eitaa logo
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
5.2هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
74 فایل
🕊️این کانال دلی است و شما دعوت شهدایید🕊️ سروش ، شاد ، روبیکا ، ویراستی⇣ @rahiankhuz مدیر⇣ @jamandehazsoada گروه مطالب ارزشی⇣ https://yun.ir/t1vozb کانال فاتحان نُبُل و الزهرا⇣ @fatehan94 برای تبادل⇣ @Rahyan_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
.... 🌷عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترکش خورده بود به سرش، با اصرار بردیمش اورژانس. می‌گفت: «کسی نفهمه زخمی‌ شدم. همینجا مداوام کنید.» دکتر اومد گفت: «زخمش عمیقه، باید بخیه بشه.» بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی‌هوش شد! یه مدت گذشت. یک‌دفعه از جا پرید. گفت: «پاشو بریم خط.» قسمش دادم. گفتم: «آخه تو که بی‌هوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی؟» 🌷....گفت: «بهت می‌گم به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. «وقتی توی اتاق خوابیده بودم، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل.» فرمودند: «چی؟ چرا خوابیدی؟» عرض کردم: «سرم مجروح شده، نمی‌تونم ادامه بدم.» حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند: «بلند شو، بلند شو، چیزی نیست. بلند شو برو به کارهات برس.» 🌷به‌خاطر همین است که هر جا که می‌روید حاج احمد کاظمی‌، حسینیه فاطمه ‌الزهرا (س)  ساخته است، سردار عشق و شهید عرفه.... 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حاج احمد کاظمی ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
! 🌷لباسش خیلی وصله و پینه داشت. گفتم: "عمو‌! چرا نمی‌ری لباس نو بگیری؟” گفت: "اینو شهید همت بهم داده. یادگاریه".... 🌹خاطره ای به یاد شهید حـسـن امـیـری‌فـر، عمو حسن معروف جبهه‌ها و سردار خیبر شهید محمدابراهیم همت ❌❌ وطن بدون اینکه وجبی ازش کم بشه یادگار رسید دستمون.... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
...! 🌷نیمه شبی از خواب برخواستم و نماز شب خواندم. صبح شهید رفیعی به من گفت: «اگر می‌خواهی با ما باشی، از خدا شهادت نخواسته باش زیر ما فعلاً کار داریم و تا جولان می‌خواهیم برویم، ما را که می‌بینی، کافی است، یک چشمک به خدا بزنیم.» 🌷مدتی بعد در عملیات خیبر حدود ده کیلومتر با الغدیر فاصله داشتیم. شهید رفیعی قدم‌های بلندی برمی‌داشت. خودم را به او رساندم و گفتم: «یعنی ممکن است اسیر شویم؟» نگاهی به من کرد و لبخندی زد که تیری به سرش اصابت کرد و با گفتن «یا حسین» به زمین افتاد. تیر به کلاه خورد، طرف دیگرش مثل یک غنچه باز شده بود. 🌷کنارش دراز کشیدم و صورت به صورتش چسباندم. با او حرف می‌زدم، خون داغ سرش حباب می‌شد و به صورتم می‌پاشید. حس کردم کالک عملیات را همراه دارد. آن را درآوردم. آرم سپاه را از روی سینه‌اش کندم. همه مدارک خود و او را چند متر آن طرف‌تر با نارنجک منفجر کردم. پی.ام.پی عراقی نزدیک شد و مرا اسیر کرد اما او چشمک را زده بود. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ابوالفضل رفیعی سیج ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
...! 🌷دشمن گیج شده بود. بى‌محابا و دیوانه‌وار آتش می‌ریخت. از زمین، از آسمان، برایش غیرقابل قبول بود که بچه ها شبانه از اروند بگذرند. خط اول را بشکنند، بیاید این سوى آب و فاو را قدرتمندانه فتح کنند. اروند شده بود فرودگاه انواع و اقسام بمب هاى هواپیماهاى عراقى! دم به دم ساحل را بمباران می‌کردند. تدارکات به سختى می‌رسید. هیچکس را بیکار نمی‌دیدى. سرماى دى ماه زمستان شصت و چهار هم مزید بر علت شده بود. آن هم کنار آب. موجودى بچه ها را آزار می‌داد. اما با این همه بچه ها کوه بودند، استوار و سرسخت. 🌷عراقیها دیگر ناامید شده بودند. از آن همه پاتک نتیجه‌اى نگرفته بودند و حالا دیگر به مرز جنون رسیده بودند. ناجوانمردانه، شیمیایى زدند تا بچه ها را زمین‌گیر کنند. من در واحد تعاون بودم. کارم این بود که مجروحین و شهدا را به بیمارستان انتقال دهم. در یکى از رفت و آمدهایم به بیمارستان متوجه شدم که مجروحین و شهداى شیمیایى را جهت مداوا به بیمارستان آورده اند. وضع غریبى بود. مجروحین با سرفه ها و تاولها، پى درپى می‌رسیدند. کارى از دست هیچکس ساخته نبود. جز مداوا و درمان سرپایى. همه جا رنگ و بوى آلودگى داشت. 