eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
469 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 غزه در آتش🔥
ب نام انکه همیشه هست..:)
قرارمون..👀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 کنار میدان انزلی، منتظر ماشین های سواری‌ام. دعا دعا می کنم آن پراید درب و داغان نیاید، که نمی آید. این چند وقته از بس در مسیر انزلی به رشت رفت و آمد کرده‌ام که اکثر راننده های این خط، مرا میشناسند. اگر صبح باشد، می‌دانند که باید در میدان فرزانه پیاده‌ام کنند. عصر ها هم کنار بوستان ملت گردن میکشند ببیند آماده‌ی پیاده شدنم یا نه. پاییز است؛ اما شرجی هوا کم نشده. پنج دقیقه که جایی ثابت بمانی، یک لایه نم روی پوستت می‌نشیند. یکی از ماشین های خط، کنار پایم ترمز می کند، و سوار می شوم. به مقصد رسیده‌ام. دیس حلوا را می گذارم روی قبر. به شاخه گل هایی که روی مزار است، سر و سامان میدهم. قطره های آب شده‌ی شمع را با گوشه‌ی ناخنم از روی سنگ می‌تراشم. به دورو برم نگاه می کنم. هنوز کسی نیامده، و تا ساعت چهار،نیم ساعتی مانده. می‌نشینم، درست روبروی عکس بابک. پیراهن آبی به تن دارد آستین لباسش را تا آرنج تا زاده. در حال رفتن است؛ اما گردن چرخانده سمت دوربینی که پشت سرش است. لبخندی، کنج لبش نشسته. این لبخند، توی تمام عکس‌هایش هست. موهایش را مدل داده است. توی نت، خیلی ها لقب مدلینگ را بهش داده‌اند؛ شهید مدلینگ یا شهید لاکچری. @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 خوش‌تیپی هم مثل لبخند از پدر به بچه ها رسیده. الهام می گفت که«برادرهایم از پدرم یاد گرفتن که همیشه به سر و وضع خود برسند و لباس های شیک و ست بپوشند.». می‌گفت «بابک، عاشق تیپ زدن بود و همیشه همه‌ی لباس هایش پاکیزه بودند و جز خودش کسی حق نداشت لباس هایش را مرتب کند.». دوباره خیره میشوم به چشم هایش؛ آنقدر دقیق که انگار می خواهم به افکارش،به دیدگاهش،به فلسفه‌اش درباره زندگی نفوذ کنم. چه شد که رفت؟ چرا یک دفعه دست از زندگی آسوده کشید و راهیِ کشوری شد که احتمال زنده برگشتن از آن، پنجاه_پنجاه است؟برای رسیدن به جواب عجله ای ندارم. مطالب نت را نمی خوانم؛ مصاحبه‌هایی را که با خانواده اش کرده‌اند هم مرور نمی کنم. می خواهم خودم کم کم از طریق خانواده‌اش به جواب برسم و از زندگی و خلق و خویش بدانم. دختر جوانی خم میشود روی سنگ مزار. انگشتش، میان گل های مزار می‌چرخد. نگاهش را بالا می‌گیرد. همانجور که لب‌هایش برای خواندن فاتحه می جنبد، برایم سر تکان می‌دهد. سعی می کنم به جا بیاورمش. گردیِ صورتش، توی سیاهیِ مقنعه،گردتر به چشم می‌آید. ابروهای پیوسته‌اش را در هم گره می زند و انگشت می کشد به مژه هایی که نم برداشته‌اند. . @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 می‌شناسمش؛ یکی از دخترهای همان دبیرستانی‌ست که چند روز پیش، مدیرشان را وادار کرده بودند ببردشان سرِ مزار. آن روز، مادر زنگ زده بود که عده ای از دخترهای دبیرستانی قرار است برای زیارت قبر بابک بروند مزار. وقتی از من خواسته بود همراهی‌اش کنم از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم . صبح باهم رفتیم و رسیدیم کنار مزار بابک. مادر دست کشید روی زانویش، و از پا دردش گفت؛ از عملی که روی زانوهایش کرده و حالا برایش سخت بود زیاد راه برود و روی زمین بنشیند. بعد چشمان خیسش را به من دوخت که کنار صندلی‌اش نشسته بودم و گفت:روزی که زانوم رو عمل کردم، ماه رمضون بود. چند روزی بستری بودم. خواهر هام، نوبتی کنارم می‌موندن. وقت اذان که میشد، بابک سریع خودش رو می رسوند تا خاله هاش رو برسونه خونه تا وقت افطار پیش شوهر و بچه هاشون باشن. قبلش کلی اصرار می‌کرد بره برای خاله‌هاش چیزی بخره تا افطار کنن. تو اون چند روز،هر وقت اومد بیمارستان، دستش پر بود: کمپوت می آورد؛ آب میوه و بیسکویت می‌خرید. همه سر به سرش می‌ذاشتن و می گفتن که «چه خبره؟ چرا این همه چیز می‌خری؟ مگه غریبه هستی؟». اون هم می اومد کنار تختم، دست می‌کشید به سرم، و میگفت« مامان، اینجا همه‌ش دراز کشیده؛ شاید یهو گشنه‌اش شد. کم کم میخوره دیگه». @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 مادر، اشکش را با گوشه‌ی روسری‌اش گرفت و زیر لب گفت: آخ، بالام... این کلمه،بغض هر کسی را می ترکاند. آن روز، دختر ها آمده و دور تا دور قبر نشسته بودند. چند نفری عکس گرفتند؛ چند نفری قرآن کوچکی از کیف‌شان درآوردند. یکی دو نفری هم که قلم و دفتر توی دست‌شان بود و عشق‌شان به نوشتن مشهود، از مادر شهید سال‌هایی کردند و جواب‌ها را تند تند نوشتند. جواب هایی هم که مادر در جواب دادن می‌ماند،یا چیزی می خواست بگوید گفتنش به فارسی برایش سخت بود،آذری به من می‌گفت،و من به بچه ها می گفتم. مدیر دبیرستان پرسیده بود« این ،خواهرش است؟». مادر گفته بود«نه». بعد به رویم لبخند زده بود که مثل دخترم است. سوال‌ها زیاد بود: این که چطور شد بابک رفت؟ از کِی تصمیم به رفتن گرفت؟ وقتی گفت می‌خواهد برود، عکس العمل شما چه بود؟و مادر با صبر و حوصله جواب‌شان را می‌داد. یکی دو نفر از دخترها زانو چسباند به لبه‌ی قبر، و دست‌ها را گذاشتند روی قبر. بعد شانه‌هایشان لرزید. @rahrovaneshg313