📌من امروز نقش یک شگفتانه را داشتم.
💠ساعت پنج و ربع سرِ کوچه بودند. ده دقیقه به هفت توی ترمینال فرودگاه بودیم. قرار بود #مهندس_جاویدان هم به ما ملحق شود، ولی هنوز نیامده بود. دیشب پروازش از اردبیل لغو شده بود؛ با اتوبوس آمده بود. مهدی میگفت: این یعنی سفر براش اهمیت داره. چند دقیقه قبل از بسته شدن کانتر رسید.
💠وارد هواپیما که شدیم، مسافرها یک در میان نشسته بودند. ظاهراً وعده فاصلهگذاری اجتماعی در اینجا عملی شده بود. همینطور که داشتیم میرفتیم سمت صندلی خودمان، مهدی گفت: یاد اون توییت محشرت افتادم که تو راهِ رفتن به سمت کرمانشاه برای تبلیغ دهه محرم، نوشته بودی. چقدر تو کانال های مختلف دست به دست شد. نوشته بودم: توی اتوبوس همه صندلی ها پره و نصف مسافرها هم ماسک ندارن؛ تا اینجاش عیب نداره، ولی اگه همین الآن من یه روضه بخونم و کسی گریه کنه، میشه هیئت تو محیط سقف کوتاه و ستاد ملی کرونا وارد عمل میشه.
💠با پانزده دقیقه تأخیر پریدیم، هفتاد دقیقه دیگه در فرودگاه آیت الله هاشمی رفسنجانی فرود اومدیم. دکتر قاضی زاده منتظرمان بود. مهدی میگفت: بهش گفتهم یه سورپرایز برات دارم. وقتی رسیدیم بهش، مهدی گفت: اینم سورپرایزت.
راست گفته بود؛ واقعاً خوشحال شد دکتر.
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده دوم
🆔️ @rajaaei
📌من تو کرمان فهمیدم که پسته قم روی دست پسته کرمانه!
💠ساعت ۱۰:۳۰ مسجد امام هادی بودیم و تو ساختمان مؤسسه شهریار نخبگان جلسه داشتیم. ساعت ۱۳:۳۰ هم تو کانون امام باقر جلسه داشتیم. از محتوای جلسات خیلی چیزی نمیتونم بنویسم، پس بگذریم.😁
💠بعد جلسه، برادرِ مهدی اومد دنبالمون تا بریم از ایدهی کارآفرینیش بازدید کنیم. توی راه ما رو برد یه آبمیوهفروشی با برند "سیب سبز". اول ازمون پرسید چی میخورید، ولی بعدش گفت: توصیه خودم اینه که "شیر انبه پسته"ش رو انتخاب کنید؛ چون محصول اصلی و درجه یکش اینه.
💠لیوانها رو که داد دستمون، شروع کرد تعریف و تمجید. گفت: اینا رفیقای خودم هستن؛ با اینکه چندان مذهبی نیستن، ولی کار خیلی باکیفیت و تمیزی میدن دست مشتری؛ چیزی که بعضی از مذهبی یا بلد نیستن، یا بهش معتقد نیستن.
💠راست میگفت؛ واقعاً خوب بود و با کیفیت. همینطور که داشتیم از خوردن این معجون مرحمتیِ ایشون لذت میبردیم، شروع کرد دوباره تعریف کردن: "پستهای که اینا استفاده میکنن، بهترین پسته ایرانه..."
💠 مهندس حمید پرسید: "بهترین پسته ایران مال کجاست؟" تا این جمله رو گفت، مهدی یه نگاه عجیبی بهش کرد و گفت: این حرفت توهین محسوب میشه تو کرمان؛ تو کرمان باشی و بپرسی بهترین پسته مال کجاست؟ مهندس جواد هم یه تأیید ضمنی کرد. بماند که نیم ساعت بعد تو فروشگاه خودش، لابه لای حرفهاش گفت: پسته قم، روی دست پسته کرمانه؛ الآن قیمت درجه یک این پسته کیلویی ۳۵۰ تومانه.
💠متوجه هستید که؛ این اعتراف رو یه کرمانیِ متعصب و البته جنس شناس کرد. پس رفقا، پرچم پسته قم بالا...😁🇮🇷
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده سوم
🆔️ @rajaaei
📌سلام بر حاج قاسم
شب جمعه، شب زیارتی سیدالشهدا، توفیق زیارت سیدالشهدای ایران.
همین و دیگر هیچ...
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده چهارم
🆔️ @rajaaei
📌دعوای دو مهندس سرِ یک کیلو سبزی و ده لیتر آب!🤦♂️
💠دیروز عصر، بعد از جلسه دوم، رفتیم تا سری به فروشگاه "سبزی آباد" بزنیم؛ فروشگاهی که مدیرش #مهندس_جواد است، برادر آقا مهدی. علت اینکه تصمیم گرفتیم وسط یک سفر مأموریتیِ تربیتی، از این فروشگاه بازدید کنیم، آشنایی با ایده نسبتاً خلاقانه و اجرای جذاب و تمیزی بود که توانسته بود برای پانزده نفر به صورت مستقیم کارآفرینی کند.
