May 11
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابکنوریهریس✨🕊
#پارت_چهارم
رضا میپرسد:بابک،بهت خوش گذشت؟
بابک زل میزند به دوربین. نگاهش برق میزند.
میگوید:عالی بود!خیلی خوش گذشت!
مکث میکند و گردنش را کج میگیرد سمت برادرش:نمیدونم چطوری باید محبتهات رو جبران کنم،به خدا!
ویدئو تمام میشود.مادر،گوشهی چادرش را میکشد به چشمانش.خاله گوشه ی چانهاش میلرزد.
گوشی را میگذارد روی پایش،و نگاهم میکند؛
همهی پنجشنبه و جمعهها روزه میگرفت.وقتی میرفتم مسافرت،
برای ناهار که نگه میداشتیم، بابک،خودش را با نظافت ماشین سرگرم میکرد.صداش میزدیم: {بابک،بیا ناهار بخور دیگه!}.تازه اون موقع میفهمیدیم روزه گرفته.
گاهی غر میزدم (آخی مسافرتده نه اوروج توتماق؟). میگفت (نذر وارومدی.)!
یکهو یادش میآید این جملهها را به آذری گفته.
ادامه میدهد:بهش میگفتم (آخه تو مسافرت هم روزه میگیری؟!).
میگفت:(نذر دارم.).
آفتابِ پشت پردهی توری، کم کم قصد رفتن دارد. آراز میآید کنارم،
و میگوید:من هم از بابک دای دای حرف بزنم؟
_اره.بگو دوست دارم بشنوم.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_پنجم
_حرف های من رو هم می نویسی؟
_حتماً حتماً مینویسم
چشم میدوزم به صورت لاغر و ظریفش.
خودش را شق و رق، روی مبل نگه داشته یک چشمش به ماست، و از گوشه چشم دیگرش،
حواسش به کارتونی که نگاه می کند:
_کشتی گرفتن رو دایی بابک بهم یاد داد. هیچی بلد نبودم یه دستم رو میگرفت. و یه دستش رو میذاشت دور کمرم و میگفت (ببین آراز، اینجوری) بعد من رو مینداخت زمین. هر وقت حوصله اش سر میرفت زنگ میزد به مامان و میگفت الهام آماده شو! پنج دقیقه دیگه میام دنبالت میاومد ما را میبرد خونشون دوستم داشت هی میاومد اینجا و با من بازی میکرد مادربزرگ زیرلب قربان صدقهی حرف زدن آراز میرود مادر هم با خنده نگاهش میکند. آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختاپوس درگیر شده ما همچنان منتظر نگاهش میکنیم باب فرار میکند و آراز سر میچرخاند به طرفم: داییم که شهید شد من نمیدونستم مامان من رو گذاشته بود خونه دوستم طبقهی بالا یه روز که مامان من رو برده بود بیرون دیدم همه جا عکس دای دای هستش. گفتم: (مامان بابک دای چیزیش شده؟) گفت:( نه )گفتم:( پس عکسهاش چرا رو دیواره؟).
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_ششم
مامانی گفت:( آخه خوب جنگیده برای همین عکسش رو همه جا زدهان ) نفس میگیرد و آب دهانش را قورت می دهد. حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده. لب های بابک توی قاب ،جوری نیمه باز مانده
که انگار میخواهد.چیزی بگوید و نمیتواند.
_شبش بابک دای اومد تو خوابم تو مزار بودیم گفت: (آراز من دیگه اینجام هر وقت دلت تنگ شد بیا پیشم), گفتم: ( بابک دای تو که مرده ای) گفت: من شهید شدهام نمردم که آراز!) آب دهانش را با صدا قورت میدهد و زل میزند به مادرش که شانه هایش آرام میلرزد.
****
خیلی گریه کرد؟
وقتی اسم بابک اومد، بغض کرد؛ اما گریه نکرد! ولی الهام، دو سه بار با صدای بلند گریه کرد .
خواهر و برادر صمیمی بودن.صددرصد خیلی براش سخته.
فکر کن الهام نمیدونسته بارداره؛ اما بابک،هی بچه بغل به خوابش میاومده.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
@rahrovaneshg313
🔻#فوری سه گردان حشدالشعبی عراق از مرز سوریه وارد لبنان شدن تا راهی نبرد با صهیونیستها بشوند
دوست دارم..
یطور خواصی الان حرفای دلتو برام بزنی..
منکه لیاقت شنیدن حرفای دل شکستتو..قلبت ک خون شده رو ندارم..
ولی..هر چقدم ک بد باشم..در کنار همممه ی اینا شنونده ی خوبیم..🙂💔✋
گوشِ جان..شنوای حرفای دلت..🌱✋
https://harfeto.timefriend.net/16976610418497
#سلام_امام_زمانم💚
🌱اَلسَلام ، اِی نورِ فَـوقَ ڪُلً نـور
وارثِ زهرایـی ِ قلبِ صبـور...
بی حضورٺ عاشقـی درمانده گفت:
"رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور"
الظهـور
#اللهمعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
#حسینجان ♥️
[بُعدِ منزل نبُوَد در
سفرِ روحانی]
هر سلامی
بفرستیم، علیکم دارد
#صبحمبهنامشما
#ازدورسلامــــــــــ✨✋🏻
#صبحتون_حسینی
#انتقام_سخت
#حاج_قاسم #خشم_ملت
#طوفان_الاقصى #فلسطین
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313