🌷پرسنل بیمارستان صحرایى فرصت سر خاراندن هم نداشتند. دکترها هم بودند. یکى از آنان ناخودآگاه توجهم را جلب کرد. با دلسوزى عجیبى کار می‌کرد و مدام جابجا می‌شد. هیچ ترسى از آلوده شدن نداشت. می‌خواست تلفات را‌به حداقل برساند. براى این کار، سعى می‌کرد دیگر مجروحین را که آلوده نبودند، چون ماسکى نبود، با گازهاى استریلى که از قبل تهیه کرده بود دهان آنان را می‌بست تا کمتر از هواى آلوده استشمام کنند و چقدر این کار را با دقت و ظرافت انجام مى داد. 🌷....هنوز هم او را زیر نظر داشتم. تعداد مجروحین زیاد بود و دکتر هم مدام در حال بستن دهان آنان بود. خستگى را حس نمی‌کرد. بالاى سر آخرین مجروح رسید. دهان او را هم بست و برگشت. از کارش که فارغ شد خودش دچار مشکل تنفس شد. بدجورى سرفه می‌کرد. حالش رو به وخامت بود. چشمهایش سرخ شده بود. باز هم سرفه و تنگى نفس. آنقدر شدید که دقایقى بعد دکتر با آخرین سرفه ها و تنفس هایش مجروحین را تنها گذاشت و با فرشته‌ها به آسمانها پرواز کرد. راوی: رزمنده دلاور مجتبى داودى ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
.... 🌷یه مدت بود که ظرف تفلون خریده بودیم. از اون موقع چند بار بهم گفته بود: یادت نره! فقط قاشق چوبی بهش بزنیا! لایه تفلونش خراب نشه‌ها! دیگه داشت بهم برمی‌خورد. با دلخوری گفتم: ابراهیم! تو که اینقدر خسیس نبودی؟ 🌷برای اینکه سوءتفاهم نشه، زود گفت: نه! خسیس نیستم. آدم تا جایی که می‌تونه باید همه چیز رو حفظ کنه. باید از اسراف جلوگیری کرد. باید طوری زندگی کنیم که کوچکترین گناه هم نکنیم.... 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید محمد ابراهیم همت 📚 "یادگاران" کتاب شهید همت، صفحه ۳۵ ❌ مسئولین... ❌ امضاهای طلایی!! ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
!! .... 🌷در یکی از روزهای بهمن ماه توفیق حضور در منطقه طلائیه به عنوان راوی همراه دانشجویان فردوسی مشهد و خواجه نصیر تهران حاصل گردید. درحالی‌که آن سال جاده بین طلائیه جدید و قدیم (۱۲ کیلومتر) آب گرفتگی داشت و به سختی می‌‌شد به قتلگاه شهدا رسید، دانشجویان با عشق و علاقه دل به دریا زدند و با گذشتن از آب که با حدود یک متر ارتفاع به روی جاده آمده بود، به قتلگاه شهدا و معراج رسیدند. 🌷برنامه توجیه مناطق و ذکر خاطرات انجام شده و سپس با هماهنگی کفن یکی از شهدای تفحص شده را باز کردم که احساس باور و یقین کنند این‌ها شهید هستند و نمایشگاه و دکور نیست. جمجمه‌ی شهید را در دست گرفتم و از دانشجویان دانشگاه فردوسی خواستم یکی به نمایندگی از آن ها بیاید و جمجمه ی شهید را لمس کند و بو کند و به دیگران بگوید چه خبر است! برادری آمد جمجمه را گرفته و شروع به بو کردن آن نمود، فریاد زد و از هوش رفت. 🌷....و او را به هوش آوردند. گفتم: بگو چه خبر است؟ فریاد زد: بوی بهشت را حس می‌کنم، بوی حضرت زهرا (س). و دوباره از هوش رفت. گفتم: یکی از برادران دانشگاه خواجه نصیر بیاید و بگوید چه خبر است؟ برادر جوانی حدود ۲۴ ساله بلند شد، جمجمه را لمس کرد و بو نمود و سئوال کرد: آیا به آن‌ها عطر یا گلاب پاشیده اند؟ گفتم: نه بنده خدا! این بوی خود شهداست و نه تنها استخوان ها، بلکه خاکی که در آن مدفون بودند هم معطر شده است! تا این را گفتم ضجه زد و شروع به گریه کردن با صدای بلند نمود. 🌷....گفتم چه شده است؟ چرا حرفی نمی‌زنی؟ گفت: من این‌ها را باور نداشتم، آمده بودم جلوی جمعیت تو را مسخره کنم. مگر می‌شود استخوان ها ۱۵ سال بعد از شهادت بوی خوش بدهند؟ ولی وقتی جمجمه‌ی شهید را بو کردم حس دیگری به من دست داد و حالا از خودم خجالت می‌کشم. ولی بوی بد من همه جا را گرفته است و شهید ۱۵ سال بعد از شهادت، بوی خوشی دارد که همه را مست می‌کند. راوی: آقای محمدامین پوررکنی منبع: پایگاه آسمانی‌ها ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🌷يك روز برادرى را آوردند اورژانس بهدارى ما. دچار ضعف شديد و اغما بود. بعد از رساندن كمك‌هاى اوليه به هوش آمد. يك كمپوت بهش دادم، سرحال‌تر شده بود. 🌷رو كرد به من: از شما خواهشى دارم. _از من؟ _به فرمانده‌مان نگوييد تو اغما بوده ام. _سر در نمی‌آورم. چرا؟! _آخر اگر بفهمد، ديگر نمی‌گذارد، برگردم سركارم، شيار بزنم...! راوی: رزمنده دلاور وحيد صابرى 📚 ویژه نامه "سروقامتان روزنامه جوان" ❌ اغمای مسئولین! ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