💠وارد فروشگاه که شدیم، اولین چیز، بوی خوش سبزی تازه خرد شده بود که مشامم را پر کرد؛ حس تازگی خوبی بود، خیلی دوست داشتم. مهندس جواد شروع کرد به توضیح دادن و ما همانطور که میشنیدیم، قفسههایی را میدیدیم که پر از انواع محصولات غذایی سالم و ارگانیک بود. مهندس جواد داشت از دقت و وسواسش در تولید محصولات میگفت و اینکه چقدر با کیفیت هستند و البته چقدر خوش قیمت.
💠یکی از انگیزههای تدارک این بازدید از سوی آقا مهدی، گرفتن نظر #مهندس_جاویدان بود درباره بهینه سازی و زیباتر کردن طراحی و فضاسازی فروشگاه. همان طور که مهندس جواد و مهندس حمید داشتند با هم حرف میزدند، من و آقا مهدی رفتیم به سمت آخر فروشگاه. یک محفظه شیشه ای بزرگ بود که در آن یک دستگاه مکانیزه شست و شوی سبزی قرار داشت و چند کارگر خانم مشغول کار بودند.
💠وقتی آقا جواد و آقای جاویدان رسیدند کنار ما، نوبت توضیح درباره این دستگاه بود. مهندس این طور شروع کرد که ما تنها جایی در ایران هستیم که تمام مراحل شست و شو و خرد کردن سبزی رو کاملاً در حضور مشتری و با نظارت او انجام میدیم؛ چون هنگام شستن سبزی خیلی گِل و آلودگی خارج میشه و اگه این مراحل درست طی نشه، تو مرحله آخر، تو حوضچه آب کدر دیده میشه و مشتری دیگه رغبت نمیکنه خرید کنه.
💠 ازش که پرسیدم این منحصر به فرد بودن رو مطمئنی یا همینطوری میگی، گفت: "تو نیشابور هم یه جای دیگه شبیه ما هست، ولی نه اینطور که کاملاً شفاف و در حضور مشتری باشه". کلاً از این حالت جدیت یک جوان خیلی خوشم میاد که کارش رو اینقدر جدی بگیره و درباره ش اینقدر تحقیق کنه و مطلع باشه. چقدر خوبه که هرکس هر کاری میکنه، همون جا رو مرکز عالم بدونه و همه تلاشش رو بکنه که کارش رو به بهترین شکل انجام بده.
💠 زمانی که مهندس جواد داشت توضیح میداد که این دستگاه بزرگ و مجهز، برای شست و شوی ۵۰۰ کیلو سبزی، ۵۰۰۰ لیتر آب مصرف میکنه!! مهندس حمید با تعجب و نگرانی گفت: "یعنی برای هر یک کیلو سبزی، ده لیتر آب؟!!😱" آقا جواد گفت: "غیر از گِل و آلودگی سبزی که جز با این روش کاملاً شسته نمیشه، لابه لای سبزی ها کرمهای کوچکی هستن که جز با گندزدایی خاص از بین نمیرن؛ کاری که این دستگاه میکنه". مهندس جاویدان با همان حالت تعجب و نگرانی قبلی و با لبخندی تلخ گفت: "اگه اینطور باشه، من ترجیح میدم سبزی نخورم تا اینکه برای شستن یک کیلو سبزی، ده لیتر آب هدر بدم".
💠این دو نفر شروع کردن به بحث کردن با هم، ولی برای من جالب بود که این دو مهندس چقدر متفاوت به این قضیه نگاه میکردن.
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده پنجم
🆔️ @rajaaei
📌دزد با انصاف!
💠وقتی رسیدیم گلزار شهدای کرمان، نزدیک اذان مغرب بود.
بعد از زیارت مزار حاج قاسم، آقامهدی گفت: "الآن اینجا خیلی شلوغه، موقع وضو گرفتن تو سرویس بهداشتی و بعدش موقع نماز توی مسجد، احتمال انتقال کرونا هست. اگه صلاح بدونید، بریم تو مسیر، یه جای خلوت نماز بخونیم".
💠موافق نبودم، به دو دلیل؛ دومیش مهمتر بود. تا خواستم بگم، خود آقا مهدی گفت: "البته الآن اصلاً صورتِ خوشی نداره بریم؛ مردم ببینن یه آخوند معمم داره موقع نماز میره چی میگن!".
💠قرار شد بعد از نماز بریم. وضو گرفتیم و رفتیم داخل مسجد صاحب الزمان؛ مسجدی که داخل محوطه گلزار شهدای کرمان است. آقا مهدی که روی مسائل بهداشتی حساس است، دلش نیامد پلاستیک بردارد و کفشهایش را بگذارد داخل آن و با خودش ببرد؛ آنها را گذاشت یک گوشه جلوی در مسجد، که نسبتاً از دید افراد پنهان بود. من و مهندس جاویدان هم کفشهایمان را گذاشتیم کنار کفشهای او؛ البته علت این کار من نگرانی های بهداشتی نبود، حوصله بردن کفش ها را نداشتم. مهندس حمید را هم بعید میدانم به دلیل مسائل بهداشتی بوده باشد.
