🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 💠 #رمان_مدافع_عشـــــق #قسمت۴۴ ❤️ #هوالعشـــق❤ ❣❤️❣ نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_پایانی
❤️ #هوالعشـــق❤️
❣❤️❣
با گوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشاره خواهش میکند که روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
_ امم...خب خانوم...شما همسر شونید؟
_ بله!...عقدکرده...
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید...
_ چی رو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم.
_ بلاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید...
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند...
_ سرطان خون!یکی از شایع ترین انواع این بیماری...البته متأسفانه برای همسرشما...یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود...
لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را ہ بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزد و بیشتر ازآ ن قلبم.
_ یعنی بهتون نگفته بودن؟....چند وقته عقدکردید؟
_ تقریبا دو ماه...
_ اما این برگه ها....چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسرشما از بیماریش با خبر بوده
توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم. اینکه تو...تو روز خواستگاری بہ من...نگفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟...
_ هیچی!...دوره درمانی داره!و...فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند...
بغض گلویم را فشار میدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پر از دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ یعنی...هیچ..هیچکاری...نمیشه?..
_ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه...
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم...قلبم را خرد میکند
دکتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ با توجه به دوره درمانی و ...برگه و...روند عکسها!و سرعت پیشروی بیماری...تقریبا تا چندماه...البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!..
نفسهایم به شماره می افتد.دستم را روی میز میگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟...
سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم. دکتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد...
_ برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله...امیدوار باشید...نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن!...
جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی میشود...روی تب ترس و نگرانی ام...
#من_که_خدا_دارم_چرا_نگرانم؟...
❣❤️❣
📥 #پایان
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_چهل_و_هفتم 🎬 آخر شب بود، خیابانها خلوت و ساکت، گویی مردم بعد
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_پایانی 🎬
مهرابیان رو به من: بفرمایید، پیاده شوید، الآن جلوی در سفارت ایران در بیروت هستیم...
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم، عقیل را بیدار کردم و با هم پیاده شدیم.
مهرابیان داخل سفارت شد و بعد از معرفی خودش و بیان خلاصهی اتفاقات، از ما خواست تا در اتاقی که در اختیارمان قرار دادند داخل سفارت استراحت کنیم.
برای اولین پرواز به ایران، سه بلیط برایمان تهیه کردند.
داخل هواپیما از خوشحالی روی پام بند نبودم، مدام عقیل را میبوسیدم و از پدر و مادرم که قرار بود برای عقیل هم پدر و مادری کنند، تعریف میکردم، از ایران، از سرزمین زیبایم، این خطهی دلاور مردان داستانها گفتم.
بالاخره پا به درون خاک وطن نهادم، با اینکه شاید ده روز خارج از ایران بودم، اما اینقد سخت گذشته بود که گمان میکردم ده سال دور از وطن بودم.
چند تا نیرو از اطلاعات کشوری به استقبالمان آمدند و مانند قهرمانان ملی به ما خوش آمد گفتند.
مستقیم به اداره اطلاعات رفتیم، دوربین را از زیر ناخنم بیرون آوردند، به آنها سفارش کردم اگر امکانش هست یک نسخه از فیلم را برای من بدهند.
پدر و مادرم از آمدنم خبر نداشتند، از داخل اداره اطلاعات به پدرم زنگ زدم، باورش نمیشد صدای من است، از پشت گوشی صدای هق هقش فضا را پرکرده بود.
قرار شد سریع به دنبالم بیاید.
با اداره هماهنگی کردم تا عقیل را پیش خانوادهام ببرم و بعداً کارهای، قانونی حضانتش را انجام دهیم.
اما به پدرم از وجود عقیل چیزی نگفتم.