.... 🌷چند ساعتی مانده به عمليات «والفجر ۴»، هوا به شدت سرد، ابرهای سياه، نم نم بارون، هوای دل بچه ها را غمگين و لطيف کرده و هر کسی در فکر کاری است. يکی اسلحه‌اش را روغن‌کاری می‌کنه، يکی نماز می‌خونه. ذکر است و زمزمه و يک جور ميقات. همه گرد هم می‌چرخند تا از همديگر حلاليت بطلبند. هر کسی به توانش و به قدر معرفتش.   🌷بچه گنبد کاووس بود از لشکر ۲۵ کربلا داره در به در دنبال سربند يا زهرا (س) می‌گرده، می‌آد پيش ما دو نفر و من بهش گوشزد می‌کنم که همه سربندها برای ما مقدس هستند. ميرحسين می‌گويد: درست می‌گويی، آفرين، اما بدان که هر کسی به فراخور حال و دلش. ما سادات، عاشق مادرمان حضرت فاطمه الزهرا (س) هستيم. من ديشب خواب عجيبی ديدم، آقا امام زمان (عج) با شال سبز رنگی به گردن، سربند يا زهرا (س) را بسته به پيشانی ام و بهم گفت: سلام من را به همرزمانت برسان، بگو قدر خودشان را بدانند. 🌷من حالی غريب پيدا می‌کنم و اشک نم نم می‌چکد. بعد از هم جدا می‌شويم. طولی نمی‌کشد که وقت رفتن می‌رسد. توی کانال نشسته ايم، زمزمه بچه ها بلند است و باران نرم نرم می‌بارد. سيد ميرحسين، سربندی از يا فاطمه زهرا (س) به پيشانی بسته و جلوی ستون به سمت منطقه موعود عملياتی پيش می‌رويم. ساعاتی بعد، رمز عمليات خوانده می‌شود و ديگر همه از هم جدا می‌شويم. 🌷جنگ سنگين می‌شود.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سيد ميرحسين شبستانی ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
...!! 🌷چهل – چهل پنج روز از ازدواج سید على می‌گذشت. هرچه بچه ها اصرار می‌کردند که حالا وقت براى تفحص هست، قبول نمی‌کرد و می‌خواست خودش در عملیات جستجو و کشف شهدا شرکت داشته باشد. سید که تخریب‌چى گروه بود، در جلو حرکت می‌کرد و بقیه پشت سرش. وارد میدان مین شدند. چند شهیدى را که در اطراف افتاده بود، جمع کردند، در کنارى قرار دادند. بچه ها مشغول جستجوى پلاک شهدا بودند. سید على موسوى رفت تا در سمت چپ مسیر، راهى باز کند تا چند شهیدى را که آن طرف‌تر افتاده بودند، بیاورند. 🌷سید بالاى سر مین والمرى نشسته و در حال خنثى سازى آن بود، علیرضا حیدرى متوجه پیکر شهیدى در انتهاى معبر شد، از سید گذشت و به طرف او رفت. ده – پانزده مترى از سید دور شده بود که ناگهان صداى انفجار همه جا را پر کرد. پاى حیدرى به تله مین والمرى گرفته بود. پاهاى حیدرى متلاشى شده و در دم به شهادت رسیده بود. پس از انفجار، نیروهایى که آن طرف‌تر بودند، سراسیمه به طرفشان دویدند. ظاهراً سید على خیز رفته بود روى زمین. ولى هیچ حرکتى از او دیده نمی‌شد. 🌷حواس همه به بدن متلاشى حیدرى بود. او را بلند کردند تا به شیار ببرند. متوجه شدند که سید على بلند نمی‌شود، یکى دو تا از بچه ها رفتند بالاى سرش، هیچ حرکتى در او دیده نمی‌شد. با زحمت زیاد او را هم از داخل میدان مین بلند کردند و به بالا بردند. با صداى انفجار، دو گروه دیگر خود را به آنجا رساندند. در بدن سید آثار جراحت دیده نمی‌شد. بچه ها احتمال دادند که موج انفجار او را بیهوش کرده باشد. سوار بر آمبولانس، هر دویشان را به اورژانس فکه رساندند. 🌷لبان سید در اورژانس باز شد. می‌خواست چیزى بگوید. همه متعجب بودند. یا زهراى آرامى گفت و دیگر هیچ. بدن بى‌جانش را که روى تخت گذاشتند، دکتر به کمر او که کمى خونى شده بود نگاه کرد پیراهن را بالا زد و در برابر زخم کوچکى که در کمرش دیده می‌شد، گفت: فقط یک ترکش کوچک از اینجا وارد ریه اش شده و ریه هم هوا کشیده و او به شهادت رسیده است. پیکرها به تهران منتقل شدند. بدن سید على باید کالبد شکافى می‌شد. 🌷....هرچه بچه ها گزارش سپاه و لشکر را ارائه دادند. حضرات نپذیرفتند. خیلى صریح می‌گفتند: "از کجا معلوم این جاى ترکش باشد؟ شاید با پیچ گوشتى بدن او را سوراخ کرده باشند؟" حالا چه کسى سوراخ کرده باشد؟ الله اعلم. کار خودشان را کردند. بدن مظلوم سید على در زیر تیغ پزشک قانونى باز و بسته شد. بریدند و دوختند. دست آخر، بر روى گواهى فوت این گونه نوشتند: ان شاءالله که شهید است...!! 🌹خاطره ای به یاد شهیدان سید على موسوی و علیرضا حیدرى 📚 کتاب " تفحص" ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
!! 🌷یک شهیدی بود به نام محمودرضا استادنظری. او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می‌خواست که آن‌ها را در زمان جنگ به سوئد بفرستد ولی آن‌ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از عملیات ها زخمی شد و محمودرضا در دسته  یک گردان حمزه لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود که شهید شد. 🌷این بچه ۱۶ ساله در وصیت‌نامه خود نوشته بود: «خدایا شیطون با آدم نقد معامله می‌کنه می‌گه تو گناه کن و من همین الان مزش رو بهت می‌چشونم ولی تو نسیه معامله می‌کنی. می‌گی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت می‌دم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد معامله کن.» که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شهید شد. راوی: رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.) ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
