#خاطرات_شهدا🌷
بعد از مرحله پنجم عملیات رمضان، آقا مهدی جلسه گذاشت. فرمانده گردان ها و مسئولین گزارش می دادند که چه اتفاقاتی افتاده و چقدر شهید دادیم.
یک نفر گفت: در فلان محور هفتاد شهید دادیم.
آقا مهدی به سر خودش زد و با گریه گفت: نگویید هفتاد شهید، نگویید پنجاه شهید؛ بگویید هفتاد دردِ شهید، هفتاد دردِ بیوه ی شهید...!
💠شادی روح شهدا صلوات.
#شهید_مهدی_زین_الدین🕊
@rahrouvaneh_zainabi
عباسم کتاب شهدا را بسیار دوست داشت و با آنها به خصوص شهید همت ارتباط زیادی برقرار میکرد. یک روز قبل از رفتن به سوریه به من گفت: مادر، من از هر کدام از شهیدان چیزی را یاد گرفته ام اگر روزی نبودم به دوستان و آشنایان بگویید این کتابها را مطالعه کنند و با درس گرفتن از منش و رفتار شهدا زندگی خود را به جلو ببرند.
#شهیدعباسآسمیه
#خاطرات_شهدا
@rahrouvaneh_zainabi
یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: «بپر بغل بابا»
و فاطمه به آغوش او پرید.
بعد به من نگاه کرد و گفت: «ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و میدانست که من او را میگیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود.»
توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست.🌿
#خاطرات_شهدا
#شهیدمصطفیصدرزاده
💠شادی روح شهدا صلوات.
@rahrouvaneh_zainabi
#خاطرات_شهدا
بنزین ماشینم تموم شده بود؛ از مهدے خواستم چند لیتر بنزین بده تا به پمپ بنزین برسم.
گفت: بنزین ماشین من از بیت الماله، اگه ذره اے از اونو به تو بدم نه تو خیر مے بینے و نه من!
#شهید_مهدی_طیاری🕊
@rahrouvaneh_zainabi
💢احترام به والدین در سیره شهدا
رَختهارو جمعکردمتویحیاط،
تاوقتےبرگشتمبشویم..
.
وقتےبرگشتم،دیدمعلےاز
جبهہبرگشتہوگوشـہحیاتنشستہ
ورختهاهمرویطنابپهنشده..!
.
رفتمپیششگفتم:
«الهےبمیرم! مادر،توبایہدست
چطورۍاینهمہلباسروشستے؟!»
.
گفت:«مادرجون،
اگہدوتادستهمنداشتم،
بازوجدانمقبولنمےکردمن
خونہباشموتۅزَحمتبکشے..:)♥️»
#شهیدعلیماهانی🌱
#خاطرات_شهدا
@rahrouvaneh_zainabi
💢تقویت نقاط مثبت
🔹 همیشه خوبی های افراد را در جمع می گفت؛ مثلا اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام می داد، همان مورد را در جمع اشاره می کرد.
🔹 همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت شخصیت بچه ها بود. باور کنید احمد آقا از پدر و برادر برای ما دلسوزتر بود.
#شهید #احمد_علی_نیری
#خاطرات_شهدا
@rahrouvaneh_zainabi
💢پای درس ابراهیم
🔹کلاس درسش در منطقه ای بی بضاعت بود، برای همین قبل از کلاس برای بچه ها صبحانه ساده ای می گرفت تا بچه ها درس را خوب متوجه شوند.
🔹ابراهیم با اینکه خوش خوراک بود، اما بارها از غذای خودش می گذشت و به دیگران می بخشید. در جبهه هم سهمیه غذایش را به اسیران جنگی می داد.
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
#هادی_دلها
#خاطرات_شهدا
@rahrouvaneh_zainabi
💢 همراهی با همسر
🔹 وقتی از محل کار برمیگشتم، بوی غذا تمام خانه را پر میکرد! خیلی با من همراهی میکرد. گاهی پیش میآمد برای انجام کاری بلند میشدم، سریع میگفت کجا؟ مثلا میگفتم میخواهم ظرف ها را بشورم. میگفت بنشین با هم میرویم. اکبر میگفت دلیلی ندارد که مرد کار نکند.
#علی_اکبر_شیرودی🕊
#خاطرات_شهدا
💠شادی روح شهدا صلوات.
@rahrouvaneh_zainabi
💢میگفتیم جواد نیا،
مجروحی...
اذیت میشی!
میگفت خودت تو طلاییه به من گفتی
#خرازی دستش اینجا افتاده،
خودش شلمچه شهید شد،
ولی نایستاد.
منم میام.
اومد و شهید شد...
#شهید_جواد_محمدی
#خاطرات_شهدا
https://eitaa.com/rahrouvaneh_zainabi
💢 میخواهم با مردم باشم
حاج قاسم با آن اقتداری که داشت و همه دنیا به دنبال او بودند، وقتی به کرمان میآمد با یک خودروی سمند جابهجا میشد و حاضر نبود کسی به دنبالش برود و از وی محافظت کند.
میگفت: «میخواهید مرا از مردم جدا کنید! من میخواهم با مردم باشم.»
🎙راوی: ابراهیم شهریاری؛ همرزم شهید سلیمانی
#خاطرات_شهدا
#شهید_سلیمانی🌷
https://eitaa.com/rahrouvaneh_zainabi
📝#خاطرات_شهدا
🔹 پشت سر شهيد بروجردی خيلی حرف میزدند. میگفتند ضدانقلاب و حزبيه و از اينجور حرفای بیربط. يکبار بهش گفتم؛ ديدم به هم ريخت. پيش خودم گفتم: عجب آدم بیجنبهایه، کاش چيزی بهش نمیگفتم.
ازش پرسيدم: چی شده؟ رفتی تو هم؟! ناراحت شدی؟! عيب نداره، در دروازه رو اگر ببندی، در دهن مردمو نمیتوان بست.
🔹 گفت: نه، ناراحت نيستم. ناراحتِ اينم که چطور اين بندگان خدا، وقت عزيزشان را صرف آدم گنهکاری مثل من میکنند و به واسطه غيبت کردنِ منِ رو سياه، مرتکب گناه میشَن. من خودم رو باعثِ گناه اينها میدونم...!
🌹شهید محمّد بروجردی🌹
https://eitaa.com/rahrouvaneh_zainabi
📸 یه عکس هم از ما بگیر!
🔹 برای گرفتن عکس از عملیات کربلای۱ که منجر به آزادسازی مهران شد، عازم ارتفاعات قلاویزان شدیم.
🔹 در آن منطقه صدایی نظرم را جلب کرد. برگشتم، رزمندهای با خنده گفت: برادر، یک عکس هم از ما بگیر.
گفتم: شرمنده، تعداد کمی فیلم برایم مانده، دنبال سوژهام.
گفت: حتما باید شهید یا زخمی بشیم تا سوژه پیدا کنی؟
🔹 با شرمندگی صورتش را بوسیدم و گفتم: نه برادر، این چه حرفیست؛ من در خدمتم.
🔹 نشست، چفیهاش را به سر بست و با زدن عطر «تی رز» به خودش، صدای خنده بچهها بلند شد.
🔹 عکس را که گرفتم کلی تشکر کرد.
🔹 هنوز چند قدم از او جدا نشده بودم که خمپارهای کنارمان به زمین خورد. با عجله برگشتم که او را ببینم، دیدم شهید شده!
#خاطرات_شهدا🌷
https://eitaa.com/rahrouvaneh_zainabi