#روایتگری
راوی ؛همسر شهید مدافع حرم "ابوذر داوودی"
«همسرم در ادامه مأموریتهای کاریاش به کازرون منتقل شده بود.
🏠 خانهای در آنجا اجاره کردیم و ۳ ماه بعدش به مأموریت ارومیه رفت
۱۵ روز در ارومیه بود و ۱۵ روز در خانه. کمی بعد «ابوذر» از ارومیه زنگ زد که میخواهم به سوریه بروم.
گفتم ابوذر جان تو همیشه مأموریت هستی «محدثه» بیتاب تو است. انشاءالله دفعه بعد میروی.
💠شهید گفت: نه من باید بروم.
بعد به خانه آمد و چند روزی در کنار هم بودیم.
موقعی که میخواست به سوریه برود گفت که این آخرین مأموریتم است مطمئنم...
بعد مرا به عمه سادات قسم داد و گفت، اگر امروز برای دفاع از اسلام نروم دشمن وارد خاک کشورمان میشود.
وقتی این صحبتها را شنیدم متوجه شدم که هیچ چیز مانع رفتنش نمیشود.
از طرفی هم نمیخواستم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم....
🕗هشت صبح آخرین روزهای پاییز یعنی ۲۶ آذر ماه سال ۱۳۹۴ ابوذر رفت.
قبل از رفتن با «محدثه» که غرق در خواب کودکانه بود، عکس گرفت و با من که نمیتوانستم جلوی اشکهایم را برای لحظهای بگیرم، خداحافظی کرد و رفت ....
🕊«ابوذر داودی» متولد ۱۳۶۹ ، متاهل و دارای یک فرزند دختر به نام «محدثه» بود؛ او در تاریخ ۱۵ بهمن ماه سال ۹۴ و در عملیات آزادیسازی شهرهای شیعهنشین « نبل و الزهرا » به فیض عظیم شهادت نائل آمد
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما می آمد. وقتی هم که به خانه ما می آمد، مستقیم به زیرزمین می رفت تا ببیند ما چی داریم و چی نداریم.😕 وقتی گونی برنج و یا حلب روغن را می دید، می گفت: «مادر! اینها چیه که اینجا انبار کردید⁉️... خیلی ها نان خالی هم ندارند بخورند، آن وقت شما ...»😔 خلاصه هرچی که بود جمع می کرد و می ریخت توی ماشین و با خودش می برد به نیازمندان میداد.👌
#راوی: مادر شهید
عباس بابایی🌹
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
خاطرم هست، دومین ماموریت ایشان سه ماه طول کشید. وقتی برگشت، من و بچه ها منزل مادرم بودیم. ساعت 2:30 نیمه شب بود که تماس گرفت. خواب نبودم و با دیدن شماره ایشان به سرعت جواب دادم. گفتم: «برگشتی؟» گفت: «آره توی حیاط هستم اما کلید درب ورودی را ندارم.» گفتم: «بیا اینجا. چرا اطلاع ندادی؟» گفت: «نه مزاحم نمی شوم. داخل انباری را نگاه می کنم شاید کلید را آنجا گذاشته باشم.» گفتم: «هوا سرد است، سرما می خوری.» راضی نشد بیاید. بالاخره صبح شد. برادرم ما را به خانه مان رساند. زانوهایش را زمین گذاشت و دستهایش را مثل بال پرندگان باز کرد و فرزندان خود را در آغوش کشید. گفت: «شب که آمدم خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد. یک ساعتی را کنار وسائل و کتاب ها و دفترهای بچه ها بودم و ورق می زدم. توی خونه می چرخیدم. چقدر امنیت خوبه، چقدر خونه خوبه. بعد از نماز صبح بود که خوابیدم.»
