eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
381 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
119 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_هفتاد_و_سوم 🎬 خدای من درست میدیدم؟؟!! نفس در سینه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 داخل کانکس دنبال یک چاقو بودم... اره دیدمش، چاقوهای مجاهدان معمولاً خیلی تیز و برنده بود، باید تا اذان مغرب صبر می‌کردم وقتی داعشی‌ها به نماز می‌رفتند بهترین زمانش بود باید دست و پاهایشان را باز می‌کردم و به شکلی که توجه کسی را جلب نکند از اردوگاه خارج‌شان میکردم، اما چطور؟؟ اره درسته با چادر....... درسته که فرار با چادر خوشایند یک رزمنده‌ی شجاع نیست اما حفظ جان واجبتر است، چمدان بزرگ لباسی را دیده بودم که ناریه داخل آن چادرهایش را می‌گذاشت... چمدان را باز کردم، پنج، شش تا چادر بود، همینطور که می‌خواستم سه تا چادر انتخاب کنم، دیدم زیر چادرها قاب عکسی بود که احتمالاً متعلق به ابوفیصل است ..... خدایا شکررررت، زیر قاب عکس, لباس‌های مردانه‌ای مرتب و تازده بود، لباس‌های سیاه‌رنگی با شال‌های سیاه که نشانه‌ی خونخواران داعشی بود... احتمالاً این لباس‌ها هم متعلق به ابوفیصل است حتماً برای یادگاری نگه‌داشته، مثل من که چادر لیلا و شال مادرم را با خودم آوردم. سه دست لباس کامل با سربندهایی که نشان می‌داد طرف داعشی است، برداشتم. چمدان را مرتب کردم و درش را بستم و به انتظار نشستم تا غروب شود... وای یادم رفت... ناریه دو تا اسلحه داشت یک اسلحه کوچک کمری که همیشه همراهش بود و یک اسلحه بزرگتر که نمی‌دانم اسمش چه بود اما بارها و بارها پشت رختخواب‌ها دیده بودمش، نگاه کردم به بچه‌ها ببینم حواسشان به من هست یا نه؟ فیصل مشغول بازی با خرگوش‌ها و غذا دادنشان بود اما عماد کاملاً معلوم بود که حواسش به من است و نگرانی از صورتش می‌بارید، چشمکی بهش زدم و رفتم طرف رختخواب‌ها، با احتیاط اسلحه را برداشتم و داخل لباسها پنهانش کردم و همه را داخل شال عربی مادرم گذاشتم تا چیزی مشخص نشود. این‌قدر نگران طارق بودم که اصلاً برایم اهمیت نداشت اگر ناریه می‌فهمید که اسلحه گم و گور شده و یا لباس‌های شوهر بیچاره‌اش ناپدید شده، چه چیزی باید جوابش می‌دادم صدای اذان بلند شد روبه بچه‌ها گفتم: من میرم بیرون، بچه‌های خوبی باشید تا آمدم با هم می‌ریم مراسم آتش بازی... چاقو را زیر لباسم پنهان کردم و بقچه‌ای را که بسته بودم برداشتم و با احتیاط بیرون آمدم. ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─