💠با دیدن مسجدِ خلوت و صفهای کاملاً با فاصله، متوجه شدیم که نگرانی آقا مهدی بی مورد بوده است. خودش هم این را گفت.
نماز که تمام شد، رفتیم تا کفش ها را برداریم و حرکت کنیم که دیدیم کفشهای آقا مهدی نیست!
صندل من و کتانی اسپرت حمیدآقا بود، ولی کفشهای نو و مجلسی آقا مهدی نبود؛ به جایش یک جفت دمپایی پلاستیکی سفید بود که چندان نو و تمیز هم به نظر نمی آمد.
💠بله، ظاهراً یک نفر نیاز داشته بود و آمده بود نیاز خودش را از درِ خانه خدا برده بود. داشتیم به این فکر میکردیم که حالا چطور باید بدون کفش تا پای ماشین برویم. آقا مهدی گفت: "من تقریباً مطمئنم کسی که کفشهای منو برده، این دمپایی ها رو گذاشته جاشون". گفتم: "خب اگه این قدر مطمئنی، پس بپوش که بریم". گفت: "حتی اگه یه درصد اشتباه کرده باشم، مدیونی داره".
💠خلاصه رفتیم و از خادم مسجد یک جفت دمپایی پلاستیکی نو گرفتیم که قرار شد فردا (یعنی امروز، جمعه) برگردانیم. وقتی آقا مهدی دمپایی آبی رنگ را به پا کرد تا برویم، با دیدنش هر سه نفرمان خندیدیم. به شوخی گفتم: "غصه نخور، احتمالاً بنده خدا برای شب جمعه میخواسته بره خواستگاری، یه کفش نو میخواسته؛ صندل من و کتانی حمیدآقا رو نپسندیده، ولی کفش شما چشمش رو گرفته😁".
💠یک بار دیگر مزار سردار دلها را زیارت کردیم و حرکت کردیم به سمت ماشین؛ با این امید که به زودی (مثلاً همین امروز، جمعه) دوباره قسمت مان شود که بیاییم.
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده ششم
🆔️ @rajaaei
📌پیش به سوی بم
💠حدود نیم ساعت بعد از اذان مغرب، از گلزار شهدای کرمان حرکت کردیم به سمت بم.
در مسیر و در یک غذاخوری بین راهی توقف کردیم تا شام بخوریم. آقا مهدی ما را به یکی از غذاهای اصلی کرمان دعوت کرده بود.
💠انصافاً بهداشت را خیلی خوب رعایت کرده بودند، حتی میتوانم بگویم عالی؛ ولی کیفیت غذا عالی نبود.
این را هم آقامهدی گفت، هم من که قبلاً یک بار دیگر هم این غذا را خورده بودم؛ ولی #مهندس_جاویدان خیلی خوشش آمده بود.
💠یک دلیلش این بود که اولین بار بود که این غذا رو میخورد و نمیتوانست آن را با مصداق دیگری از این غذا مقایسه کند. ولی حمید آقا کلاً آدم بسازی است؛ قلیل المئونة و ان شاءالله کثیرالمعونة.
💠آقامهدی به بهانه اینکه کیفیت غذا راضی اش نکرده، یک بشقاب کشک و بادمجان سفارش داد تا هر کدام مان یکی دو لقمه بخوریم. البته معلوم بود که بهانه است، چون خودش خوراک چندانی ندارد؛ میخواست مهمانهایش را بیشتر اکرام کند.
💠کشک و بادمجان که رسید، فهمیدیم حمیدآقا دوست ندارد و نخورد. آقا مهدی هم تا لقمه اول را گرفت، گفت: "کیفیت غذای قبلی قابل تحمل بود، ولی این اصلاً کشک و بادمجان کرمان نیست!". راست میگفت؛ برای همین من هم که داشتم یک لقمه میخوردم به مهندس گفتم: "مهندس جان، شما هم که نخوردی، چیز خاصی رو از دست ندادی!".
💠موقع رفتن، آقامهدی در انتقاد به فروشنده همین جمله آخر من را به صاحب غذاخوری گفته بود. میگفت: "مرتضی این جمله خیلی براش سنگین بود. بهش گفتم تو با این غذات آبروی کرمان رو جلوی مهمانهای من بردی. خیلی ناراحت شده بود و میخواست پول غذا رو برگردونه..."
💠حرکت کردیم سمت بم. خسته بودم، ولی چون از صبح قول داده بودم که یه بحثی را توی راه بم برای مهندس توضیح بدم، یک چرت کوتاه پنج دقیقه ای زدم و شروع کردم. راستش هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که توی جاده و داخل ماشین، یک جلسه کامل از محتوای تربیتی مان را تدریس کنم. فکر کنم یک ساعتی حرف زدم. البته قبلش هم از داخل غذاخوری شروع به گفت و گو کرده بودیم که روی هم رفته یک ساعت و نیم شد. ماشاءالله حمیدآقا خیلی پیگیر و باحوصله است.