#شهید_حمیدرضا_انصاری
✍راوی: #همسر_شهید*
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
سردار شهید سید حمید طباطبایی مهر🌹
دنیایی ازلطف و مهربانی بود،😍 زمانی که به خانه می آمدند آغاز راحتی من و ادامه خدمت بدون منت ایشان به اعضاء خانواده بود 😊. چرا که نقش ایشان درخانه و محل کار باهم تفاوت داشت. و برای ما چیزی کم نمیگذاشت، یعنی تازه یکسری کارها و الطاف ایشان شروع میشد.☝️
مزاح و شوخ طبعی که بااعضای خانواده داشتند طوری بود که خود ایشان گاهی می خندید و می گفت: "معصومه !اگر بچه های نیروی زمینی بفهمند من در خانه چگونه هستم باورشان نمیشود که این فرد همان سید است و تعجب می کنند."😁 واقعا مهربان بود.🌹
راوی؛همسربزرگوارشهید
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
شهادت سردار شهید حاج حسین خرازی
🌷 عملیات خیبر بود. حاج حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین اصفهان، پشت بی سیم گفت: دادا نبی به من نیرو بده.
همه نیروهایش خورده بودند. حاج نبی ( فرمانده لشکر فجر) به من گفت. من هم شهید محمد دریساوی و سید موسی حمیدی را به حسین خرازی دادم. صبح روز بعد دیدم سید موسی حمیدی یک دست قطع شده در دستش هست و دارد می آید. گفتم این چیه؟
گفت: این دست حسین خرازی است!
ظاهراً این ها با موتور پشت سر حسین خرازی بودند که گلوله تانک خورده بود بین آنها. دست حاج حسین قطع شده بود. گفتم کو دریساوی، گفت فکر کنم رفت زیر تانک!
این گذشت و من دست قطع شده حاج حسین توی ذهنم بود. مدتی گذشت. نمی دانم پیچ کوشک بود یا جای دیگری، هر جا بود عراق خیلی خمپاره می زد. با شهید حاج مجید سپاسی برای سرکشی نیروهای شناسایی رفته بودیم. به حاج مجید گفتم انگار در آن سنگر کناری هم عده ای دارند کار می کنند.
حاج مجید دقت کرد و گفت: این احتمالاً خود حاج حسین خرازی است. عادتش است. خودش می آید و تک تک معبر ها را چک می کند.
چون خط شلوغ شده بود عراق خط را به آتش بست. یک بسیجی از سنگر اصفهانی ها بیرون آمد. تا بیرون آمد ترکش خورد. آتش سنگین بود. کسی به سمتش نمی رفت. از این سمت من و حاج مجید و از سمت اصفهانی ها حاج حسین خرازی به سمت بسیجی دویدیم. حاج حسین با آن دست نصف اش و دست دیگرش سر بسیجی را بلند کرد. سر بسیجی را روی نیمه دستش گذاشت و با دست دیگرش صورت او را نوازش می کرد.
این صحنه عین روز جلو چشمانم است. می گفت: دادا گوش بگیر. من فرمانده ات هستم. من حاج حسین هستم. برو... نگاه دورو برت نکن... برو.... میگم نگاه نکن، برو...
ناگهان بسیجی سرش به سمتی خم شد و تمام کرد.
من توی نخ این جریان بودم و دوست داشتم علت این حرف ها را بفهمم. قبل از کربلای 4 بود. جلسه ای بود که حاج حسین هم در آن حاظر بود. رفتم کنارش و گفتم: حاج حسین، کمی از این ناگفته هایت را برای ما بگو.
حاج حسین خیلی شوخ بود. خندید و با لهجه اصفهانی گفت: من هیچی یادم نمیاد. من موج زیاد خوردم.
گفتم: حقیقتش من چیزی تو دلم هست می خواهم از شما بپرسم.
گفت: من هیچی بلد نیستم. برو دور و بر اینها که چی ضبط می کنند.
گفتم: نه. من دو سال هست یه چیزی هست توی ذهنم مانده، باید خودتان برایم بگویید.
جریان شهادت آن بسیجی را گفتم. در لحظه یک گلوله اشک از چشم حاج حسین سُر خورد و پائین آمد. گفت: من خودم این صحنه برایم پیش آمد. روزی که دستم قطع شد. بالا رفتم. احساس می کردم دارم به سمت یک معبر نور می روم. یکی از من پرسید حاج حسین لشکرت را چی کار می کنی؟
تا نگاه پشت سرم کردم پائین افتادم. به این بسیجی به زبان خودمان می گفتم خنگ نشی برگردی.. برو...