.... 🌷 دو روز مانده به عملیات بدر به من خبر دادند که همسرم باردار است و وضعیت وخیمی دارد و در شرایط بسیار سختی به سر می‌برد؛ به من گفته بودند که همسرت شاید یک روز دیگر دوام بیاورد چرا که امکانات در دهدشت بسیار ضعیف بود و بر همین اساس بود که از فرمانده شهیدم، سردار شهید حمید طاهری مرخصی گرفتم و آن شهید والامقام با توجه به نزدیکی عملیات بدر تنها ۲۴ ساعت فرصت مرخصی به من داد. 🌷حدود ساعت پنج بعد از ظهر از محل پادگان جفیر به سمت اهواز و از آن‌جا به طرف بهبهان حرکت کردم و ۱۰ صبح به منزل رسیدم. همسرم را به اورژانس دهدشت انتقال دادیم و از آن‌جا به گچساران، فرزندان دوقلو‌ی من نارس به دنیا آمدند و من هم دیگر وقتی نداشتم با همان آمبولانس به دهدشت برگشتم و فقط محاسبه می‌کردم که چگونه به اهواز با این وقت کم برگردم. تنها یک راه بیشتر نداشتم و آن هم.... 🌷....و آن هم استفاده از موتورسیکلت سنگین ۵۰۰ سی‌سی ایتالیایی بود که داشتم و با یک یا علی و بدون توجه به اصرار خانواده و بدون اینکه در طول ۲۴ ساعت گذشته غذایی خورده باشم به سمت اهواز حرکت کردم و ساعت پنج عصر به این شهر رسیدم. به محض رسیدن به مقر تاکتیکی تیپ در منطقه جفیر مشاهده کردم که تانک‌های‌مان به ستون و بافاصله در حال حرکت هستند و تانک من با فاصله ۵۰۰ متری جا مانده است که در یک چشم بر هم زدن پشت تانک تی ۵۵ خود پریدم و به سایر یگان‌های مربوطه تیپ زرهی ۷۲ محرم پیوستم. 🌷خلاصه بگویم که عملیات پس از یک هفته به پایان رسید و هنگامی به مقر تاکتیکی پادگان جفیر رسیدیم، اولین کاری که کردم با تلفن به منزل یکی از بستگانم یعنی حاج حسین دانشی تماس گرفتم و جویای احوال همسر و فرزندانم شدم. مرحوم پدرم همان جا بود که گوشی را گرفت و گفت بابا قربانت بروم بچه‌ها ۲ روز بعد مردند و آن‌ها را در کارتنی گذاشتم و با خودروی عبوری به دهدشت آوردم و در روستا به خاک سپردم. 🌷با این خاطره می‌خواستم به نسل‌های کنونی بگویم که در دفاع مقدس رزمندگان به تنها چیزی که فکر می‌کردند سربلندی ایران اسلامی بود و در این راه زن و فرزند و خانواده در مرتبه بعدی قرار داشتند. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حمید طاهری راوی: سید تقی دریکان از اهالی روستای ضرغام‌آباد دهدشت استان کهکیلویه و بویراحمد منبع: سایت کبنانیوز ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
(۲ / ۱) .... 🌷قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می‌شد و هنوز معبر‌ها آماده نشده بودند. فاصله ما با عراقی‌ها در بعضی نقاط هفتاد متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از پنجاه متر بود. این باعث می‌شد بچه‌های اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم.... 🌷محمدحسین یوسف اللهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می‌کنیم.» شب بعد بچه‌های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آن‌قدر نگران بودم که نمی‌توانستم صبر کنم آن‌ها از منطقه برگردند. 🌷تصمیم گرفتم با علیرضا رزم حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند از اوضاع و احوال با خبر شوم. دوتایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم، گفتم: «من همین جا می‌مانم تا بچه‌ها از شناسایی برگردند و با آن‌ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را ببینم.» 🌷یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمدحسین آمد، با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت‌ترین شرایط روی لبانش بود. تا رسید گفت: دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می‌کنم؟ با بی‌صبری گفتم: خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟ خیلی خسته بود نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: امشب.... 🌷....امشب یک اتفاق عجیبی افتاد موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی‌ها برخوردیم. هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد. آن‌قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه وجعلنا را خواندیم. 🌷ستون عراقی‌ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شد. بچه‌ها از جایشان تکان نمی‌خوردند. نفس در سینه‌ها حبس شده بود. عراقی‌ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آن‌ها پایش را روی گوشه‌ای از لباس یکی از بچه‌های ما گذاشت و رد شد. ولی با همه این حرف‌ها متوجه حضور ما نشدند. بی‌خبر از همه‌جا.... .... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