💠حدود ساعت ۹ونیم رسیدیم بم و رفتیم سمت محل اسکان. سه نفر از دوستان آقامهدی منتظرمان بودند که من فقط حاجاقا میثم الهی رو میشناختم. آقامهدی که رفت تا به پدر و مادرش سر بزند، دوستان هم کم کم رفتند. فقط حاجاقا الهی کمی بیشتر ماند که او هم ساعت ۱۰ شب رفت و گفت فردا ساعت یک ربع به هفت دنبال تان میآیم که به مسجد جامع برویم؛ هم برای صبحانه، هم برای شروع جلسات.
الآن نشسته ام، منتظر حاجاقا الهی...
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده هفتم
🆔️ @rajaaei
📌رویشهای انقلاب مشغول کارند...
💠صبح جمعه، حدود ساعت، آقامهدی و یکی از دوستانشان آمدند دنبال من و مهندس جاویدان؛ رفتیم به سمت مسجد جامع بم.
💠اعضای شورای مرکزی قرارگاه فرهنگی مسجد جامع بم جمع بودند؛ چند جوان مؤمن و انقلابی که چهرههایشان پر از انرژی و امید به آینده بود. بیشترشان را میشناختم، جز دو سه نفری که به تازگی به جمع آنها اضافه شده بود. البته اینکه میگویم به تازگی، یعنی در پنج سال اخیر؛ چون آنجا بود که دوستان گفتند آخرین بار، پنج سال پیش آمده بودم بم.🤦♂️ خودم باورم نمیشد که چقدر زود گذشت.
💠بعد از صبحانه، جلسه شروع شد؛ از ساعت ۸ تا ساعت ۱۱ونیم که آماده شدیم برای نماز جمعه.
💠از محتوای اصلی جلسه که بگذریم، در بخشی از آن، از دوستان درخواست کردم که از تجربهنگاری فعالیتهای خودشان و نیز از فعالیت مختصر و جهتمند در فضای مجازی برای ارائه روایتهای ساده و صمیمی از خودشان و فعالیتهایشان غافل نباشند. سعی کردم توضیح بدهم که همین روایتهای کوتاه، اگر ساده و صمیمی و واقعی باشد، و اگر مستمر باشد، میتواند مردم را با واقعیت ما مذهبیها و انقلابیها بیشتر آشنا کند و این، انس میآورد و البته امید به آینده؛ چراکه مردم میبینند نیروهای انقلاب مشغول کارند.
💠وقت نماز جمعه که رسید، آقامهدی تأسف میخورد از اینکه چطور نماز جمعه پرشور و شلوغ بم، به دلیل کرونا اینقدر خلوت شده است. نگران بود نکند بعد از کرونا مردم به این دوری از مسجد عادت کنند.
💠در بخشی از خطبه دوم حجت الاسلام دانشی با اشاره به رفع تحریم تسلیحاتی، از آن به عنوان یک دستاورد برای نظام یاد کرد و سپس از دستگاه دیپلماسی و زحمات آنها برای این منظور تشکر نمود. داشتم با خودم میگفتم: در این چند سالی که حاجی را ندیدهام، او هم تغییر کرده، که ناگهان حاجی شروع کرد؛ از بی دستاورد بودن برجام گفت، از معطل کردن کشور به بهانه برجام گفت، از عملکرد ضعیف دولت درباره مسکن گفت و...
💠بعد نماز جمعه، ناهار را خوردیم و حدود ساعت ۲ بعد از ظهر راهی کرمان شدیم. باید میرفتیم و قبل از حرکت به سوی مشهد، برای آقامهدی کفش میخریدیم.
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده هشتم
🆔️ @rajaaei
📌درس اخلاق پدر غیرطلبه به فرزند طلبه
💠در جاده کرمان، آقامهدی متوجه شد که برادرش مهندس جواد، یک جفت صندل در صندوق عقب ماشینش دارد؛ یعنی خود آقا جواد به او گفت، وقتی زنگ زد و از ماجرای کفشهای آقامهدی و اینکه دارد میآید کرمان تا کفش بخرد باخبر شد. وقتی توقف کردیم تا یکی از چرخهای جلوی ماشین را باد کنیم، آقامهدی رفت و کفشها را از صندوق درآورد و پوشید؛ آخر ما با ماشین مهندس جواد رفته بودیم بم و البته سوار شدن این ماشین و توبیخ آقامهدی از سوی پدرش هم خود داستانی دارد.
💠پنجشنبه شب که توی جاده بم بودیم، وقتی پدر آقامهدی متوجه شد که ما داریم با دناپلاس مهندس جواد میرویم سمت بم، از همان پشت تلفن به آقامهدی گفت: "رسیدی بم، ماشین را جلوی خانه پارک میکنی و روز جمعه با این ماشین توی شهر تردد نمیکنی". بعد هم گفت: "مردم اگه ببینن یک آخوند معمم با این ماشین صفر، با شیشه های دودی رفت و آمد میکنه، چی میگن؟" کاش بعضی از دوستان طلبه و معمم من هم این چیزها برایشان معمم بود و در این اوضاع و احوال جامعه و مردم، مالهای حلال و طیب و طاهر خودشان را، انفاق هم نمیکنند، لااقل به رخ مردم نکشند.