روای؛ سردار مجتبی مینایی فرد
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
هر زمان که با پسرم صحبت میکردم، میگفتم: «مامان، تو زندگی و همسر داری، بمان😢» ولی او فقط یک لبخند ملیح میزد و سرش را پایین میانداخت و میگفت:«مامان، من دوست دارم و راهم را انتخاب کردهام.🕊»
پسرم وصیت کرده بود که بعد از شهادت، من را به نجف برده و طواف دهید و بعد در بهشت زهرا(س) دفن کنید تا خانوادهام عذاب نکشند. پسرم به من گفته بود که من برای آموزش به عراق میروم و به خط نمیروم. او خیلی مهربان، سربه زیر و متین بود.»❤️
همسر شهید اوایل راضی به رفتن شریک زندگیاش نبوده است ولی وقتی بیقراریها و اشتیاق زیاد همسرش را میبیند، رضایت میدهد👌
«زهرا آفاقی» همسر شهید کریمی از هدف همسرش برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) گفت: همسرم میگفت که: «ما شیعه هستیم و باید دفاع کنیم☝️، امام حسین(ع) تمام خانوادهاش را در راه دین اسلام داد💔. ما هم باید برویم و از امام حسین(ع) و حرمش دفاع کنیم.»
شهید مدافع حرم علی اصغر کریمی
راوی ؛مادر شهید
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
*رضایت مادر خیلی برای آقایوسف شرط بود، آقایوسف میخواست بره زیارت آقا امامزاده هاشم، مادر گفت: راضی نیستم الان بری هواگرمه روزه داری مریض میشی امشبم که باید بری تهران سر کارت خسته میشی، آقایوسف رفت اما زنگ زد و به مادر گفت: الان رو پله های حرم امامزاده هاشم نشستم، اگه بگی راضی نیستم نمیرم، زیارت برمیگردم خونه، مادر میخندید و میگفت: باشه باشه قبول راضیم ازت برو به زیارتت برس، مادر هم همیشه به پدر و مادر خودشون احترام میگذاشتن و ماهارو که نوه بودیم ترغیب و تشویق به احترام گذاشتن میکردن، پدربزرگ ما به مادر میگفت: تو دیگه کی هستی همیشه لبخند رو لبته حتی اگه ناراحت باشی پیش ما نشون نمیدی، اگر آقایوسف آنقدر به پدر ومادر احترام میگذاشت بخاطر حرمت و احترامی بود که مادر به والدین خودش میگذاشت و این سنت خداست، اگه من هم یکبار ناخواسته بیاحترامی
میکردم به پدر یا مادر، همون لحظه آقایوسف میگفت: و بالوالدین احسانا یادت رفت؟؟
🌷 #شهید_یوسف_فدایینژاد
✍ راوی: برادر شهید*
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
🔸 بہ گفتہ دوستانش شب آخر ظرف🍜🍴🍽 غذاے همرزمانش را شست،🚰 نماز شب خواند و بعد از یڪ راهپیمایے طولانے در منطقہ صوامِع در اِدلَب 🗺ڪہ بسیار حساس و استراتژے بود، مورد حملہ تڪفیریان قرارگرفتند💣. درگیرے بسیار شدید بود و در یڪ لحظہ #احمد از ناحیہ سر و پا به شدت مجروح شدہ و در اثر شدت جراحت بہ شهادت رسید🥀.
🔹 #احمد شهادت را با همہ شیرینے و حلاوتش چشید، باهمہ ے لذتش درڪ ڪرد و آن را در آغوش ڪشید. او از سوریہ🇸🇾 بہ آسمان🌉 پل زد ...دنیا🌏 را بہ اهلش وا گذاشت و بال در بال ملائڪ🕊 بہ شوق دیدار حضرت اباعبداللہ علیہ السلام ، حضرت زینب سلام اللہ علیها، و دوستان شهیدش بسوے حق پر ڪشیدند و روزے در رڪاب امام زمان عجل اللہ تعالے فرجہ الشریف با سپاهے ازشهیدان خواهدآمد و انتقام سیلے مادرش را خواهد گرفت...🔸
.
#خاطرات_شهیداحمدمشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید)
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
🔹زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجی قبول باشه.»
گفت: «خدا قبول کنه انشاءاللّه.»
نگاهم کرد. گفت: «ابراهیم!»
نگاهش کردم.
ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم.
ــ حاجآقا شما همه نمازهاتون قبوله.
