eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
470 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 صاف می نشیند و تکیه می دهد به صندلی. حبه قند کوچکی بین انگشتانش تاب می خورد: _ببینید... بابک، از قبل زمینه داشت. گاهی یکی احساساتی میشه، یه حرف هایی میزنه و یه تصمیم هایی میگیره و بعد از مدتی هم تموم میشه و میره؛ اما بابک، کسی بوده که از بچگی مسجد میرفته، اعتکاف میرفته، هیئتی بوده.شنیده ام هربار که حس کرده اگه جایی بمونه، دچار گناه میشه، یهویی پا می‌شده و میرفته قم یا مشهد. با مسائل کشور، از طریق پدرش آشنا بوده. پس بابک زمینه داشته، و این زمینه هم تشدیش کرده. نگاهم روی قند است، ذرات ریز قند، روی میز میریزد، دارم به تمام شدن ذره ذره ی قند فکر میکنم که ول می شود گوشه ی خیس نعلبکی. _پس موافق‌اید که بی اثر نبوده؟ _یه وقت هایی، تو یه جاهایی، یه برخوردهایی با سرباز می‌کنن که اون سرباز، از هرچی سربازی و نظام و کشوره، متنفر میشه؛ می گه تموم کنم برم، پشت سرم رو هم نگاه نکنم. سی سال خدمت قانونی من تو سپاه تموم شده. من، تو سی و هفتمین سال خدمتم هستم. هنوز هم وقتی می‌خوام برای دوستانم حرف بزنم، صحبت ها و کارهای فرمانده هام رو که تو زمان جنگ توی دفتری نوشته ام، می خونم. برای سرباز هام هم این کار رو می کنم. . 🌸@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 میگم این ها،فرهنگ و سرمشق ما هستن.چیزهایی رو که دیده و یاد گرفته‌ام ، میگم، و کسی زمینه داشته، با دیدن این وضع و حال علاقمند میشه که یه قدمی برای کشورش برداره. گاهی میشه سربازهای من می‌رن؛بعد از مدتی زنگ میزنن که میخوان بیان تو اون منطقه خدمت کنن. پس نتیجه میگیریم فرمانده خیلی تأثیر داره. فرمانده، اون نیست که بشینه و دستور بده. فرمانده ، وقتی دستور میده باید خودش جلوتر حرکت کنه. وقتی جلوی نیرو حرکت کنه، نیرو قوت قلب میگیره؛ روحیه میگیره ؛ شجاعتش بیشتر میشه. برای همینه که زمان جنگ ، خیلی از فرمانده های ما ، تو شروع عملیات شهید میشدن. با اینکه بهشون میگفتن شما فرمانده اید، باید عقب بمونید، اون ها قبول نمیکردن و همراه نیروهاشون جلو میرفتن. وقتی اونجا برف اومد، من تونستم بشینم سر جام و چند تا سرباز رو بفرستم که برف پارو کنن؛ بگم آقا، مگه نمی‌بینی دو متر برف اومده، ممکنه سقف رو بیارن پایین؟ وقتی این حرف رو بزنم ، مجبور میشن برن؛ حالا خواسته یا ناخواسته. اما وقتی خودم لباس بپوشم و برم پارو دست بگیرم ، دیگه نمیشه این سرباز هارو مگه داشت؛تا مرز کندن سقف پیش میرن. در پرسیدن یک سوال ، دودل هستم. خودکار را توی دستم میچرخانم. سوال را خط میزنم. دوباره اما کلمات را پر رنگ میکنم. ورق میزنم و دنبال سوال بعدی‌ام؛ ولی دوباره ورق را برمیگردانم و چشم می دوزم به همان سوال. سکوت اتاق ،فقط با قیژ قیژ صندلی ها خش بر میدارد. جوانک، چیزی با سردار می‌گوید. سردار جمشیدی می‌پرسد: سوال ها تموم شد؟ _نفس میگیرم و سرم را بلند می کنم. می‌گویم: سوالی هست که اصلا ربطی به بابک و این قضیه نداره. فقط خودم کنجکاو شده‌ام بدونم؛ اما نمیدونم بپرسم یا نه. نفسم تمام میشود. سردار، هر ده دستش را می گذارد روی میز، و حالا قندان و فنجان چای، در محاصره‌ی دستان اویند. می گوید: بپرس، خانم!