💠القصه، همین که آقامهدی خیالش از خرید کفش راحت شد، گفت: "حالا که وقت اضافه داریم، چند تا گزینه داریم برای رفتن: باغ شازده ماهان، مقبره شاه نعمت الله ولی و..." دیدن مقبره شاه نعمت الله با آن تعریف و تمجیدهایی که از معماری اش میکنند میتوانست جالب باشد، ولی راستش به دلایلی با رفتن به این طور جاها کمی مشکل دارم و خیلی راحت نیستم. بیشتر دوست داشتم وقت اضافه مان را در گلزار شهدای کرمان و کنار مزار حاج قاسم باشیم. ولی چیزی نگفتم؛ چون خیلی دوست ندارم سلایقم را به دیگران تحمیل کنم، یعنی اخیراً بیشتر برایم مهم شده است که این کار را نکنم.
💠نزدیکی ماهان بودیم که آقامهدی با دیدن خواب مهندس حمید و خستگی اش، گفت: "به نظرم بیدارش نکنیم و مستقیم بریم گلزار شهدا تا فرصت داشته باشه یه کم بیشتر بخوابه؛ خسته است". از پیشنهادش استقبال کردم و به این ترتیب، بدون اینکه چیزی بگویم، جایی که دوست نداشتم نرفتیم.
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده نهم
🆔️ @rajaaei
📌و خداوند حاج قاسم را عزیز دنیا و آخرت قرار داد...
💠دوباره رسیدیم به گلزار شهدای کرمان. بعد از زیارت حاج قاسم و شهید پورجعفری و بعد از قرائت فاتحه برای شهید حسین یوسف الهی و شهید حسین بادپا که کنار مزار حاج قاسم هستند، رفتم سر قبر شهید عبدالمهدی مغفوری. تقریباً به همان تعداد که دور مزار حاج قاسم نشسته بودند، اطراف قبر شهید مغفوری هم زائر بود. معروف است که ایشان عجیب و غریب حاجت میدهد.
💠بعد از زیارت شهدا، رفتم به سمت ساختمان حسینیه شهدا، برای قرائت فاتحه کنار قبر حجت الاسلام حاجی آبادی. تصویر چهره نورانی و دلنشینش را روی دیوار کنار قبر نصب کرده بودند. چقدر متأثر شدم؛ یاد خاطرات چند ملاقاتم با ایشان افتادم. چقدر متواضع و خاکی بود، با اینکه حدود پانزده سال از من بزرگتر بود و پیشکسوت عرصه فرهنگی و تربیتی و با اینکه حجم فعالیتهای جهادی اش به اندازه همه فعالیت های چند نفر مثل من بود، وقتی چیزی از من میپرسید، طوری رفتار میکرد که خودم خجالت می کشیدم از این همه بزرگواری ایشان.
💠دوباره برگشتم کنار مزار حاج قاسم؛ آقامهدی و مهندس جاویدان آنجا بودند. داشتیم فاتحه میخواندیم تا برویم، که یک خانم میانسال نشست کنار مزار حاجی و شروع کرد به زمزمه کردن. اولش آرام بود، ولی کم کم صدایش رفت بالا و شروع کرد به گریه و التماس. میگفت: "حاج قاسم، دو تا پسرام دارن میمیرن. تو رو خدا از خدا بخواه بهم برشون گردونه. حاجی تو میتونی، تو پیش امام حسین آبرو داری..."
💠کسی نمیدانست پسرهاش چه مشکلی دارند، ولی گریه هایش اشک همه را درآورده بود. و البته من بیشتر به این فکر میکردم که حاج قاسم چه مقامی پیش خدا دارد و خدا چطور به او در همین دنیا هم عزت و آبرو داده است. از حاجی خواستم برای ما هم دعا کند که عزیز زندگی کنیم و عزیز بمیریم.
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده دهم
🆔️ @rajaaei
📌آمدم ای شاه پناهم بده...
💠ساعت ۸ و نیم شب رسیدیم مشهد و ساعت ۹ در محل اسکان بودیم؛ خیابان اندرزگو، کوچه دو؛ درست رو به روی باب الجواد.
💠یک لقمه ته بندی کردیم و خودمان را به حرم رساندیم. هوا خنک بود، اما اذیت نمیکرد. چیزی که اذیتم میکند، سردی دلی است که از فرط گناه، پر از ظلمت شده است. دلم یک آغوش گرم و پرمهر میخواهد؛ آغوش یک پدر مهربان و دلسوز، آغوش امام که پدر مهربان ما امت است.
💠از باب الجواد وارد صحن جامع شدیم. اذن دخول را که میخواندم، به چشمهایم التماس میکردم که حداقل تر شوند، تا نشانه ای باشد برای اینکه اذن دخولم دادهاند. چند دقیقه ای ایستادم، بعد آرام آرام راه افتادم تا خودم را به آقامهدی و مهندس حمید برسانم که جلوتر بودند.
