حاج قاسم،
خودت میدانستی،
تو به مقام مرگآگاهی رسیده بودی و خودت خوب میدانستی که تا پیش از #فاطمیه شهید میشوی؛
به اطرافیانت گفته بودی که امسال فاطمیه پیشتان نیستم.
حاجی،
سردار،
ای #سردار_دلها،
این دومین فاطمیه بدون توست،
و این دومین فاطمیه است که به جای نوکری در مجلس #روضه_مادر، سر سفره #فاطمه_زهرا مهمانی.
گوارای وجودت فرزند خَلَف #اُم_ابیها.
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
📌حتی در آخرین گریه...
(داستان کوتاه #فاطمیه)
🔰وارد خانه که شد، گل از گلش شگفت. از خوشحالی، یادش نمیآمد چند روز پیش بود که او را سرِ پا دیده بود. راستی چند روز پیش بود؛ هفتاد روز؟ نود روز؟...
🔰چه اهمیتی داشت، وقتی حالا حالش بهتر بود؛ وقتی میدید که بعد از مدتها دارد موهای دختر کوچکشان را شانه میزند. پسرها هم تمیزتر و زیباتر از هر روز بودند؛ انگار شسته شده باشند. چشمهایش را که داشت از خوشحالی برق میزد، از چهره پسرها گرفت و رویش را به سوی همسرش برگرداند؛ دید با لبخند کمجانی به لب، پلکهایش را روی هم آورد، که "آری، پسرهایمان را هم شستوشو دادهام".
🔰دخترک سرش را از روی پای مادر بلند کرد و به سوی پدر دوید. همانطور که آغوشش را برای او باز میکرد و روی زمین مینشست، گفت:
+ خدا را شکر امروز حالت بهتر است عزیزم!
- الحمدلله. بهترم.
🔰دخترش را در آغوش فشرد و بوسید. زن جوان دید که شوهر غمگینش امیدوار شده است؛ این را از چشمهایش خواند. دلش نمیآمد بیشتر از این او را اذیت کند؛ حتی به اندازه یک امید بیهوده.
- بهترم؛ چون دیگر قرار نیست این درد را تحمل کنم.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
- مهمانِ همین امروزتانم عزیزم؛ قرار است رفع زحمت کنم.
🔰سرش را بالا نیاورد؛ چون نمیخواست فرو ریختن شوهرش را ببیند؛ چون مطمئن بود که شوهرش طاقت شنیدن این حرف را ندارد. سعی کرد از گوشه چشم، صورت زیبایش را ببیند؛ دوست نداشت آخرین نگاههایش به چهره او یواشکی باشد، ولی چارهای نداشت: خبری از آن برق شادی نبود، گونههایش هم فرو افتاده بودند. گریه نمیکرد، ولی کاش میکرد؛ معلوم بود که درونش طوفانی به پا شده.
🔰این حال را که دید، خودش گریهاش گرفت؛ بلند بلند. دخترک برگشت به آغوش مادر؛ پسرها هم به سویش دویدند. انگار یک دفعه همه چیز خراب شده بود. با دیدن اشکهای مادر و حال عجیبش، گریهشان گرفت؛ ریز ریز و بیصدا، طوری که فقط لرزششان دیده میشد.
🔰همانطور که نشسته بود، خودش را به طرف زن جوانش روی زمین کشید و گفت:
+ عزیز دلم، تو دیگر چرا گریه میکنی؟ تو که به قول خودت داری راحت میشوی. من باید گریه کنم که گوهری مثل تو را از دست میدهم.
- من هم برای تو گریه میکنم آقای خوبم. گریهام برای توست...
و باز صدایش به گریه بلند شد. گریه امانش نداد تا حرف دلش را بگوید، ولی میدانست که شوهرش خوب میداند او چرا گریه میکند.
🔰همانطور که داشت زیر بغلهای همسر بیمارش را میگرفت تا بلندش کند و به طرف رختخوابش ببرد، در دلش گفت:
میدانم عزیزم، میدانم که برای من گریه میکنی، نه فقط برای اینکه میدانی چقدر دوستت دارم و بی تو چقدر برایم سخت است، نه فقط برای اینکه میدانی دلم برایت خیلی تنگ میشود و بی تو چقدر زود پیر میشوم؛ که اینها هم هست، ولی روح قشنگ تو بزرگتر از این است که بخواهد در بند احساسات و عواطف باشد.
🔰آرام او را در بسترش خواباند و کنارش نشست. دستش را گرفت و نگاهش را دوخت به چهره خسته و بیحالش. میخواست از چشمهایش بخواند که میداند گریه او برای این است که شوهر مظلوم و بی یاورش بعد از او تنهاتر میشود؛ بی یاورتر میشود چون هیچکس مثل او قدر شوهرش را نمیداند.
🔰شاید زیر لب زمزمه کرد:
+ حتماً پیش پدرت گواهی میدهم که دخترت حتی در آخرین گریه هم به فکر من بود؛ که حتی آخرین گریهاش هم سیاسی بود.
عرض ارادتی ناچیز؛ رزق شب شهادت #ام_ابیها (۲۷ دی ۱۳۹۹)، بالاسر مزار نورانی #فاطمه_معصومه (سلاماللهعلیها)
✍ مرتضی رجائی
📢 کانال تربیت و حکومت:
🌐 eitaa.com/rajaaei