(۲ / ۲) .... 🌷....بی‌خبر از همه‌جا به سمت خط خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم. خوشحالی در چشمان محمدحسین موج می‌زد. گروه دیگری هم که در سمت راست آن‌ها کار می‌کردند با عراقی‌ها برخورد می‌کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی زمین غلت بزنند، اما.... 🌷اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین‌ها منفجر نشده بود و بچه‌ها خود را سالم به خط خودی رساندند. قرار شد همان اول شب من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم. 🌷این کاری بود که معمولاً ما در همه عملیات‌ها انجام می‌دادیم، یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می‌شدیم و تمام موقعیت‌ها را بررسی می‌کردیم. آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی‌ها پیش رفتیم. موانع عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. 🌷زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیرو‌های عمل کننده پیش‌بینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم یک‌دفعه دیدم تمام بچه‌ها روی زمین افتادند. فکر کردم حتما به گشتی‌های عراقی برخوردیم. به اطراف نگاه کردم، می‌خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه‌ها خیز نرفته‌اند، بلکه.... 🌷....بلکه در حال سجده هستند گویا سجده شکر بود. بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند. خیلی تعجب کردم! محمدحسین را کناری کشیدم: «این چه کاری بود که کردید؟!» گفت: «سجده شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم این کار هر شب ماست.» 🌷گفتم: خب! چرا اینجا؟! صبر می‌کردید تا به خط خودمان برسیم، بعد! گفت: «نه ما هر شبی که وارد معبر می‌شویم، موقع برگشت همان‌جا پشت میدان مین یک سجده شکر و دو رکعت نماز به‌جا می‌آوریم و بعد به عقب برمی‌گردیم.» این نمونه‌ای از حال و هوای بچه‌های اطلاعات بود؛ حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجاد شده بود. ❌❌ شهید محمدحسین یوسف‌الهی همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
؟! 🌷تا حالا سگ دنبالت کرده؟ نکرده؟ خب خدارو شکر که تجربشو نداری.... اما بزار برات بگم.... وقتی سگ دنبالت می‌کنه، مخصوصاً اگه شکاری باشه، خیلیا می‌گن نباید فرار کنی ازش.... اما نمیشه! یه ترسی ورت می‌داره که فقط باید بدویی.... اما.... خدا واست نیاره اگه پات درد کنه.... یا یه‌جا گیر کنی... یا.... 🌷کربلای چهار بود. وقتی منافقین لعنتی عملیاتو لو دادن، مجبور شدیم عقب‌نشینی کنیم. نتونستیم زخمیا رو بیاریم. بچه‌های زخمیِ غواص تو نیزارهای ام الرصاص جاموندن، چون نه زمان داشتیم و نه شرایط. نیزارها نمی‌ذاشت برشون‌گردونیم. هنوز خیلی دور نشده بودیم از نیزارا که یهو صدای ناله‌ی زخمیا بلند و بلندتر شد.... آخ.... 🌷نمی‌دونم چنتا بودن سگای شکاری. ریخته بودن تو نیزار، بعثیا به سگ‌های شکاریشون یه چیزی تزریق کرده بودن که سگارو هار کرده بود.... هنوز صدای ناله‌های بچه ها تو گوشمه.... زنده زنده رفیقامو که دیگه پای فرار کردن نداشتن رو داشتن تیکه تیکه می‌کردند کاری از دست ما بر نمی‌یومد.... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
.... 🌷بعد از این‌که به اسارت دشمن درآمدیم ما را به چندین مکان منتقل کردند و در نهایت به محلی در ناصریه آوردند که اسرای عملیات بیت المقدس را در آنجا نگهداری می‌کردند. در این اردوگاه تعدادی اسرا وجود داشت که هم‌سن منو در ایام نوجوانی بودند و عراقی‌ها ما را جمع می‌کردند و با خود به پادگان‌های دیگر می‌بردند تا از این طریق به نیروهای خود روحیه دهند که نقطه مقابل شما کودکانی هستند که به زور به جبهه‌ها آمدند. چون در عملیات بیت‌المقدس نیروهای رزمندگان اسلام پیشروی زیادی کرده بودند و دشمن طعم شکست را چشیده بود، لذا با این کار می‌خواستند روحیه‌ی نیروهای خود را حفظ کنند. 🌷در میان ما رزمنده‌ای بود که نامش مهدی بود و ۱۳ سال داشت و وقتی که ما را به اردوگاه‌ها و پادگان‌های عراقی‌ها می‌بردند چون مهدی از همه ما کوچکتر بود، برای او آبمیوه خنک می‌آوردند و به او اصرار می‌کردند تا بنوشد و پیش ما شرمنده شود، چون که همه ما به شدت تشنه بودیم و لب‌هایمان از تشنگی خشک شده بود. اما مهدی گفت: «من به شرطی آبمیوه را می‌نوشم که به دوستانم نیز بدهید.» و سپس آبمیوه را به سمت عراقی ها پرتاب کرد. ژنرال عراقی که قصد تحقیر مهدی را داشت، از او پرسید «تو مگر جنگیدن را بلد هستی که به جبهه آمده ای؟» 