💠رواق امام خمینی باز بود؛ از آنجا وارد شدیم. خودم دوست داشتم از صحن آزادی وارد شوم؛ چون هم صحن پایین پا و صحن محبوبم است، هم تنها صحنی است که در این ایام کرونا میشود با یک فاصله، ضریح را دید. دوست داشتم، ولی به زبان نیاوردم؛ چون احساس کردم آقامهدی سردش است و میخواهد در این رواق بنشیند. ولی وقتی به انتهای رواق رسیدیم و دیدیم که هیچ منظره ای از ضریح دیده نمیشود، خود آقامهدی گفت برویم صحن آزادی.
💠خودم را جلوی درِ مقابل رواق رساندم؛ نزدیک ترین جایی که میشد در مقابل ضریح بایستم. در حقیقت توی حیاط بودیم، ولی من خودم را کنار ضریح و در آغوش امام میدیدم:
آمدم ای شاه پناهم بده...
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده یازدهم
🆔️ @rajaaei
📌 زیارت به نیابت امام و دعا برای رهبر انقلاب
💠کمتر پیش آمده که به زیارت بروم و امام خمینی را فراموش کرده باشم. من و خیلیهای دیگر، همه زندگیمان را مدیون اوییم؛ مدیون او و همه شهدایی که به فرمان او قیام کردند تا این انقلاب به پیروزی برسد و حفظ شود و ادامه یابد و بالنده شود.
💠نهتنها زیارت به نیابت از امام و شهدا را وظیفه خود میدانم، که دعا برای رهبر معظم انقلاب هم فراموشم نمیشود.
💠امروز هم در زیارت امام رئوف، دعا کردم که "خدایا، بر عمر و عزت و اقتدار روزافزون رهبر عزیزتر از جانم بیفزای".
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده دوازدهم
🆔️ @rajaaei
صلی الله علیک یا ابامحمد حسن بن علی
سالی که حرم امامین عسکریین به دست تکفیریها تخریب شد، طلبهی مدرسه بودم. خوب یادمه صبح که از کلاس ساعت اول اومدیم بیرون، خبر این فاجعه منتشر شده بود.
حس دوگانهای داشتیم: هم غمگین بودیم و گریه میکردیم، هم خشمگین بودیم و دندان به هم میفشردیم. کفن پوش شدیم و برای نشان دادن اعتراض، راهی مسجد اعظم قم شدیم. خیلیهای دیگه هم اومده بودن.
گریه میکردیم و شعار میدادیم؛ شعارهایی علیه وهابیت و تکفیریها و در حمایت از هر اقدامی علیه این جنایت.
سخنران جلسه خطاب به امام زمان گفت: آقاجان، به شما قول میدهیم که شیعه به همین زودی گنبد و بارگاهی بهتر و بزرگتر از گنبد و بارگاه قبلی برای پدر و جد بزرگوارتان بسازد.
الحمدلله که شیعه شرمندهی شما نشد. امروز گنبد حرم امامین عسکریین، بزرگترین و باشکوه ترین گنبد حرمهای اهلبیت است.
🆔️ @rajaaei
تبلیغ کانال جوکهای زن و شوهری در #کانال_شاد.
رسماً نوشته: بچه نیاد، شاخ درمیاره!!🤦♂️
#مشارکت_اعضای_کانال
🆔️ @rajaaei
📌سخن گزافی نیست اگر بگوییم پیادهروی اربعین، هدیه امام عسکری به ما برای عصر ظهور است.
💠یکی از احادیث راهبردی امام حسن عسکری، همان است که زیارت اربعین را یکی از نشانههای مؤمن معرفی کرده است.
💠سال ۹۵ با گروهی از متربیان کانون میثم تمار قم راهی پیادهروی اربعین شدیم. پس از ورود به خاک عراق، اول برای زیارت امامین عسکریین رفتیم؛ هم برای تشکر از امام عسکری برای این هدیه آخرالزمانی و هم برای ادای احترام به پدر و جد بزرگوار امام زمان.
💠آن سال همان سالی بود که هنوز تکفیریها شهر سامرا و حرم را تهدید میکردند. دور تا دور حرم با بلوکهای سیمانی بلند حفاظت شده بود و نیروهای نظامی کاملاً مسلح اطراف حرم مستقر بودند. قرار شد شب را در حرم بمانیم و صبح حرکت کنیم به سمت کاظمین.
💠حدود سه هزار نفر زائر داخل صحن و در زیرزمین مستقر شده بودند؛ ما چهل نفر هم سعی کردیم یک گوشه جمع شویم. یکی دو ساعت از غروب گذشته بود که صدای شلیکهای متعدد و انفجار شنیده میشد. تا نیمه شب این صداها ادامه داشت، ولی ما با خیال راحت در حرم خوابیده بودیم.