بپرس! _بعضی ها میگن شما اونجا خط فکر جوون هارو عوض میکنید. اصلا همچین چیزی میشه؟, به همراهش نگاه می کند، و می خندند. به صندلی تکیه میدهد. دوباره نگاهش می‌پرد سمت آسمان گوشه‌ی پنجره: _ببینید.... درصد این، خیلی کمه نه من، نه هیچ‌کس دیگه نمی‌تونه اینکار رو بکنه. امروز،یه بچه کوچک، از همه چیز آگاهه؛ همه چی رو تشخیص می‌ده امروز، تو هر خانواده،یه بچه وجود داره که تو خطره ؛ یا احتمال به خطر افتادنش زیاده. . 🌱@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 پس هرکس بتونه و این قدرت رو داشته باشه، باید از بچه‌ی خودش شروع کنه. اصلا همچین چیزی تا زمینه فراهم نباشه، محاله. اگه هم باشه مقطعیه. فرض کنید الآن یکی تحت تاثیر حرف من قراربگیره؛ اما از من که دور بشه، این‌قدر دوروبرش آگاهی هست که اون تاثیر از بین میره. جوون باید خودش راهش را انتخاب کنه. هیچ کس رو نمیشه به زور به چیزی وادار کرد. _ببینید... اونجا، کلی سرباز زیر دست منه. من اگه حرفی میزنم؛ از رشادت و از جنگ سوریه و از خطر هایی که کشور رو تهدید می‌کنه،می‌گم، همه می شنون؛ اما از بین اون‌ها، یکی بلند می‌شه و می‌آد سمتم، و بهم می‌گه « آقا، نمی‌شه ما رو بفرستی سوریه؟» و من می‌گم«نه.ما اجازه نداریم سرباز وظیفه رو به سوریه بفرستیم؛ چون این رفتن باید داوطلبانه باشه.» . می‌گه «,پس ما باید چیکار کنیم ؟» می‌گم«هیچ‌چی. شما صبر کن سربازیت تموم بشه. بعد، از طرف سپاه قدس خودمون که تو جبهه سوریه هم فعالیت داره، اقدام کن .» و اون سرباز، بعد از این هر بار من رو میبینه، از چند وچون کار ، از اینکه چقدر طول میکشه تا بره، سال پیچم می‌کنه. خب شما فکر میکنید اون سرباز کی بود؟ در انتظارجواب نگاهم میکند. خودکار،بین دو انگشتم کج و راست می‌شود. با تردید می‌گویم: ؟(: سرش که به تایید خم میشود، رضایت روی لبم می‌نشیند؛ انگار از سرسخت ترین استاد، نمره‌ی مثبت گرفته‌ام! _بله، . خب، اگر فرض بر اثرگذاری باشه و قدرت اثرگذاری، چرا باید از بین اون همه جوون، فقط این پسر اصرار کنه؟ از تموم شدن سربازی ، مدتی گذشته بود. من یه سفر به داشتم. اون روز داشتم تو نمازخونه نماز می‌خوندم و سلام نمازم رو می‌دادم که یکی اومد آویزون گردنم شد و من رو محکم بغل کرد. حتی نذاشت از جام بلند شم. ازم فاصله گرفت، دیدم با همون کوله‌ی سربازیه، و دفتر و دستکش تو دست گفتم:«، خیر باشه! هنوز مثل سرباز ها هستی که؟!». و گفت«اسمم رو نوشته‌ام برای سوریه، و دارم آموزش می‌بینم.».خب، اگه بنا به تحت تاثیر قرار گرفتن باشه ، آیا وقتی این جوون از شمال غرب برگشت و به جای نرم و گرمی رسید و به جای برف دیدن‌های مدام و سر و پنجه زدن با طبیعت خشن اونجا ، به امنیت رسید، این اثر پذیری از بین نمیره؟ سکوت می‌شود. ته مانده‌ی چای سرد شده را هورت می‌کشد. با سر انگشتانِ کشیده‌اش، روی میز، دایره‌ای فرضی ترسیم می‌کند و تأکید وار چند ضربه به مرکز دایره می‌زند: _ما خوشبختانه، تو رأس این کشور، یه رهبر آگاه داریم؛ رهبری آینده نگر و از ماسئل روز کاملا واقفه. رهبر ما گفت اون‌ها هدف‌شون فقط سوریه نیست؛ . 