eitaa logo
موسسه راهیان کوثر
2هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
59 فایل
❇️پایگاه اطلاع رسانی«موسسه راهیان کوثر» 🔹اطلاعیه موسسه 🔸گزارش مدارس 🔺اخبارشعب 📌ارتباط با روابط عمومی: @rahiyan99 🔘ble.ir/rahiyanekosar 🔘instagram.com/rahiyanekosar پیام شما با دقت مطالعه میگردد؛به دلیل حجم بالای پیامها امکان پاسخگویی به سؤال نیست.🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 1️⃣1️⃣ ✨جاوید الاثر 🌹 🌿خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، اونقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد. 🌿ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد. فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد. 🌿وقتی پاپیچش شدیم گفت: کار بابا تو مغازه زیاده، برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد.❣️ @rahiyanekosar1
💎 2️⃣1️⃣ ✨خاطره ای از : 🌿سال دوم دانشگاه يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه دانشجوها بايد کراوات بزنند. ⁉️ 🌿سرامتحان، کراوات نزد . 🌿استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده❗️ ، بالاترين نمره را گرفت👌 @rahiyanekosar1
💎 3️⃣1️⃣ ✨خاطره ای از : 🌿كلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . یکی از فامیل هایشان با چند تا بچه ي قد و نيم قد از عراق آواره شده بود. هيچي نداشتند ؛ نه جايي، نه پولي. 🌿 هفت هشت ماه پا پي صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. مي گفت « بابا يه وام بدين به اين بنده ي خدا هيچي نداره . لا اقل يه سرپناهي پيدا كنه گناه داره. » حاجي هم مي گفت « پسرجون ! وام ميخوايي ، بايد يه مقدار پول بذاري صندوق. همين.» 🌿آن قدر گفت تا فاميل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهكار كرد تا يكي خانه دار شد.❣️ @rahiyanekosar1
💎 4⃣1⃣ ✨خاطره ای از : 🌿به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار استفراغ شد. او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد. 🌿 پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند. با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می شود... 🌿مدت ها بعد در عملیاتی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد. رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی. @rahiyanekosar1
💎 5️⃣1️⃣ ✨خاطره ای از : 🌿باران خیلی تند می آمد. به من گفت « من میرم بیرون» گفتم: «توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت « میخوای بدونی؟پاشو تو هم بیا.»⛈ 🌿با ماشین شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک بود.رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هاش پر از آب و گل بود. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد،پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به . میگفت « آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سری بهمون بزنه، ببینه چی می کشیم؟!» 🌿آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان. اشکال نداره. شما یه بیل به ما بده،درستش می کنیم» پیرمرد گفت:«برید بابا شماهام!بیلم کجا بود؟» از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم.تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه، راه آب می کندیم.👌 او همان بود.💫 @rahiyanekosar1
💎 6⃣1⃣ ✨خاطره ای از : 🌿شب ها ساعت ده توی اتاق بسیج خوابگاه سوره ی می خواندیم. یک شب من و مصطفی زودتر رفتیم. مسئول اتاق آمده بود، برق روشن کرده بود و نوار مداحی گوش می‌داد⁉️ 🌿 مصطفی بهش گفت «...این اتاق بسیجه، ساعت ده هم باید برای سوره ی واقعه باز بشه. تو الان نشستی برق و چراغ و ضبط رو روشن کردی. درست نیست، اینا .» 🌟 @rahiyanekosar1
💎 7⃣1⃣ ✨خاطره ای از : 🌿پاچه هاي شلوارش را تا مي زد تا زير زانو، آستين هاش را هم تا آرنج، مثل بقيه ي كشاورزها. نمي دانم مرزبندي زمين ها را ديده ايد يا نه. خيلي باريكند و راحت جابه جا مي شوند. 🌿آن موقع ابراهيم ده، دوازده سالش بود. هر سال موقع كشت و درو مي رفت سر زمين. اگر يك سال مي گفت نمي توانم، بابا جون مي ماند چه كار كند.❣ 🌿موقع درو، به گندم هاي لب مرز كه مي رسيديم، ابراهيم مي رفت روي مرز مي ايستاد. دلش نمي خواست محصول زمين هاي كناري با محصول زمين بابا جون قاطي شود. @rahiyanekosar1
