالتون خوبه؟!!
انور: سلام را که سرکلاس کردی منتها اینقد آهسته که من نشنیدم حالمم هم که از احوال پرسی فراوانت رو به بهبود است.
میدونستم داره متلک میگه انگار توقع داشته برم بهش سر بزنم انور دید ساکتم بلند داد زد: سرت را بگیر بالا هانیه الکمال.... اون شب نحس جا داشت بعد از رفتنت حداقل یک زنگ بزنی...
با فریادش آرام طوری که نشان میدادم ترسیدم سرم را بالا گرفتم چهره اش را دید زدم هنوز کمی از آثار کبودی روی صورتش بود با من من گفتم: اااآخه استاد.... راستش من خیلی ترسیده بودم بعدشم گفتم تو اون شرایط تنهایی بهترین درمان هست وگرنه خیلی جویای احوالتان بودم.
انور: پس تو از من میترسی؟ نکنه وقتی حالم خوب نبود چیزی گفتم که باعث شده بترسی هاااا؟؟
احساس میکردم این مرد خیلی رازها دارد که ترس از برملا شدنش باعث شده این حرف را بزند و گفتم: نه نه ... فقط من را شکل مادرتان میدیدید همین... اما اون آخر کاری که داد زدین از خونه تان برم بیرون بیشتر ترساندم.
انور که انگار خیالش راحت شده بود لبخندی زد گفت: خوب شکل مادرم هستی، اون وقتی که سرت داد زدم به خاطر از دست دادن بنیامین شوکه بودم، اما الآن دیگه عزاداری را تمام کردم باید دوباره بلند بشم و چون این زنده بودنم را مدیون تو میدونم، میخوام برات جبران کنم. میخوام از تو یعنی هانیه الکمال، یک اسحاق انور دیگه بسازم، حاضری با من همراه بشی؟؟
از پیشنهادش جا خوردم اما لبخندی زدم و گفتم: من عاشق کسب علم و اطلاعات هستم و از همه مهمتر اینکه بتوانم یک خدمت ارزنده به وطن عزیزم اسرائیل و قوم برگزیدهی زمین یعنی یهود، انجام بدهم.
انور که انگار از حرفهام خوشش آمده بود، لبخندی زد و گفت: دو تا نوشیدنی بیار هانیه الکمال... عصر هم آماده باش وقتی زنگ زدم بیا جلو خانه میخوام یه کمی از امپراطوری اسرائیل را بهت نشان بدهم..... امپراطوریی زیرکانه که شعارش این است همه چیز در خدمت اسراییل و نابودی از آن هرچه غیر اسرائیلی است.
با احساساتی متناقض، اتاق انور را ترک کردم.
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─