🌷اما مهدی با افتخار در پاسخ به او گفت: «من کار کردن با همه سلاح ها را بلد هستم. حتی می‌توانم آن تانکی را که تو در کنارش ایستاده ای، برانم.» یکی دیگر از درجه‌داران عراقی از مهدی پرسید: «چرا با این سن کم به جبهه آمده ای تو تکلیفی نداری و اکنون باید درس بخوانی و تفریح کنی؟» مهدی پاسخ داد: «مگر در صحرای کربلا علی اصغر، قاسم و حبیب بن مظاهر حاضر نبودند؟ پس جهاد در راه اسلام سن و سال نمی‌شناسد.» وقتی که عراقی‌ها نام شهدای کربلا را شنیدند تعجب کردند! چون آنها فکر می‌کردند ما ایرانیها آتش‌پرست هستیم ولی بعد از شنیدن این صحبت‌ها بسیار تحت تاثیر قرار گرفتند. راوی: آزاده سرافراز غلامرضا احمدی که در نوجوانی به اسارت بعثی‌ها درآمد. منبع: خبرگزاری ایسنا ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
.... 🌷شهید که شد جنازش موند تو منطقه. حاج حسین خرازی منو فرستاد تا دنبالش بگردم. رفتم منطقه، همه جا رو آب گرفته بود. هر چی گشتم اثری از علی نبود خبرش رو که به حاجی دادم، باورش نشد. خودش اومد بازگشتیم، فایده نداشت، جنازش موند که موند.... 🌷علی دو سال قبل توی بقیع متوسل شده بود به بانوی مدینه. خواسته بود شهید که شد بی‌مزار بمونه شبیه بی‌بی. حاجتش رو گرفت، همون‌طور که می‌خواست گمنام باقی موند و بدون مزار.... 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علی قوچانی ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
۵۲_ساعت_را_در_سردخانه_گذراند!!! 🌷ما از نسلی بودیم که با التماس و گریه تقاضا می‌کردیم به جبهه برویم.... در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه، دشمن پاتک‌های سنگینی انجام می‌داد که در یکی از این پاتک‌ها بر اثر انفجار خمپاره بی‌هوش شدم و خون زیادی از بدنم رفت. بعد از این اتفاق مرا به سوسنگرد منتقل کرده بودند و دکتر بعد از معاینه اعلام کرده بود هیچ علائم حیاتی وجود ندارد. در فاصله‌ای که مرا از سوسنگرد به اهواز منتقل می‌کردند، بدون اینکه جایی را ببینم؛ یک لحظه صدای فرمانده محور، محمدرضا ابوالفتحی که بعداً به شهادت رسید را شنیدم که گفت: مسعود، اشهد خود را بخوان و بعد از آن چیزی به یاد ندارم. 🌷۵۲ ساعت بعد، به هوش آمدم و متوجه شدم در بیمارستان شهید چمران اهواز هستم، یکی از کارکنان هلال‌احمر اهواز به من گفت: از بخار زیر نایلونی که روی تو وجود داشت، متوجه شدم نفس می‌کشی. در این فاصله به خانواده من اطلاع می‌دهند که شهید شده‌ام، مراسم فاتحه و ختم برگزار و بنیاد شهید شهرستان اسلام آباد غرب در آن زمان پلاکارد شهادت مرا در درب منزل نصب می‌کند که این پلاکارد را تا چند وقت پیش نگهداشته بودم. بعد از ۲ ماه بستری، از بیمارستان مرخص شدم و ۴۲ ترکش یادگار آن دوران است که در بدنم وجود دارد. 🌷شبی که اعزام می‌شدم از مادرم خداحافظی نکردم، اما دعای مادرم در آخرین لحظات شهادت، مرا برگرداند. شهدا برای آرمان‌های الهی جنگیدند و امروزه خون شهیدان از دست نرفته و اصول آنها حفظ شده است و مسئولان برای خدمت بیشتر و بهتر باید برنامه ریزی کنند و تمام تلاش خود را به‌کار گیرند. باید تمام ایثارگری‌های دوران دفاع مقدس را به جوانان و نسل‌های بعدی انتقال دهیم و در این راستا تلاش‌های خوبی صورت گرفته است و باید هرچه بیشتر ادامه پیدا کند. راوی: رزمنده دلاو، جانباز مسعود محمدی ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
...!! 🌷برای جمع آوری کمک‌های مردمی از زرین آباد علیا، سفلی و سمسکنده تا تمام روستاهای گوهرباران یک استیشن لندرور به ما داده بودند. یک روز که به طرف روستای «ماکران» رفته بودیم، مسئول پایگاه مقاومت آنجا تا چشمش به ما افتاد، شروع به گریه کرد. رو به او گفتم: «چرا گریه می‌کنی؟» 🌷گفت: «وقتی از بلندگو اعلام کردیم که مردم، کمک‌های خود را به جبهه بیاورند، آنها دسته دسته هر چه وُسع‌شان بود، دست‌شان گرفتند و خودشان را به ماشین ما نزدیک کردند؛ یکی چند کیلو هویج و یکی هم مقداری شکر؛ بعضی‌ها هم که وضع‌شان بهتر بود، برنج آوردند. در همین حین یک خانم درحالی‌که دستش شیشه‌ی خالی مربا بود، آرام و یواشکی خودش را به ما رساند. 🌷از شیشه خالی که توی دستش بود، تعجب کردم. سئوال کردم: «این را برای چه آوردی؟» جواب داد: «شرمنده‌ام؛ به خدا؛ به نان شب محتاجم اما این شیشه خالی را آوردم تا اگر خواستید مربایی یا چیزی داخل آن بریزید، مشکل نداشته باشید! به رزمنده‌ها سلام ما را برسانید و بگویید ما این‌طوری از شما پشتیبانی می‌کنیم.» آن خانم را می‌شناختم؛ واقعاً همان‌طور که خودش گفت، به نان شب محتاج بود. راوی: خانم ام‌لیلا ملازاده از زنان ایثارگر سورک میاندرود. منبع: سایت خبرگزاری دفاع مقدس ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