♦️قصهاش فرق میکرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا رئیسجمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد. اذان و اقامهاش را گفت. صدایش پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به نماز. همه نگاهش میکردند. میگفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده.
پایان نماز پیشانیاش را گذاشت روی مهر. به خدای خودش گفت: «خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه میکشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.»
✍راوی: ابراهیم شهریاری
📗منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه
یاران، صفحه ۱۰۹*
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت،
ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم، حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه
بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! حمید خندیدو گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده #دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من! 😍
✍راوی؛همسر شـهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
🌷شهدا رزمنده ایم🌷
خیلی ساکت و مظلوم بود. خیلی هم نظم داشت،👌
هر وقت از مدرسه میآمد خانه، اولین کاری که میکرد پلهها را تمیز میکرد و کفشها را دستمال میکشید،
بعد دستهایش را میشست🤚 و جلوی آفتاب خشک میکرد.
بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان میآمد لذت میبردم از اینکه همه چیز یکدست و سفره منظم چیده شده.🌸
خودش غذا نمیخورد تا مهمانها غذایشان تمام شود».
راوی :مادر شهید محمد بلباسی🌹
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
در وصیتش هم گفته بود:”آیا می شود که من شیعۀ حسین بن علی (ع) و علی بن ابیطالب (ع) باشم و با سر از دنیا بروم ؟”
یک روز قبل از شهادتش هم با او مصاحبه می کنند و می گوید من دوست دارم مثل مولایم حسین شهید شوم, زشت با سر خدمت اقا برسم!
روز بعد, ترکش گلویش را برید, تا همان جور که دوست داشت بی سر, خدمت اقا وارد شود و پیکر بی سرش کنار برادرش رسول دفن شود.
راوی:خانم کلاهی(مادر شهید)
#ﺳﺮﺩاﺭﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎاﻳﺰﺩﻱ
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
توی سن پانزده سالگی بود برای کمک به مسجد جمعه شبها میرفت بهشت زهرا تو سن نوجوانی و غرور !
وقتی بهش میگفتم مامان اذیت نمی شی بری پول جمع کنی،
میگفت مامان خیلی لذت داره برای خدا گدایی کردن!!
مصطفي از همان نوجوانی درحال خودسازی بود و خیلی زجرکشید و اجرش رو دید.
امیدوارم اون دنیا دست ما رو هم بگیره ان شاالله ...
راوی؛مادر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
ما در منطقه خان طومان مستقر بودیم و تازه با این بزرگوار آشنا شده بودم🌹. که درست چند روز بعد دشمن به ما حمله کرد و این مرد در پشت خاکریز آروم و قرار نداشت با تیربار شلیک میکرد و میدوید این طرف با آرپیجی خودم دیدم دوتا تانک دشمن رو زد💥 خلاصه با هرچه دم دستش بود میجنگید اونروز باور بفرمایید با شجاعت ایشون ما پیروز شدیمو دشمن عقب نشینی کرد✌️.بعد چند روز که فرصتی دست داد از این دلاور که حالا نورانی تر شده بود✨پرسیدن چرا اینقدر با شوق وذوق میجنگی و آوم و قرار نداری جوابی داد که مو بر تنم سیخ شد 😮
گفت :من در موقع جنگ حضرت زینب ..سلام الله علیها.. را میبینم😳😯 که به من نگاه میکند و لبخند میزند!!!
من ابتدا باور نکردم تا اینکه آن روز آمد روز سقوط خانطومان😔من با همه ی شلوغی حواسم به "علیرضا" بود او باز شروع کرد به جنگیدن و چه جانانه میجنگید💪 و صحنه ای را که میدیدم باور نمیکردم ...این شهید بزرگوار وسط معرکه جنگ به پشت سرش نگاه میکرد و لبخندی میزد که اورا آسمانی تر میکرد🕊 این نگاه کردنش چند بار تکرار شد و من یقین کردم خود #بیبی نظاره گر ایشون هستند😭 من به فراخور کارم خودم را به جایی دیگر رساندم و در این حین مجروح شدم و دیگه چیزی نفهمیدم تا تهران ...در بیمارستان خبر #شهادت_علیرضا🕊 و چند تن ار رفقای نازنینم را دادند 😭💔
راوی: همرزم شهید مدافع حـرم
علیرضا بریری🌹
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، 😢
مهمان داشتم، به مهمانها گفتم:
شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. 🚶♀
رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم،
دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند،
یک بار دیگر بیاید ببینمش. 😭
ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد
و چه کار کردم.
