#طـنـزشـهـدایی😂❤️🍃
محافظ آقا(مقام معظم رهبرے) تعریف میکرد
میگفت رفته بودیم مناطق جنگی براے بازدید
توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگے کنم
من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع کردن به رانندگی
میگفت بعد چندکیلومتر رسیدیم به یک دژبانی💂🏻 که یک سرباز آنجا بود💂🏻 ما نزدیک شدیم و تا آقا رو دید هل شد😨
زنگ زد مرکزشون گفت:
قربان: یه شخصیت اومده اینجا..
از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟
گفت: قربان نمیدونم کیه ولی گویاکه آدم خیلے مهمیه
گفتن چه آدم مهمیه ڪه نمیدونے کیه؟!!🤔
گفت:قربان؛نمیدونم کیه ولی حتما آدم خیلی مهمیه که حضرت آیت الله خامنهایی رانندشه😂❤️
#اَللَّهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#کمیته_خادمین_الشهداء_خواهران_گرمی
#سرباز_گمنام_امام_زمان_عج
#خوشحالی_حلال
#طنز_جبهه
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🇮🇷@khademine_khahar_germi
🇮🇷@khademine_khahar_germi
🌿 #طنز_جبهه😁
▫️چند روزی از عید 1365 میگذشت. پس از مجروحیت سخت در عملیات والفجر 8 در فاو، از بیمارستان به خانه آمده بودم.
مادرم تُشکی گوشهی اتاق، رو به حیاط پهن کرده بود که آنجا استراحت میکردم. در را هم باز کرده بود تا نسیم بهاری بهم بخورد. بهقول خودش، این نسیم مُرده را زنده میکرد.
از بس آبمیوه و غذاهای مقوی بهخوردم داده بود و مدام استراحت میکردم، مثل جوجههای جلوی آفتاب بهاری، چُرت میزدم.
تلفن که زنگ خورد، مادرم گوشی را برداشت و سپس به من گفت: بیا مثل اینکه رفیقای تو هستند. گوشی را که گرفتم، فهمیدم علی اشتری است. گفت میخواهند با چندتا از بچهها به ملاقاتم بیایند.
مادرم از صبح خانه را جمعوجور کرده بود. تا گفتم: "رفیقام دارن میان" چایی را دم کرد و ظرف میوه و پیشدستیها را آورد گذاشت کنار تشک من.
نیم ساعتی نگذشت که زنگ خانه بهصدا درآمد. خواستم بلند شوم بروم در را باز کنم که مادرم مانع شد و گفت:
- مثلا تو زخمی هستی و اینا اومدن ملاقاتت!
با دیدن جمشید مفتخری، علی اشتری و حسین کریمی، کلی ذوق کردم و خوشحال شدم. از روزی که در فاو زخمی شدم، اینها را ندیده بودم.
دست اشتری یک کادوی بزرگ بود. تعجب کردم. این اخلاق اصلا به این بچهها نمیآمد. نگاهی به مادرم انداختم که ذوقزده، داشت به کادو نگاه میکرد. اشتری گفت:
- ببخشید دیگه، قابل شما رو نداره. خواستیم یه جعبه شیرینی بگیریم، دیدیم این بهتره. واسه همین این رو شریکی باهم خریدیم.
کلی از آنها تشکر کردم. جمشید اصرار کرد کادو را باز کنم. حسین کریمی، محجوب سر بهزیر انداخته بود.
بهخواست علی کادو را باز کردم. شانس آوردم مادرم رفته بود توی آشپزخانه. کاغذ کادو را که باز کردم، با جعبهی بزرگی مواجه شدم. با خود فکر کردم حتما ظروف کریستال و از این چیزها باشد، ولی آنقدر سنگین نبود.
در جعبه را که باز کردم، با چند بسته پفکنمکی مواجه شدم. چشمانم چهار تا شد. بینشان را گشتم، هیچی نبود جز دو سه تا پفکنمکی.
اشتری داشت از خنده میترکید. حسین جلوی خندهاش را گرفته بود و جمشید هم پِقی زد زیر خنده؛ آنچنان که مادرم با تعجب، وارد اتاق شد.
مانده بودم چه بگویم. مادرم نگاهی به داخل جعبه انداخت و با نگاهش بهم فهماند:
بفرما، رفیقات هم مثل خودت بیمزه هستند.
اشتری با نگاه مادرم، از خجالت آب شد. حسین که مثل لبو قرمز شده بود؛ ولی به یکباره همه
باهم زدیم زیر خنده.
🎤راوی: حمید داودآبادی
#طنز_جبهه
🪐🌵🪐
🌵شوخ طبعیاش باز گل کرده بود😜
همهی بچهها دنبالش میدویدند و اصرار می کردند که به ما هم آجیل بده.😩
اما او سریع آجیل ها را تو دهانش میکرد
و میگفت: نمیدم که نمیدم😝😎
🪐آخر یکی از بچهها زرنگی کرد و پتویی آورد
و تو موقعیت مناسب روی سرش انداخت.🤪
و بچهها از خدا خواسته شروع کردند به زدن!😁
حالا نزن کی بزن!🥲
🌵حین کار می گفتند:
حالا آجیل میخوری؟...بگیر..😏
تنهاتنها میخوری؟..بگیر..😏
🪐بالاخره در این گیر و دار یکی از بچهها
در آرزوی رسیدن به آجیل؛ دست کرد
تویِ جیبش؛
اما ای دل غافل! آجیل مخصوص🥜
چیزی جز نانِ خشک خرد و ریز شده نبود !!😉😂
هممون سر کار بودیم!..😅
🌵🪐🌵
#طنز_جبهه
🏊♀"خواهـران غواص"🏊♀
🧩وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهههای حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی🚶
شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به خواهران است به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد😄😇
اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد...😰
هنگامی که میخواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در دزفول مستقر است.
شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علیاصغر(ع)، علیاکبر(ع) گردان امام حسین(ع) بفرستید، این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم الاجرا بود.
شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا اینها چرا غواص شدهاند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن😅
هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب(سلام الله علیها ) رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد🙈🏃راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟
شهید ملکی با صدایی لرزان گفت:والله چی بگم، استغفرالله از دست این "خواهرای غواص" 😂😂
راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض میکنند😆
اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!😜
راوی: سردار علی فضلی🌺
📚کتاب گلخند های آسمانی "ناصرکاوه"📚
👳 @mollanasreddin 👳