eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
374 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_نود_و_پنجم 🎬 عقد که تمام شد همه به جز علی و طارق
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 طارق رو کرد طرفم: سلماجان، عزیزم من و عماد باید از این شهر بریم تا جانمان در امان باشه، علی یه برنامه ریزی دقیق کرده و ما بدون کوچکترین مزاحمت داعش با همون ماشینی که تو اینجا آمدی، میریم خارج شهر و از اونجا هم ان‌شاءالله خودمون را می‌رسانیم به خانواده خاله و عماد پیش خاله، جاش امن امانه و راحت می‌تونه یک زندگی خوب داشته باشه و ان‌شاءالله به یاری خدا و مقاومت رزمندگان اسلام، شهر که آزاد شد ما هم برمی‌گردیم همین‌جا سر خونه و زندگیمان. من: خوب من و علی هم میایم، اینجوری بهتره که.... طارق: تو و علی باید کارهای بزرگی انجام بدهید، کارهایی که من آرزو دارم یکیشون را بتونم انجام دهم.... سلما جان به تو و علی غبطه میخورم، به نظر من شما برگزیده شدید، شما تو یک جبهه تلاش می‌کنید و ما هم تو همون جبهه هستیم منتها روش مبارزه‌مان با هم فرق می‌کنه، اسلام داره غریب میشه اصلأ غریب شده و من و تو و ما باید از غربت درش بیاریم .... هرچه که بیشتر طارق صحبت میکرد، بیشتر حضور خدا را احساس می‌کردم، بله من نذر کردم من با حجت زنده‌ی خدا عهد کردم، حالا که موقعیت پیش آمده باید به عهدم وفا کنم. قرآن را که طارق داده بودم، هنوز روی زانوهام بود به سینه فشردم و گفتم: راضیم به رضای خدا و امام زمانم... علی بار دیگه بوسه به دستم زد و من و طارق و عماد را تنها گذاشت تا راحت تر خداحافظی کنیم. عماد را بغل کردم و بوییدم و بوسیدم به اندازه سال‌ها ازش بوسه گرفتم، آخه نمی‌دونستم تا کی باید ازش دور باشم. سفارش عماد را به طارق کردم و سفارش طارق را به خدای بزرگ و مهربانم کردم. بعد از نیم ساعتی علی با یک سینی شربت و دیزی خرما وارد شد اینم شیرینی عروسی من بود ☺️ علی: طارق، بجنب داداش داره دیر میشه. طارق و احمد و عباس لباس‌های داعشیها را پوشیدن و دست عماد را گرفتند و رفتند... داشتم باخودم زمزمه میکردم درحالی که اشکهام جاری شده بود: در رفتن جان ازبدن، گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود. که یکباره دو تا دست دورم حلقه شد و گرمی آغوش علی، غم هجران برادرانم را از یادم برد.... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─