🌱@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 برای کشور های هم جوار هم برنامه ریزی کرده‌ان. پس باید مقاومت کنیم و همون جا با این ها مقابله کنیم. خب، توی این اوضاع، امثال ، به علت تربیتشون، چون از بچگی با این جور مسائل مواجه بوده‌اند، احساس مسئولیت می‌کنند. تو سوریه، رزمایش و آموزش نبوده؛جنگ بوده. یعنی کسایی که جنگ تحمیلی رو ندیده‌اند، اونجا اونجا دیده‌اند چطور جوان های ما تونستند مقابله کنن. ، بچه‌ی مودب و محجوب و مسئولیت پذیری بود. بارها تو اون دوره‌ها دیدم چطور تو فعالیت های جمعی فعالیت می‌کرد و چطور به کمک دوستانش می‌رفت. پس، از کسی که تو اون محیط به اون کوچیکی یاری رسونه، باید انتظار این رو داشت که در برابر کشور و ناموسش احساس مسئولیت بکنه و راهی بشه و بگه میرم از بی بیمون دفاع کنم.البته در این بین، غلبه کردن در نفس هم خودش یه جهاده و سختی های خودشو داره. هر انسانی، تو وجودش ترسی داره، و این کاملا طبیعیه. یادمه فردای عملیات کربلای چهار، آقای املاکی ، فرمانده‌ام، اومد و گفت«چیشده؟از کجا شلیک میکردند؟». ما داشتیم از پنجره‌ی کوچیک سنگر ، سمت رود الوند رو نگاه میکردیم و بهش توضیح می‌دادیم که دیدیم دوشکا رو گرفتند سمت ما. هی گلوله بود که میومد طرف ما، به دیواره‌ی سنگر، به لبه‌ی پنجره، به این ور و اون ور. ما با هر گلوله، هی کج و راست می‌شدیم. هر لحظه می‌گفتیم الآن یکی از ترکش ها میگیره به ما. اما املاکی، همون جور وایستاده بود و زیر چشمی ما رو نگاه می‌کرد. یه هم به ما می‌زد. خب، ما همه تو جبهه بودیم و تو یه مکان؛ اما یکی مثل ما خم و راست می‌شد که گلوله نخورده؛یکی صاف تو چشم عراقی ها نگاه می‌کرد. اما خب، یه جایی هم می‌شد ما اصلا ترسی نداشتیم و هی پیش می‌رفتیم.ترس، یه جا هست؛یه جا نیست. و بابک، تو هر دو زمان، بر ترسش غلبه کرد. مصمم به رفتن شد؛ بدون کوچک ترین ترسی.اونجا هم تا جایی که اطلاع دارم، هر کاری کردن، عقب نموند و خواست تا خط بره، و آخرش هم ؛باز هم بدون هیچ . صدای در می‌آید. فنجان های چای برداشته می‌شوند، و لیوان‌های باریک و بلند چای، جایشان را می‌گیرند. سردار به ساعتش نگاه می‌کند. و می‌گوید که برای مسافرت چند روزه آمده و باید برگردد، و حالا سردشت را با برف ها و سرمای همیشگی و طبیعت خشنش، بیشتر از زادگاهش که روستایی در رشت است، دوست دارد. وقت نوشیدن چای، از فرصت استفاده می‌کنم: _خاطره ای از ندارید؟ _خاطره نخ، متأسفانه! خیلی با هم و کنار بچه ها و تو جمع صحبت کردیم؛ اما چیزی که قشنگ و پررنگ یادم باشه، نیست؛جز اینکه یه بار، برف شدیدی بارید؛طوری که صبح، وقتی درِ مقر رو باز کردیم، کلی برفت ریخت داخل. . 🌱@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 بچه هارو جمع کردیم که بریم باند هلی‌کوپتر رو پاک کنیم؛چون اونجا وقتی برف می باره، جاده ها صعب العبور میشن و برای مواقع اضطراری یا کمک رسوندن به پایگاه‌هایی که دور از ما، تو دل کوه ها قرار دارن،باید همیشه آماده باشه. چند نفر از بچه ها که وقت رفتنشون بود ازم خواستن باهاشون یه عکس بگیرم. اون زمان، نگهبانی می‌داد. دیدم هی دست تکون میده و یه چیزی می‌گه رفتم جلوتر و گفتم «چیه، ؟». گفت« میشه من هم بیام باهاتون عکس بگیرم؟».