💠خوب یادم است؛ قبل از خواب، یکی از متربیان کانون که دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه تهران بود، جمله ای گفت که هنوز شیرینی اش را حس میکنم. گفت: "شما نمیدونید حضور سه هزار نفر آدم وسط این همه تهدید و تیر و ترکش و حفاظت از اونها و از این ساختمان بزرگ حرم، چه دلالتهای سیاسی مهمی دارد؛ این نشانه اقتدار شیعه و البته جمهوری اسلامی است".
💠خیلی خوشم آمد از این نگاه دقیق و امیدواری این دانشجو به انقلاب اسلامی.
🆔️ @rajaaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 ورود مسئولین ممنوع
🔴 یک هشدار بسیار جدی
❗️ مثل برق می گذرد!
❗️ آن وقت دیگر خیلی دیر است.
#فرزندآوری
#فرزند_هراسی
#سقط_جنین
#موسسه_اندیشه_کوثر
✅ برای دریافت ۱۱۰ برنامه محتوای با موضوع #فرزندآوری و افزایش #جمعیت در کانال نسل ۱۱۰
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3788177457C1c24ab6741
یا در صفحه رسمی سایت آپارات👇👇
https://www.aparat.com/andishekosar
🔸معاونت رسانه موسسه اندیشه کوثر
همراهان عزیزی که در اینستاگرام هم حضور دارید، خوشحال میشم صفحه من رو هم ببینید.
اگه پسند کردید، به دوستانتون هم معرفی کنید.
instagram.com/mrajaaei
💠امروز آخرین روز سفر بود.
صبح نزدیک طلوع آفتاب رفتم تا استراحت کوتاهی بکنم. آقامهدی وقتی بعد از نماز داشت میرفت بخوابد، به مهندس حمید گفت: "ساعت ۷ بیدارمون کن تا صبحانه بخوریم و گفتوگو رو شروع کنیم". مهندس میخواست بیدار بماند و یکی از پروژههای خودش را کامل کند.
💠با صدای آقامهدی بیدار شدم؛ داشت از همان توی هال صدایم میکرد. با سردرد و کمی سرگیجه از جا بلند شدم. مهندس حمید، که اصالتاً اردبیلی است، رفته بود و برای صبحانه "قیماق" و عسل با نان بربری تازه گرفته بود.
💠ساعت ۸ جلسه را شروع کردیم. باید هرطور شده مشاهدات و مباحث این چند روز را جمع بندی میکردیم و چارچوب کلی طرح مورد نظر را مینوشتیم. بعد از بحثها و رفت و برگشتهای طولانی، حدود ساعت ۱۱ تقریباً به یک نقطه مورد توافق رسیدیم.
💠برای نماز حرم بودیم. نماز را که خواندیم، زیارت مختصری کردیم و راهی بلوار توس شدیم. ساعت ۱۲ و نیم در دبستان صدرا واقع در مسجد حضرت محمد (ص) با حاجآقا کامرانی و دوستانشان قرار ملاقات داشتیم.
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده سیزدهم
🆔️ @rajaaei
📌 حاشیه مهمتر از متن
💠تقریباً سرِ ساعت به مسجد حضرت محمد (ص) رسیدیم. فضای دبستان صدرا، طبقه دوم ساختمان مسجد بود. رفتیم بالا و در سالن دبستان نشستیم.
💠دیدار دوبارهی دوستان برایم شیرین بود. همین دو سه ماه پیش بود که حجتالاسلام کامرانی فر، عبداللهی، فاضل و آقایان نیکنام و حیاتی برای شرکت در دوره عهد به قم آمده بودند و در خدمتشان بودیم. بعد از احوالپرسیها و کمی تجدید خاطره، حاجآقا کامرانی مشغول توضیح فعالیتهایشان در کانونها و دبستان صدرا شد. آقامهدی تقریباً از همه چیز با خبر بود، شنونده اصلی مهندس بود و من هم به طفیل او از شنیدن این همه تلاش و اخلاص لذت میبردم.
💠توضیحات حاجآقا کامرانی و بقیه دوستان که تمام شد، چند جمله ای هم آقامهدی صحبت کرد. مهمترین بخش سخنان کوتاهش این بود که شما باید کاری کنید که این عنوان "مجموعههای حاشیه" از روی مجموعهتان برداشته شود. همینطور که او داشت در این باره حرف میزد، داشتم به این فکر میکردم که این بچهها حتی اگر حاشیهنشین هم باشند، فعالیتها و اخلاصشان از خیلی از آنهایی که در متن هستند بیشتر است.
💠بعد از حرفهای آقامهدی، من هم کمی درباره ضرورت تجربه نگاری در مجموعه های تربیت محور انقلابی گفتم. همچنین توضیح دادم که فعالیتهای ما پیوست رسانه ای میخواهد و یکی از مصادیق آن، فعالیت در فضای مجازی و ارائه روایتهای کوتاه، ساده و صمیمی از خودمان است، تا هم دیگر بچه های جبهه انقلاب از حال همسنگرانشان باخبر شوند و هم امید و انرژی به جامعه تزریق شود.
