هدایت شده از بصیر
🌷 طنز
💠 جناب سرهنگ
🔸اسمش #یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم #جناب_سرهنگ. دو سالی می شد که #اسیر شده بود و با ما تو یک #اردوگاه بود.
🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به #التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم #تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂
🔸تا اینکه یک روز در #آسایشگاه باز شد و یک گله #عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و #فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار #برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش #سرگرد بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧
🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این #قشمار(مسخره) را!
🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را #کت_بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و #دل_نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔
🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی #بیمار شده بود و پس از هزار #التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از #بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر #خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و #دیوانه برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳
ــ دست و پایش را شکسته بودند؟
ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟
_ جای سالم در بدنش بود؟
ــ اصلاً زنده بود؟!
🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه #تشکر کنم.» فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی #گرد شد!😉
--آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه #افسران_ارشد. جاش خوب و راحته.😄😄
🔹می خوره و می خوابه و #زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که #سرهنگ است. و بعد از آن، کلی #تحویلش گرفته اند و بهش می رسند.😁😁
یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁/شهید نظرزاده
🌹🍃🌹🍃
⚪https://sapp.ir/basir.markazi
⚪https://eitaa.com/basirmarkazi
هدایت شده از بصیر
💠سرنوشت گردان حنظله
🌷یکی از حزن انگیزترین و در عین حال حماسی ترین لحظات فکه، ماجرای گردان حنظله است؛ ٣٠٠ تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانال ها به محاصره ی نیروهای #عراقی در می آیند. آنها چند روز و صرفاً با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می دهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت🕊 می رسند.
🌷ساعت های آخر️ مقاومت بچه ها در کانال، بیسیم_چی گردان حنظله حاج_همت را خواست. حاجی آمد پای بی سیم و گوشی را به دست گرفت. صدای ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که می گوید: احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بی سیم دارد تمام می شود. عراقیها عن قریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می کنم.
🌷حاج همت که قادر به محاصره ی تیپ های تازه نفس دشمن نبود، همان طور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت: بی سیم را قطع نکن... حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع_نکن. صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسین_وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم✊.
راوى: رزمنده_سعید_قاسمی
┄┅══✼♡✼══┅┄
🌹🍃🌹🍃
⚪https://sapp.ir/basir.markazi
⚪https://eitaa.com/basirmarkazi
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
دختری که تمام سرمایهاش را وقف سیلزدگان ایران کرد
دانش آموزی #عراقی تمام سرمایه خود که در یک قلک کوچک فلزی قرار داشت را وقف سیل زدگانی کرد که از ابتدای سال نوی امسال زندگیهایشان نقش بر آب شد.
وی در نامهای به ایرانیان نوشته است:
من «نور الزهراء» از نجف اشرف، همه دارايی خودم را به كودكان سيلزده ایرانی هديه مىكنم.
این نوجوان عراقی پس از شکستن قلک خود، با نوشتن هشتگی، به ايران و اسلام درود فرستاد.
#حب_الحسین_یجمعنا
آقای میناوند حداقل اندازه این بچه شرف داشته باش...
@BisimchiMedia