یه کاپشن بادی سفید پوشیده و کلاه سرش بود. سوز هوا، صورتش رو قرمز کرده بود. گفتم «تو که سرِ پست‌ای، پسر!». سرش رو انداخت پایین. داشت برمیگشت؛ و گفتم «باشه ترک پست کن و بیا.». با خوشحالی ،همون جور تفنگ به دوش دوید و اومد دست دور گردنم انداخت، و عکس گرفتیم. یه خاطره‌ی دیگه اینه که هر زمان وقت خالی گیر می آورد،سالن رو مرتب می کرد و ازم میخواست بیام براشون از خاطرات بگم. یا برای تمام مراسم هایی که به مناسبت اعیاد یا سوگواری برگزار می‌شد، برنامه‌ای آماده می‌کرد و مشغول پذیرایی از بچه ها می شد. انگشتم را بر لبه‌ی لیوان می‌چرخانم. تماس پوستم با سطح صاف بلور، صدای بمی ایجاد می کند. فکر میکردم سردار خیلی حرفا از دارد. فکر میکردم همین ک مصاحبه شروع شود، تمام جملات سردا به بابک ختم می‌شود؛ اما اینطور نشده، . 🌱@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 و اینها پکرم کرده بود. آقای جمشیدی چایی میخورد و من به اسامی افرادی که برای مصاحبه های بعدی نوشته‌ام، نگاه می کنم. لیوان های خالی از چای پشت هم قطار شدن روی میز. فکر می کنم و می پرسم:« سردار،چی شده که بعد از این همه سال، هنوز هم با عشق خدمت می کنید؟» چشم میچرخاند دور اتاق، و نگاهش میرود روی سقف سفید، و از کنار دیوار ها پایین می آید. و چند باری نفس می گیرد و می گوید: ما، اوایل جنگ، دوستان و آشنایان زیادی رو از دست دادیم. برادرم شهید شد. من تویه روستا با خانواده روستایی و با فقر و سختی بزرگ شده بودم. جنگ، من رو آب دیده و سختی کشیده‌تر کرد. حالا تو ۶۰ سال عمری که دارم، هنوز هم برای کارهای سخت داوطلب‌م. واقعا با این کارها، نیرو و توان میگیرم. وقتی این کارها رو قبول می کنم، خدایا، سختی ها رو برام آسون می کنه یا تحملش رو بهم میده تو مقر شمال غرب که هستم، وقتی هوا خوبه، بعد از نماز صبح میرم بیرون،و پیاده روی می کنم. بعد میرم سر و صدا را میندازم و همه رو از خواب بیدار میکنم. بعد هم میبرمشون تو باند هلی‌کوپتر. همشون میترسن که نکنه می خوام تو اون سرما ازشون کار بکشم. وقتی خواب از سرشون میپره میخندم میگم خوب دیگه برید. . @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 فقط خواستم از خواب بیدار بشید و از جوونیتون لذت ببرید. شور جوانی در برق نگاهش پیداست وقتی از سرباز هایش حرف میزند؛ وقتی از نجات گروهی که در برف گیر کرده بودند، حرف میزند، انگار برای نجات بچه های خودش می رفته؛ انگار فرزند خودش را کیلومترها کول گرفته و تا ماشین رسانده؛ همانقدر با عشق؛ همان قدر با دل سوزی. تا همین چند وقت پیش، برایم تعجب آور بود که چرا بابک باید این مرد را انقدر دوست داشته باشد و در باره‌اش صحبت کند؛ اما حالا تا حدی برایم روشن شد. * * * آقای نوری وارد دفتر می‌شود؛دفتری که این روزها، فضایش را با سخاوت و بزرگواری با من شریک شده. دو مرد در آغوش هم فرو می روند.