💠حدود ساعت ۲ و ربع گفتوگوهای رسمیمان تمام شد و موقع ناهار، مشغول گپ و گفتهای صمیمیتر شدیم؛ هرچند در همان صحبتهای اولیه هم شوخی و خنده داشتیم: از تعریف خاطره حاج حسین یکتا درباره واژه "قرارگاه" تا توضیح یکی از متربیان کانون میثم تمار قم درباره واژه "یادگاه شهدا".
💠ساعت ۳ با ماشین آقا مجید نیکنام به سمت محل اسکان حرکت کردیم. درباره مسئلهای در مجموعهشان میخواست از آقامهدی مشورت بگیرد. قرار شد بیاید و تا اذان مغرب، در همان محل اسکان با آقامهدی صحبت کنند.
💠از پلهها به زور خودم را بالا کشیدم. به طبقه سوم که رسیدم، سرگیجه ام بیشتر شده بود. رفتم کمی دراز بکشم تا برای نماز مغرب و آخرین زیارت این سفر آماده شوم.
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده چهاردهم
🆔️ @rajaaei
📌دلم اسیر صحن آزادی شماست...
💠با صدای اذان گوشی موبایل بیدار شدم. آرام از جا بلند شدم؛ سرگیجهام بیشتر شده بود. برای تجدید وضو رفتم و آماده نماز شدم. در دلم دعا میکردم حالم بد نشود؛ دوست نداشتم مایه زحمت همسفرانم شوم.
💠آقامهدی و مهندس حمید هم وضو گرفتند و نماز را به جماعت خواندیم. تعقیبات نماز عشا که تمام شد، آقامهدی و مهندس حمید مشغول جمع و جور کردن وسایلشان و مرتب کردن اتاق و هال شدند.
💠آقامهدی که متوجه کسالت من شده بود، میوههای باقیمانده را آورد تا دور هم بخوریم، بلکه حالم بهتر شود. ۲۰ دقیقهای که گذشت، کم کم بهتر شدم. آماده شدیم و برای زیارت آخر رفتیم. جلوی باب الجواد، کیفها را به امانتداری سپردیم و وارد شدیم.
💠مثل هر بار قرار شد هر کس در تنهایی، خودش را در آغوش پر مهر امام بیندازد. این بار هم قرار برگشت را گذاشتیم و راه افتادیم: یک ربع به هشت، جلوی امانتداری.
💠اذن دخول را که خواندم، آرام راه افتادم به سمت صحن آزادی؛ صحن محبوب و پرخاطرهی من. سالهاست کبوتر جَلدِ این صحن هستم؛ از همان دوران مجردی و سالهای اول طلبگی تا حالا که با اهل و عیال، خودمان را به این صحن زیبا میرسانیم. و چقدر خوشحالم که زیباترین و شیرینترین خاطرههای ما در طول این سالها، خاطرههای معنوی زیارتهایمان است؛ زیارت امام رئوف، زیارت اربعین و زیارت امامزادههایی که با هم کشف میکنیم و میرویم. الحمدلله که ما در کنار شما اهلبیت خوش میگذرانیم، نه هیچ کجای دیگر.
💠رزق امشبم چند دقیقه ای استغفار بود، یک زیارت امین الله، یک جامعه کبیره و یک دعای عالیة المضامین بعد از زیارت. چند دقیقه هم فرصت شد تا گوشهای از صحن بنشینم و با امام مهربانم حرف بزنم: سلامهایی که باید میرساندم، التماس دعاهایی که باید اجابت میکردم، التماس دعاهایی که نگفته بودند و من آنها را محتاج دعا میدانستم و خلاصه همه کسانی که دوست داشتم بر آستان این بارگاه به یادشان باشم.
💠دست آخر، یک زیارت امین الله هم به نیابت از همه کسانی که در فضای مجازی با آنها مرتبط هستم خواندم؛ کسانی که آنها را ندیده و نمیشناسم، ولی میدانم خیلیهایشان دوست داشتند در حرم باشند. از مشکلات بعضیهایشان خبر داشتم و برایشان دعا کردم؛ مخصوصاً برای جوانهای خوب و پاکی که مانعی بر سر راه ازدواجشان دارند.
💠داشتم از حرم بیرون میآمدم، ولی دیدم باز هم مثل همیشه دلم اسیر صحن آزادی حرم است. اللهم ارزقنا توفیق زیارة اولیائک فی الدنیا و شفاعتهم فی الآخرة.
#سفرنامه_کرمان_مشهد
پرده پانزدهم
🆔️ @rajaaei
📌 جنگ اصلی، جنگ روایتهاست!
💠جریانی در عرصه فکری و ذهنی پیروز است که بتواند "روایت بسازد"، "کنترل روایت" را به دست بگیرد و روایت خود را تثبیت کند.
💠کسی که روایت اول را ارائه می دهد و تثبیت میکند، چه از ایدئولوژی چه از اتفاقات جاری، افکار را تصاحب می کند و می تواند سیاست های خود را بر آنها تحمیل کند.
توصیه میکنم حتماً ادامۀ این یادداشت مهم را بخوانید و به دوستان تان هم توصیه کنید بخوانند.👇
mshrgh.ir/976971
🆔️ @rajaaei