رنگش عوض شد و سکوت کرد،🤔 گفتم: چه شده مگر؟ 😲
گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود😱. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. 😬باخنده گفت: تو نمی گذاری
من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت
من شده ای؟ بگذر از من!🙂🙃
.
.
راوی ؛همسر شهید
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
❣ماه رمضـان سال 66 بود..
در منطقه عملياتے غرب كشور بوديم نيروهايی كہ در پادگان نبے اكرم (ص) حضور داشتند در حال آماده باش برای اعزام بودند.
🌷هوا بارانے بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود، بطورے ڪہ راه رفتن بسيار مشڪل بود و با هر گامے گِلهای زيادتری به ڪفشها مے چسبيد و ما هر روز صبح وقتے از خواب بيدار مے شديم متوجه مے شديم ڪليہ ظروف غذاے سحـری شسته شده است.
اطراف چادرها تميـز شده و حتے توالت صحرايے ڪاملا پاڪيزه است.
❣اين موضوع همه را به تعجـب وا مے داشت ڪه چه ڪسے اين ڪارها را انجام مےدهد !!!
نهايتا يك شب نخوابيدم تا متوجه شوم چه كسے اين خدمت را بہ رزمندگان انجام مےدهد! بعد از صرف سحری و اقامه ی نماز صبح كہ همه بخواب رفتند ديدم كه روحانے گردان از خواب بيدار شد و بہ انجام كارهاے فوق پرداخت و اينگونه بود كہ خادم بچه های گردان شناسايے شد.
🌷وقتے متـوجه شـد ڪہ موضوع لو رفتہ گفت : "من خاك پاے رزمندگان اسلام هستم ."
راوی : #عبدالرضا_همتی
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
شبی در خواب ....
برادرم را در گلزار شهدا خلدبرین دیدم
از هر سوی گلزار نور می تراوید ...
صورت جلیل بسیار زیبا و نورانی شده بود
خاک های جبهه که در صورتش مانده بود
مثل گوهر تابناک می درخشید ...
دست بُردم تا آنها را پاک کنم ،
او دست مرا گرفت وگفت: خواهرم پاک نکن
بگذار تا امام زمان (عج) بیاید و ببیند
که ما چه کردهایم و چگونه شهید شدیم...
روای : خواهر شهید
#شهید_جلیل_زابلی
#روحش_شاد_با_ذکرصلوات
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══
#روایتگری
💠 سر ماه از دو جا برایش فیش حقوقی آمده بود. هم فرمانده ی نیروی هوایی بود هم وزیر دفاع. حقوق وزارت خانه را پس داد. گفتم: جواد چرا اینکارو میکنی مگه روی گنج نشستیم که حقوقت رو پس میدی؟ گفت: مگه از ارتش حقوق نمی گیرم؟
گفتم: باشه خب تو داری دو جا کار میکنی. گفت: خانوم من نظامی ام دارم از ارتش حقوق می گیرم؛ دیگه نیازی به حقوق وزارت خونه نداریم.
🌺خلبان شهید جواد فکوری
🍃راوی: همسر شهید
📚منبع آسمان ۲ - ص ۲۵
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
یڪ بار سر یڪ مسئله اے با هم به توافق نرسیدیم،🤔
هر ڪدام روے حرف خودمان ایستادیم،😐
او عصبانی شد،😠 اخم ڪرد😣 و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه🏡 بیرون رفت.🚶
شب🌙 ڪه برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند😊 آمد و به من گفت: «بابت امروز صبح معذرت مے خواهم.» 🙏
مے گفت: «نباید گذاشت اختلاف خانوادگے بیشتر از یڪ روز ادامه پیدا کند.»