الان تقریباً سه ماه از اون واقعه گذشته، پدر و مادرم برای پذیرفتن عقیل به فرزندی خیلی خوشحال شدند و من مطمئنم این بهترین شانس زندگی عقیل بود، تو این مدت زبان فارسی را کار کردم. عقیل پسر باهوشی هست، مطلب را سریع میگیره، الفبای فارسی را یاد گرفته و گاهی جملههای کوتاه هم میگه، مادرم مثل پسر واقعی خودش دوسش داره و دورش میگرده، بابا به عشق عقیل روزها بیشتر توخونه میمونه.
یک ماه بعد از مراجعتمان به جانم سو قصد شد و خوشبختانه ناموفق موند و پلیس گفت که از طرف موساد بوده.
مهرابیان هفتهای دو سه بار به بهانهی دیدن عقیل، اما در حقیقت دیدار خواهر عقیل، به خانهمان میاید، مهرش به دل بابا افتاده.
الآن هم از سر سفرهی عقد برایتان، آخرین قسمت رمان را میگذارم.😊
عاقد: خانم هما سعادت برای بارسوم، سوال میکنم، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای سعید مهرابیان با مهریه و صداق معلوم درآورم؟؟؟
و اینبار سعید هست که میگه: عروس داره رمانش را تمام میکنه😂
من: با اجازهی بزرگترا بببببله...👏👏👏👏
⚡️پایان⚡️💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم 🎬 انور همینطور که به طرف قفسههای آ
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم 🎬
#قسمت_پایانی
انور به سمتم حمله ور شد در یک چشم به هم زدن چاقوی ضامندار را از جیبم درآوردم و همزمان که چاقو را به شکم گنده انور فرو میکردم سوزشی شدید در شانهام حس کردم....
مرتیکهی شیطان صفت سرنگ را به شانهام فرو کرده بود و کل موادش را خالی کرد.
انور که از حملهی من غافلگیر شده بود و صد البته پشیمان که چرا بدن مرا حین ورود بازرسی نکرده درحالی که دستش روی شکمش بود عقب عقب رفت و کنار میز آزمایشگاه رسید کلیدی را فشار داد که صدای آژیر بلندی در فضا پیچید خم شدم اسلحه کمری را از جورابم درآورم که لولهی اسلحه ی انور را رو به من گرفته بود دیدم...
صدای سفیر گلوله یا گلولههایی در فضا با صدای آژیر درهم آمیخت و دیگر چیزی نفهمیدم....
وقتی چشمانم را باز کردم خودم را زیرسقف چوبی یافتم با شتاب خواستم بلند شوم که سوزشی در بازو همراه دست مهربان علی مرا وادار کرد تا بخوابم....
کم کم همه چیز داشت یادم میامد... من ....انور... ازمایشگاه....علی....
عه علی که اینجاست...
میخواستم حرف بزنم تمام توانم را جمع کردم و باصدای ضعیفی پرسیدم: علی کجا بودی؟ من کجام؟ اینجا کجاست....
علی: من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشتههای کوچولو را نجات دهم فرشتههای کوچولو جاشون امنه و خدا را شکر به موقع به داد تو رسیدم یه گلوله به بازوت اصابت کرد اما نگران نباش خوب میشی انور هم یک گلوله حرومش کردم و الانم ما بیرون از خاک رژیم اشغالگر قدس هستیم... در روستایی نزدیک بیروت در لبنان.... سلما نیروهای حاج قاسم ما را نجات دادند.... اصلأ من و تو جز نیروهای حاج قاسم بودیم.... بالاخره با همین نیروها قدس را فتح میکنیم شک نکن.....
خدا را شکر کردم که از دام عنکبوت رها شدم و با تصویر زیبا و نورانی حاج قاسم که در خیالم شکل گرفت در حالی که با خودم میگفتم: ((ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت، همانا سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است)) دوباره چشمانم بهم امد وبخواب رفتم.....
.... پایان فصل اول ……
با ما همراه باشید در فصل دوم پروانه ای در دام عنکبوت با عنوان( #از_کرونا_تا_بهشت )
لازم به ذکراست,قهرمانهای فصل دوم رمان هم سلما وعلی و....هستند.
#یا_علی💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─