پدر، جوری هوای کنار شانه های سردار را نفس می کشد که انگار دنبال بوی آشنا می گردد. حالا دورزمنده‌ی قدیم، روبروی هم نشستند و از خاطرات جنگ می گویند؛ از دوستان و همسنگرانی که پیشوند اسم هر یک‌شان واژه شهید است. . @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 به حرف های سردار جمشیدی فکر می کنم؛ به زمینی که اعتقاد دارد در وجود هر انسانی هست و بستگی دارد آن زمین کجا به دست چه کسانی شخم خورده باشد. به مسئولیت خودش فکر می‌کنم که گفت من و امثال من باید حواسمان به این زمین ها باشد؛ به اینکه چه بذری کجا و در دل چه کسی باید کاشته شود تا قابلیت‌های آن مشخص شود. به وجود بابک فکر می کنم؛ به پدر و مادری که پسرشان را با بهترین های دنیا آشنا کردند؛ آنقدر خوب که وقتی به سربازی رفت، و وقتی با دنیا و آدم هایی که برایش اهمیت داشتند، آشنا شد، دیگر نتوانست دل بکند، و بذر در وجودش کاشته شد، پا گرفت، و تا جایی که لایقش بود، ریشه دواند. سردار، بین حرف هایش گفت:اگه بابک به سوریه نمی‌رفت و شهید نمی‌شد، به مرغوبیت وجود و اعلایی بذرش شک می‌کردیم. * * * به جشن تولد بابک دعوت شده ام. حلوا پخته ام. وقت بو دادن آرد، داشتم قرار مصاحبه ها را وارسی میکردم که آرد ته گرفت و حالا، جای حلوای زعفرانی، یک جور حلوای نسکافه ای توی دستم است! با پشت قاشق، روی دیس حلوا طرحِ گل انداخته‌ام؛ گلی پرپر شده.(: . @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 کنار میدان انزلی، منتظر ماشین های سواری‌ام. دعا دعا می کنم آن پراید درب و داغان نیاید، که نمی آید. این چند وقته از بس در مسیر انزلی به رشت رفت و آمد کرده‌ام که اکثر راننده های این خط، مرا میشناسند. اگر صبح باشد، می‌دانند که باید در میدان فرزانه پیاده‌ام کنند. عصر ها هم کنار بوستان ملت گردن میکشند ببیند آماده‌ی پیاده شدنم یا نه. پاییز است؛ اما شرجی هوا کم نشده. پنج دقیقه که جایی ثابت بمانی، یک لایه نم روی پوستت می‌نشیند. یکی از ماشین های خط، کنار پایم ترمز می کند، و سوار می شوم. به مقصد رسیده‌ام. دیس حلوا را می گذارم روی قبر. به شاخه گل هایی که روی مزار است، سر و سامان میدهم. قطره های آب شده‌ی شمع را با گوشه‌ی ناخنم از روی سنگ می‌تراشم. به دورو برم نگاه می کنم. هنوز کسی نیامده، و تا ساعت چهار،نیم ساعتی مانده. می‌نشینم، درست روبروی عکس بابک. پیراهن آبی به تن دارد آستین لباسش را تا آرنج تا زاده. در حال رفتن است؛ اما گردن چرخانده سمت دوربینی که پشت سرش است. لبخندی، کنج لبش نشسته. این لبخند، توی تمام عکس‌هایش هست. موهایش را مدل داده است. توی نت، خیلی ها لقب مدلینگ را بهش داده‌اند؛ شهید مدلینگ یا شهید لاکچری. @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 خوش‌تیپی هم مثل لبخند از پدر به بچه ها رسیده. الهام می گفت که«برادرهایم از پدرم یاد گرفتن که همیشه به سر و وضع خود برسند و لباس های شیک و ست بپوشند.». می‌گفت «بابک، عاشق تیپ زدن بود و همیشه همه‌ی لباس هایش پاکیزه بودند و جز خودش کسی حق نداشت لباس هایش را مرتب کند.». دوباره خیره میشوم به چشم هایش؛ آنقدر دقیق که انگار می خواهم به افکارش،به دیدگاهش،به فلسفه‌اش درباره زندگی نفوذ کنم. چه شد که رفت؟ چرا یک دفعه دست از زندگی آسوده کشید و راهیِ کشوری شد که احتمال زنده برگشتن از آن، پنجاه_پنجاه است؟برای رسیدن به جواب عجله ای ندارم. مطالب نت را نمی خوانم؛ مصاحبه‌هایی را که با خانواده اش کرده‌اند هم مرور نمی کنم. می خواهم خودم کم کم از طریق خانواده‌اش به جواب برسم و از زندگی و خلق و خویش بدانم. دختر جوانی خم میشود روی سنگ مزار. انگشتش، میان گل های مزار می‌چرخد. نگاهش را بالا می‌گیرد. همانجور که لب‌هایش برای خواندن فاتحه می جنبد، برایم سر تکان می‌دهد. سعی می کنم به جا بیاورمش. گردیِ صورتش، توی سیاهیِ مقنعه،گردتر به چشم می‌آید. ابروهای پیوسته‌اش را در هم گره می زند و انگشت می کشد به مژه هایی که نم برداشته‌اند. . @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 می‌شناسمش؛ یکی از دخترهای همان دبیرستانی‌ست که چند روز پیش، مدیرشان را وادار کرده بودند ببردشان سرِ مزار. آن روز، مادر زنگ زده بود که عده ای از دخترهای دبیرستانی قرار است برای زیارت قبر بابک بروند مزار. وقتی از من خواسته بود همراهی‌اش کنم از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم . صبح باهم رفتیم و رسیدیم کنار مزار بابک. مادر دست کشید روی زانویش، و از پا دردش گفت؛ از عملی که روی زانوهایش کرده و حالا برایش سخت بود زیاد راه برود و روی زمین بنشیند. بعد چشمان خیسش را به من دوخت که کنار صندلی‌اش نشسته بودم و گفت:روزی که زانوم رو عمل کردم، ماه رمضون بود. چند روزی بستری بودم. خواهر هام، نوبتی کنارم می‌موندن. وقت اذان که میشد، بابک سریع خودش رو می رسوند تا خاله هاش رو برسونه خونه تا وقت افطار پیش شوهر و بچه هاشون باشن. قبلش کلی اصرار می‌کرد بره برای خاله‌هاش چیزی بخره تا افطار کنن. تو اون چند روز،هر وقت اومد بیمارستان، دستش پر بود: کمپوت می آورد؛ آب میوه و بیسکویت می‌خرید. همه سر به سرش می‌ذاشتن و می گفتن که «چه خبره؟ چرا این همه چیز می‌خری؟ مگه غریبه هستی؟». اون هم می اومد کنار تختم، دست می‌کشید به سرم، و میگفت« مامان، اینجا همه‌ش دراز کشیده؛ شاید یهو گشنه‌اش شد. کم کم میخوره دیگه». @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 مادر، اشکش را با گوشه‌ی روسری‌اش گرفت و زیر لب گفت: آخ، بالام... این کلمه،بغض هر کسی را می ترکاند. آن روز، دختر ها آمده و دور تا دور قبر نشسته بودند. چند نفری عکس گرفتند؛ چند نفری قرآن کوچکی از کیف‌شان درآوردند. یکی دو نفری هم که قلم و دفتر توی دست‌شان بود و عشق‌شان به نوشتن مشهود، از مادر شهید سال‌هایی کردند و جواب‌ها را تند تند نوشتند. جواب هایی هم که مادر در جواب دادن می‌ماند،یا چیزی می خواست بگوید گفتنش به فارسی برایش سخت بود،آذری به من می‌گفت،و من به بچه ها می گفتم. مدیر دبیرستان پرسیده بود« این ،خواهرش است؟». مادر گفته بود«نه». بعد به رویم لبخند زده بود که مثل دخترم است. سوال‌ها زیاد بود: این که چطور شد بابک رفت؟ از کِی تصمیم به رفتن گرفت؟ وقتی گفت می‌خواهد برود، عکس العمل شما چه بود؟و مادر با صبر و حوصله جواب‌شان را می‌داد. یکی دو نفر از دخترها زانو چسباند به لبه‌ی قبر، و دست‌ها را گذاشتند روی قبر. بعد شانه‌هایشان لرزید. @rahrovaneshg313