💎 8⃣1⃣ ✨خاطره ای از : 🌿در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد. گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد .آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که درگلو داشتم پرسیدم : پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد⁉️ 🌿مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم .اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند . ما نمی دانستیم که او چه کاره است ؛ چون همیشه با لباس می آمد . او برای ما حمام ، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت . همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند : اوس عباس آمد .😄🌟 🌿او یاور بیچاره ها بود . تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بودتهران . روزی آمدم اصفهان ، عکس هایش را روی دیوار دیدم . مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم : او من است .❣️ 🌿گفتند: پدر جان ، می دانی او چه کاره است ؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: اوتیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.💢 🌿گفتم: اوهمیشه می آمد برای ما کارگری می کرد . دلم از اینکه او آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود.🌹 @rahiyanekosar1
💎 9⃣1⃣ ✨خاطره ای از : 🌿بارها می‌دیدم ابراهیم با بچه‌هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق می‌شد. آنها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هیئت می‌کشاند.🤝🤼‍♂️ 🌿 یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود؛ همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست؛ نه نماز و نه روزه. به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. حتی می‌گفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته‌ام.💢 🌿به ابراهیم گفتم: آقا ابراهیم، اینها کی هستند دنبال خودت میاری؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: دیشب این پسر پشت سر شما وارد هیئت شد؛ بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا صحبت می‌کرد از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید می‌گفت و این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد. وقتی چراغ‌ها خاموش شد، به جای این که اشک بریزد مرتب فحش‌های ناجور به یزید می‌داد. 🤭😲 🌿ابراهیم داشت با تعجب گوش می‌کرد و یک دفعه زد زیر خنده😂. بعد هم گفت: «عیبی نداره! این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر می‌کنه؛ ما هم اگر این بچه‌ها را مذهبی کنیم هنر کردیم.»💫🌹 @rahiyanekosar1
💎 0️⃣2️⃣ ✨خاطره ای از : 🌿یادم می‌آید به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم. او هر روز برای عیادت به بیمارستان می‌آمد.🌹 🌿مادرم به مصطفی می‌گفت: همسرت را به خانه ببر. ولی او قبول نمی‌کرد و می‌گفت: باید پیش شما بماند و از شما پرستاری کند.🌟 🌿بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دست‌های مرا گرفت و بوسید و گریه کرد و گفت: از تو بسیار ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی.❣️ با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما… چرا تشکر می‌کنی⁉️ 🌿او در جواب گفت: این دست‌ها که به خدمت می‌کنند برای من مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد‌.💫 @rahiyanekosar1
💎 1⃣2⃣ ✨خاطره ای از : 🌿 نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازهاروچک کنم همینطورکه داشتم توتاریکی قدم میزدم وچشمم به پوتین های یک افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بودباعصبانیت رفتم جلو و محکم پتوروازروش زدم کنار و داد زدم چرا پوتین هاتو نزدی؟ بنده خداازشدت صدای من ازجاپریدوروی تخت نشست.💢 🌿بعدهمینطورکه سرش پایین بودگفت:ببخشیدبرادردیروقت بودکه ازمنطقه ی جنوب رسیدم خانوادم رفته بودن شهرستان ومنم چون نمیخواستم مزاحم کس دیگه ای بشم،آمدم آسایشگاه. وقتی رسیدم همه خواب بودن ونتونستم واکس پیداکنم...🙏😔 🌿صداش برام خیلی آشنابود. وقتی سرش روبلندکرددیدم جناب سرهنگ بابایی، فرمانده پایگاهه! بدجوری شرمنده شدم. نمیدونستم چی بگم واسه همین فقط به خاطرجسارتم ازشون عذرخواهی کردم. اما ایشون اصلاناراحت نشده بود و با لحن مهربونی گفت:برادرجان!شما ات عمل کردی،من بیشترازهرکسی خودم روموظف به رعایت مقررات وامورانضباطی میدونم.🌹 @rahiyanekosar1
💎 2⃣2⃣ ✨خاطره ای از : 🌿رضا سگه یه لات بود تو مشهد یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم . به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه💢 🌿 تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند آوردنش تو اتاق شهید چمران، رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه . یه دفه داد زد کچل با توأم‼️ 🌿شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت : چیه ؟ چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید. 🌿آقا رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!شهید چمران : چرا؟ آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه❗️ 🌿شهید چمران: اشتباه فکر میکنی.!یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده.هی آبرو بهم میده .گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. یکم مثل اون شم❣ 🌿آقا رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد. اذان شد، آقا رضا اولین عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد .صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد🌹 @rahiyanekosar1