! 🌷در عملیات فاو، ما در گردان حبیب در حالت آماده باش و در حالت انتظار ایستاده بودیم که هر لحظه دستور حمله صادر شود و ما حمله را آغاز کنیم، گردان های عمل کننده قبل از گردان حبیب به خط دشمن زده بودند و در خط مقدم درگیری شدید بود. دشمن دائماً منطقه را که در حالت تاریکی مطلق بود با منور روشن می کرد. 🌷در همان لحظه دیدم که یکی از شهدا که نامش در خاطرم نیست و در چند متری من بود کتابی در دستش گرفته و مطالعه می‌کند، با کنجکاوی پرسیدم: چه می‌خوانی، قرآن است یا دعا؟ جواب داد: کتاب درسی است، چند روز دیگر در مجتمع رزمندگان باید امتحان بدهم. 🌷تعجب کرده و پوزخندی به ایشان زده و گفتم: حالا ببین تا چند ثانیه دیگر زنده ای که درس آماده می‌کنی؟ عجب حوصله ای داری، تو دیگه کی هستی بابا!!! خنده ای کرد و با چهره ای بسیار آرام گفت: اگر که شهید شدیم الحمدالله، اگر نشدیم لااقل نمره خوبی بگیریم که آبروی رزمنده ها را نبریم. راوی: رزمنده دلاور اسدالله نگاری 📚 کتاب "یک قدم تا بهشت" منبع: سایت نوید شاهد ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
! 🌷توی منطقه برای جابجایی آذوقه و مهمات یک الاغ داده بودند که هر از چند گاهی با بچه ها سواری هم می‌کردیم. یک روز الاغ گیج شده بود و رفته بود طرف خط دشمن. 🌷با دوربین که نگاه کردیم، دیدیم عراقی ها هم دارند حسابی از الاغ بیچاره کار می‌کشند. چند روز بعد دیدیم الاغ با وفا با کلی آذوقه از طرف دشمن پیش خودمان برگشت.... راوی: رزمنده دلاور عباس رحیمی منبع: شبکه اطلاع رسانی دانا ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🌷بعد از شهادت علی آقا، یک شب ایشان را در عالم خواب دیدم که به منزل آمدند. به ایشان گفتم: «چه عجب شما آمدید.» گفت: «من همیشه با شما هستم، شما من را نمی‌بینی.» رفت و رسول را بغل کرد و بوسید. وقتی می خواستند بروند، پاکت میوه ای را برای این که در راه آن ها را مصرف کنند، به ایشان دادم. 🌷....گفتم: «خوش به سعادت شما که از میوه های بهشتی استفاده می‌کنید.» رو به من کرد و گفت: «مواظب ریزه‌گناهانتان باشید، چون نمی‌گذارند انسان به بهشت برود.» این مطلب را چند بار تکرار کرد و خداحافظی کرد و رفت. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علیرضا عاصمی برادر شهيد عباس عاصمی که تربت پاك‌شان کنار یکدیگر در جوار بارگاه شهيد آيت الله سيد حسن مدرس شهرستان كاشمر می‌باشد. راوی: همسر شهید   ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
.... 🌷هر هفته با شهید احمدعلی نیری به زیارت مزار شهدا می‌رفتیم. یک‌بار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی‌شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می‌شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد. اصرار کردم. 🌷وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «این‌جا بوی امام زمان (عج) را می‌داد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته می‌گفت: «اگه این حرف‌ها را می‌زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی!» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز احمدعلی نیری 📚 کتاب "عارفانه" ➕ در ایتا به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [https://eitaa.com/rahiankhuz ] [🌹] ➕در روبیکابه‌راهیان‌نور‌بپیوندید👇 [🌹] [https://rubika.ir/rahiankhuz ] [🌹] ➕درسروش‌به‌راهیان‌نور‌بپیوندید👇 [🌹] [http://splus.ir/rahiankhuz] [🌹]
!! 🌷یه روز که خسته از محل کار به منزل برگشتم، دیدم بچه‌ها دعواشون شده و صداشون تا دم در خونه میاد. با عصبانیت وارد خونه شدم تا از [عباس] گلایه کنم. دیدم داره نماز می‌خونه. نمازش که تموم شد حسابی ازش گله کردم که چرا شما خونه بودی و بچه‌ها این قدر شلوغ می‌کردند؟ 🌷عباس هم با مظلومیت خاصی عذرخواهی کرد. بعد که آروم شدم فهمیدم چقدر تند باهاش حرف زدم. اصلاً عباس مقصر نبود. نماز می‌خوند و بچه‌ها از همین فرصت استفاده کرده بودند. فقط به این فکر می‌کردم که چقدر بزرگوارانه باهام برخورد کرد. 🌹خاطره ای به یاد خلبان شهید عباس بابایی 📚 کتاب "راز و نیاز شهدا" صفحه ۶۸ ➕ در ایتا به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [https://eitaa.com/rahiankhuz ] [🌹] ➕در روبیکابه‌راهیان‌نور‌بپیوندید👇 [🌹] [https://rubika.ir/rahiankhuz ] [🌹] ➕درسروش‌به‌راهیان‌نور‌بپیوندید👇 [🌹] [http://splus.ir/rahiankhuz] [🌹]
