🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_پنجاه_و_پنجم 🎬 عماد را بغل کردم و زار زدم... عماد
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_پنجاه_و_ششم 🎬
در که بسته شد، عماد را که محکم به بغلم چسبیده بود، غرق بوسه کردم، بمیرم برای برادر زجر کشیدهام, بچه باورش نمیشد که منم، از خوشحالی کلمات نامفهومی از دهانش در میامد، چشمم افتاد به فیصل که غرق تماشای ما بود، لبخندی به آوردم و گفتم، فیصل جان دوست داری با عماد رفیق بشی و بازی کنی؟ پسرک لبخندی زد و سرش را به نشانه بله تکان داد، خواستم عماد را زمین بگذارم، اما از بغل من تکان نخورد، بچه احساس ناامنی میکرد و من به او حق میدادم، بعد از مدتها آغوش امنی برای خودش یافته بود.
همینجور که عماد بغلم بود، رفتم کولهام را که ناریه با خودش، داخل آورده بود، برداشتم و کنار فیصل نشستم و آرام آرام عماد را از بغلم جدا کردم و روی زانوهایم نشاندم، یک دست از لباسهای عماد را که با خود آورده بودم از داخل کوله در آوردم و با ناز و نوازش شروع به تعویض لباسها کردم، فیصل چشمش افتاد به دو تا ماشین اسباب بازی داخل کیف، تا آمد بردارد گفتم: نه نه عزیزم، اینها مال عماد است، از عماد اجازه بگیر اگر اجازه داد بردار، فیصل آمد نزدیک عماد و گفت: عماد، اجازه میدهی یکی را بردارم.
عماد که انگار احساس امنیت میکرد و فهمیده بود اینجا از گزند داعشیها در امان است، لبخندی زد و خودش از روی زانوام بلند شد و یکی از ماشینها را برای خودش و یکی دیگر را به فیصل داد و مشغول بازی با هم شدند.
خدا را شکر کردم و از جایم بلند شدم، چادر را در آوردم و رفتم سمت آشپزخانه تا چیزی بیارم برای خوردن و به بچهها بدهم.
چقدر این کانکس جم و جور و در عین حال زیبا و راحت بود، با خودم فکر میکردم، دولت داعش را بنا میکنند و با انواع و اقسام امکانات تجهیز مینمایند که آب توی دل مجاهدانش تکان نخورد و با خیال راحت سر ببرند و غارت کنند و اسیر کنند و با وحشیگریشان، اسلام را دین عقب مانده و وحشی به دنیا معرفی کنند، بی شک هدف تمام بانیان و حامیان داعش این است که اسلام هراسی را در دنیا به وجود آورند، تا دین خدا از بین برود و شیطان پرستی رواج گیرد....
لیوان شیر با چند خرما به هر کدام از بچهها دادم تا بخورند، بمیرم برای برادر بینوایم، نمیدانم این ناز دردانهی بابا که غذایش را فقط بر زانوی پدرم میخورد در این روزهای اسارت چگونه خورده و خوابیده، دوباره اشکهایم روان شد، زود پاکشان کردم، عماد نباید میدید، باید این احساس امنیتی را که تازه بدست آورده، با اشکهای گاه و بیگاهم، از اونگیرم، ذهنم درگیر بود، نمیدانستم عاقبتم چه میشود، نمیدانستم چه تصمیم بگیرم، الآن که عماد را دارم، فرار کنم یا بمانم؟ کجا فرار کنم؟ به چه امید بمانم؟؟؟
امید و توکل کردم به خدای خوبم، همان که در اوج ناامیدی عماد را در آغوشم انداخت و برای فرار از فکر و خیال به دنیای بچهها خودم را میهمان کردم و کنارشان رفتم و منم بچه شدم و همبازی عماد و فیصل گشتم...
#ادامه دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─