راوی ؛#همسر_شهید_اسماعیل_دقایقے
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
#جشن_پتو
قاسم طالقانی مسئول معاونت تبلیغات و انتشارات لشکر ویژه شهدا بود. جوانی خوش سیما و صاف و ساده و جذاب. تازه از مرخصی برگشته و توی همین مرخصی ازدواج هم کرده بود.😍 شاد و شنگول و پرانرژی! گویا قرار جشن پتو برای قاسم با تلاقی نگاههای بچهها به هم تصویب شد.😉
احمد که آن روز شهردار بود در حال جارو کردن خبر آمدن قاسم را رساند.
تو اتاق مسئول معاونت، بچهها پتو به دست منتظر ورود قاسم طالقانی نشسته بودند. در باز و بسته شد و در یک چشم به هم زدن مراسم جشن پتو به بهترین روش اجرا شد.👌
چراغها که روشن شد، دیدیم محمود کاوه است که نشسته بود وسط!😳😱
همه سر به زیر و خجل شدیم.🙈 این لبخند و خنده شهید کاوه بود که تحویل بچهها میشد و همه به صرف یک لیوان چای میهمان لبخند مهربانانه کاوه.☕️
راوی: هادی جهان زاده
#شهید_محمودکاوه
➕ به کانال باشگاه خبرنگاران راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#روایتگری
خاطرات دلتنگی-4/
#هفت_سین_جبهه
هر «سین» که روی سفره گذاشته میشد نشانی از جنگ را با خود به همراه داشت. برخی گردانها برای تکمیل هفتسینشان مین سوسکی، مین سبدی و سیم تله انفجاری میگذاشتند، آنها هر روز با تمام این «سین»ها زندگی میکردند. «سین»هایی که پلی بود برای رسیدن به «شین» شهادت...
ادامه در↙️
https://b2n.ir/029613
➕ باشگاه خبرنگاران راهیان نور👇
🆔 @Rahianenoor_press
#چهارپایه #روایتگری
#چهل_روایت در #چهلمین سال گرامیداشت #دفاع_مقدس (ویژه خواهران)
#روایت_پنجم 🌷
#مادران_چشم_انتظار
در اربعین حسینی و سالگرد شهادت شهید مجید پازوکی
پنحشنبه ۱۷ مهر ۹۹
ساعت ۱۶
بهشت زهرا، قطعه ۲۷
( نزدیک مزار شهید مجید پازوکی، علی محمودوند و علیرضا شهبازی )
هسته راویان نور سازمان بسیج دانشجویی
➕باشگاه خبرنگاران راهیان نور👇
@rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🏴🏴🍃✼═══┅┄
#روایتگری #شهدا
▫️اوایل جنگ سوریه مادرش در بیمارستان حضرت فاطمه الزهرا (س) کرمان بستری شد. خودش را به کرمان رساند. از کسانی که بالای تخت مادرش در بیمارستان حضور داشتند، درخواست کرد بروند. گفت امشب خودم میخواهم بمانم. تا صبح در بیمارستان ماند. کنار پای مادرش نشسته بود و پاهای مادر را بر روی پیشانی و چشمانش میکشید و اشک میریخت...
🚩 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
👈 ما همهی افقهای معنوی انسانیت را در شهدا تجریه کردیم. شهید سید مرتضی آوینی
➕باشگاه خبرنگاران راهیان نور👇
@rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
1868.mp3
24.47M
#روایتگری #استاد_حسن_رحیمپور_ازغدی
در مورد عملیات سخت والفجر هشت و سخنان #شهید_مهدی_شوشتری قبل از آغاز عملیات ...
➕باشگاه خبرنگاران راهیان نور👇
@rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #روایتگری #خادم_الشهداء
#علی_مرادی_کلان #یادمان_تمرچین
🔹يك بار اتفاق افتاد كه بچه ها چند روز مي گشتند و شهيد پيدا نمي كردند. رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد، نام مقدس حضرت زهرا (س) بود. 15 روز گشتيم و شهيد پيدا نكرديم. بعد يك روز صبح بلند شده و سوار ماشين شديم كه برويم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهيد پيدا مي كنيم، بعد گفتم كه اين ذكر را زمزمه كنيد:
دست و من عنايت و لطف و عطاي فاطمه (س)
منم گداي فاطمه، منم گــــــداي فاطمه (س)
📲 ارسالی از:
خادم الشهداء علی مرادی/اردبیل
➕باشگاه خبرنگاران راهیان نور👇
@rahianenoor_press
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