!! 🌷عملیات والفجر ۸ بود. بچه ها از اروند عبور کرده بودند. خط دشمن شکسته شده بود. نیروها در حال پدافند در منطقه آزاد شده ساحلی بوده و گروه گروه آماده پاکسازی سنگرهای دشمن می‌شدند. یکی از تیربارهای دشمن زمین‌گیرمان کرده بود. خوابیده بودیم روی زمین. سرت را بلند می‌کردی، فاتحه‌ات خوانده بود. مانده بودیم چه کنیم با این تیربار و تیربارچی‌اش! باید جلو می‌رفتیم و کار را یکسره می‌کردیم تا شیرینی پیروزی‌مان کامل شود. 🌷دقایق سپری می‌شد و تیربارچی مدام آتش تیربارش را به سمت بچه ها می‌چرخاند. یک لحظه دیدیم تیربار ساکت شد. گفتیم شاید قطار فشنگش تمام شده است. اما نه. چند دقیقه سپری شد اما خبری از رگبارهای آتشین نبود. آرام سرم را بالا آوردم. دیدم خبری نیست. بلند شدم و نشستم. هوا تاریک بود. درآن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک می‌شوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما می‌آمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت! 🌷مات این صحنه مانده بودم. کل ذهنم علامت سئوال بود. بچه ها ایست دادند که صدا از طرف مقابل بلند شد: «نزنین ها . . . منم . . حبیب . . . حبیب پالاش . . . نزنین ها . . .» سایه ها که جلوتر رسید دیدم حبیب پالاش است که گوش یک عراقی را گرفته است و آنقدر قد سرباز عراقی از او بلندتر است که به زحمت توانسته است دست خود را به گوش او برساند. حبیب گوش سرباز عراقی را که حسابی ترسیده بود، ول کرد و تحویل بچه ها داد. 🌷گفتیم :«این دیگه کیه؟ چطوری گرفتیش؟» حبیب گفت: «تیربارچیه‌س. بی‌سروصدا رفتم منطقه رو دور زدم و رفتم از پشت گوشش رو گرفتم و آوردم این‌ور!» نمی‌دانستیم بخندیم به این صحنه یا متعجب بمانیم از شجاعت حبیب. به حرف هم ساده نبود که یک بسیجی ۱۶ ساله، برود و گوش یک تیربارچی عراقی را بگیرد و از پشت تیربارش، به اسارت درآورد. خداییش به حرف هم ساده نبود، چه برسد به عمل! فرمانده هم بجز سکوت، هیچ پاسخی در مقابل کار بزرگ حبیب نداشت. 🌷یک لحظه صحنه چند شب پیش مقابل چشمانم نقش بست.... فرمانده ما جناب آقای فضیلت داشت برای عملیات به بچه‌ها روحیه می‌داد و اینگونه سخن می‌گفت: «ما با قدرت ایمان و توکل بر خدا و روحیه ناب شهادت‌طلبی می‌توانیم پشت دشمن را به خاک بزنیم. شما با روحیه و شجاعتی که دارید می‌توانید بروید و گوش تیربارچی‌های عراقی را بگیرید و از پشت تیربار بلند کنید.» اگر چه آقای فضیلت، آن شب، این حرف را به عنوان مَثَلی برای روحیه دادن به رزمندگان مطرح کرد، اما من شب عملیات در فاو، به چشم خویش دیدم که حبیب پالاش، مَثَل را به واقعیت تبدیل کرد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حبیب پالاش که به سال ۱۳۴۸ در شهرستان دزفول متولد و در سن ۱۶ سالگی در مرحله آخر عملیات والفجر ۸ در بهمن ماه ۶۴ به شهادت رسید. ✅ با توکل بر خدا ⬅️ می‌توانیم. ❌ با توکل بر کدخدا ⬅️ نمی‌توانیم. 🔰 و این است تفاوت نگاه انقلابی و لیبرالی!! ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
🌷بسم رب الشهدا🌷 💉به مناسبت سالروز شهادت ⭐شهید_علی_آخوند_نسب ⭐تاریخ تولد : ۱ /۱۱/ ۱۳۴۶ ⭐تاریخ شهادت : ۲۷ /۳/ ۱۳۶۵ 🕊محل شهادت : مهران 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 💉حماسه ها را ورق میزنم، سربرگ هرکدام نام یک ✌حماسه‌ساز را نوشته و من به دنبال او میگردم. اویی که تا چندی پیش حتی نامش هم به گوشم نخورده بود. ولی حالا منشأ الهام من شده و امروز قلمم برای او مینویسد. 🌺گلبانگ اذان در کوچه های شهر می‌پیچد، هوا گرگ و میش و آفتاب هنوز نزده است. اهالی خانه مضطرب پشت در ایستاده‌اند، انتظار در سلول تک تکشان خانه کرده و هر لحظه منتظر شنیدن خبری هستند... 💉بعد از دقایقی همزمان با آخرین «لاإله إ‌لا إلله» که به گوش شهر می‌رسد انتظار به سر می‌آید و صدای گریه «علی» در خانه میپیچد. علی متولد میشود🌺 💉اویی که از ابتدا به چشم پدر با هر چهار فرزند فرق داشت. و مادر در تمام این نوزده سال هر روز با خودش مرور کرده بود که علی نمی‌میرد بلکه شهید میشود! 🍥شیرینی یاد خاطرات آن روز به جان مادر می‌نشیند و هربار مشتاقانه این فیلم نوزده قسمته را از ابتدا روایت میکند. به دقایق پایانی که می‌رسد همراه آخرین نفس های فرزندش نفسش میگیرد و آرزوهایش پیش چشمانش می‌میرند و حسرت هایی باقی می‌ماند از پیکر غرق به خون علی...😔 💉و باز هم روضه ها به کمک مادر دلشکسته می‌آیند : به حجله میروم شادان ولی زخمی به تن دارم، به جای رخت دامادی لباس خون به تن دارم😓 ♡سالگرد شهادتت_مبارک پروانه مهران♡ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]