*🌴 آقا ممنون، سیر شدم.*
بر اساس خاطره اے حقیقے از خادم حضرت امام رضاعلیه السلام .....
ساعت خدمتم تمام شده بود و مطابق رسم همیشگیم ، روبه روے ضریح دستے بر سینه نهادم و به رخصتے بر مرخصے از حضرت ، به گامهایے ڪوتاه ، حرم را ترک ڪردم
به استراحتگاه خادمین ڪه مے آمدیم ، هرشب میهمان احسان و ڪرامت علے بن موسے الرضا بودیم و ظرف غذایمان آماده روے میز بود
از روزے ڪه هماے سعادتِ خادمیِ حضرتِ رضا، بر شانه ام نشسته بود ، با خود عهد داشتم جز لقمه نانے به تبرک ، از سفره ے حضرت برندارم و غذاے سفره خانه را هر شب به نیابت از امام رئوف بر زائرے هدیه نمایم
لباس خدمتم به صد آداب از تن در میآوردم و به سلام و صلواتے ڪنار مینهادم ، ظرف غذا را در دست میگرفتم و میان رواق، به راه مے افتادم
بیشتر شبها لقمه ے حضرت یا نصیب پیرزنے میشد ڪه عصا زنان دنبال غذاے تبرڪے بود ، یا پدرے ڪه ڪودڪے بیمار، روے صندلے چرخدار را به سمت پنجره فولاد حرڪت میداد...
آن شب ظرف غذا محڪمتر از همیشه در دستانم جا خوش ڪرده بود و از ڪنار هر پیرزن و یا بیمارے ڪه رد میشدم، دل نداشتم بفرمایش زنم
مات از بُخلِ خویش ، حدیث نفس میڪردم و متحیّر مانده بودم امشب چه پیش آمده دلم را ڪه دریایش قطره گشته...
همچنان میان رواق ها گام برمیداشتم و عنانِ عقل را به دستِ دل سپرده بودم ڪه ناگاه در مقابل پدرے به همراه پسرک خردسالش، میخڪوب شدم...
مرد جوان آنقدر خوش لباس بود و ڪودڪش آنقدر مرتب لباس پوشیده بود ڪه یقین ڪردم دلم ، مسیر را اشتباه آمده و باید راه ڪج ڪنم، اما چه ڪنم ڪه قدم از قدمم پیش نمیرفت و ظرف غذا در دستانم شل شده بود...
دل یک دله ڪردم و غذا را به دو دستم پیش آوردم:
بفرمایےد آقا، لقمه ے حضرت است... از طرف آقا علے بن موسے الرضا هدیه به شما...
حرفم هنوز تمام نشده بود ڪه پسرک چشمانش برقے زد و غذا را از دستانم گرفت، صورت ڪوچڪش را روبه ایوان طلاے حضرت چرخاند و به همان لحن ڪودڪانه اش گفت:
وااای آقا ممنون، مادرم راست میگفت از پدرِ مهربان هم ،مهربان ترید...
آنگاه در ظرف را باز ڪرد و به خوشحالے ادامه داد: بابا قاشق هم برایم گذاشته اند...
پدر ڪه صورتش غرق اشک شده بود ، آرام پرسید:
_چگونه محبتتان را جبران ڪنم؟
هنوز از آنچه پیش آمده بود، متحیّر بودم و به ڪلماتے در هم ریخته پاسخش دادم:
_ من ڪاره اے نبودم آقا، لقمه حضرت بود، سهم و روزیِ پسر دوست داشتنیِ شما
مرد ڪه حال ڪنار پسرش نشسته بود تا پسرش همان گوشه ے رواق غذایش را نوش جان ڪند، راویِ ماجرایش شد:
- میخواستم براے زیارت وداع بیایم و پسرم را گفته بودم در هتل بمان و با من حرم نیا؛ زیارتم طول میڪشد ، طاقت ڪودڪانه ات طاق میشود و حال زیارت را از من خواهے گرفت
پسرم پذیرفته بود در هتل بماند ولے همسرم اصرار داشت ڪه باید براے خداحافظے پسرمان هم بیاید
هرچه بهانه میتراشیدم ، پاسخے میداد؛
تا اینڪه مادرش آمد ، ڪنارش نشست دستانش را گرفت و به یقینے عجیب گفت:
عزیزِ مادر؛ با پدر همراه شو، هیچ نگرانے هم به دلت راه مده؛ امام ، پدرِ مهربان است؛ هرچه خواستے از خودِ امام بخواه...
خلاصه به اوقاتے تلخ دست پسرم را گرفتم و به حرم آمدیم...
زیارت خواندنم طولانے شده بود و پسرم این پا آن پا میڪرد، ولے من هنوز دل نداشتم امام را وداع گویم
سرِ نماز بودم ڪه مرتب ڪودڪم ، گوشه ے ڪتم را میڪشید و میگفت بابا دیگر خیلے گرسنه ام، زمانِ رفتن نشده؟
آنقدر جملاتش مڪرّر شد ڪه ڪلافه نماز را سلام دادم و به عتابے گفتم:
مگر مادرت نگفت هرچه خواستے از خودِ آقا بخواه؛
آنگاه انگشتم را به سوے ضریح اشاره ڪردم و گفتم به آقا بگو گرسنه ام؛
بگذار زیارتم تمام شود
و سر نمازِ بعدے ڪه ایستادم ، دیدم پسرم رو به ضریح صدایش را آرام ڪرد و زیر لب زمزمه ڪرد: آقا واقعا گرسنه ام... دروغ نمیگویم...
آنقدر مظلومانه به امام درددل ڪرد ڪه هرگونه بود نمازم سلام دادم و حرم را ترک ڪردم؛ هنوز چند قدمے نیامده بودیم ڪه شما با ظرف غذایے از راه رسیدی...
و حال من هم ڪنار پدر نشسته بودم و بر راءفت امام رئوف اشک میریختم ڪه پسر غذایش را تمام ڪرد و رو به حضرت باز به همان لحن ڪودڪانه گفت
آقا ممنون...سےر شدم...
🌹 صلے الله علیک یا علے ابن موسے الرضا علیه السلام و رحمه الله و برڪاته 🌹
🍁🕊🍁🕊❤️🕊🍁🕊🍁
#جمعه_های_مهدوی
#امام_رضا
#امام_رئوف
#به_تو_از_دور_سلام
#خادم_الرضا
#مشهد_مقدس
🆔 :telegram @imamrezaeii
🆔 :eitaa @imamrezaeii