#داستان_شب 💫
🦋 کدخدا
🍃 دزدی مرتبا به دهكده اي ميزد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ.
🍃 ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯد ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
🍃 ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ،
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.
#رسانه_های_مردمی_بیان_گلپایگان_و_رخشان
#اخبار #خبر
ایتا
https://eitaa.com/bayannews_agency
https://eitaa.com/rakhshan_golpa
تلگرام
https://t.me/bayannews_tv
تبلیغات
https://eitaa.com/tablighatsarayebayan
#فوروارد_یادتون_نره
#داستان_شب 💫
💥 افسار شتر بر دُم خر بستن
🍃 نقل است ساربانی در آخر عمر، شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از وی حلالیت می طلبد.
یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟
شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
ساربان پرسید آن چه کاری بود؟ شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دُم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه چنين افرادی بدون دارابودن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط تصدی پست و مقامی، صرفاً بر مبنای روابط زمام امور را بدست گیرند و بدبخت جماعتی که دچار چنین افرادی شوند....
#ضرب_المثل
#رسانه_های_مردمی_بیان_گلپایگان_و_رخشان
#اخبار #خبر
ایتا
https://eitaa.com/bayannews_agency
https://eitaa.com/rakhshan_golpa
تلگرام
https://t.me/bayannews_tv
تبلیغات
https://eitaa.com/tablighatsarayebayan
#فوروارد_یادتون_نره
#داستان_شب
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
https://eitaa.com/rakhshan_golpa
#داستان_شب
سگهای_دزدگیر
زمانی که نصرتالدوله وزیر دارایی بود، لایحهای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت: این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند.
مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم.
وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه میآوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟
مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را میگیرند. پس مخالفت من به نفع شماست.
نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.
https://eitaa.com/rakhshan_golpa
#داستان_شب
روزی مردی فقیر با مردی ثروتمند درگیر جروبحث و مشاجره شد. صدای آنها بلند
شد و ناگهان مرد ثروتمند بدون هیچ
مقدمهای به صورت مرد فقیر سیلی ای زد.
مرد فقیر که درنظر نداشت بگذارد ماجرا همینطوری تمام شود، پیش قاضی رفت.
قاضی شکایت هردو را گوش کرد و نظر داد
که مرد ثروتمند به تاوان سیلی به مرد
فقیر یک کاسه برنج به او بدهد.
مرد فقیر نزدیک قاضی رفت و
سیلی صداداری به صورت او زد.
قاضی فریاد کشید:خُل شدهای
چرا این کار را کردی؟
چیز مهمی نیست. فقط دلم خواست این
کار را بکنم. من از خیر آن کاسهٔ برنج گذشتم. شما میتوانید آن را برای خودتان بردارید.
#هرچی رابرای خود دوست داری،برای
دیگران هم دوست بدار
#خودپسندی
#ایثار
#حق_حقیقت_عدالت
#داستان_شب
چنگیزخان در زمان حمله به ایران نتوانست بخارا را تسخیر کند.
این شکست او را به فکر فرو برد و روزها به این فکر کرد که چگونه میتواند بخارا را تسخیر کند.
او در نامه ای به مردم بخارا نوشت:
«هر کس که با ما دست دوستی دهد و با ما باشد در امان است»
اهل بخارا به دو دسته تقسیم شدند:
🔹گروهی که مقاومت کردند
🔹گروهی که با چنگیزخان همراه شدند
چنگیزخان بار دیگر به آن ها نامه نوشت:
«با همشهریان خودتان که مقاومت میکنند و با ما نیستند بجنگید و هرچه غنیمت به دست آوردید از آن خودتان باشد که به زودی حاکمیت شهر را هم به شما بر میگردانیم»
سرانجام گروهی که مقاومت میکردند شکست خوردند و گروهی که با چنگیزخان صلح کرده بودند پیروز شدند.
لشکر مغول وارد شهر شد و چنگیزخان دستور داد که:
تمام کسانی که با او صلح کرده بودند، سرشان بریده شود!
برخی از یاران چنگیزخان به این خلف وعده اعتراض کردند و چنگیز در جواب گفت:
«اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان به برادرانشان خیانت نمیکردند!»
#اتحاد
#همدلی
#ایران_پایدار
https://eitaa.com/rakhshan_golpa
#داستان_شب
مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامي که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگري به سرعت ازروي پيچ هاي چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوي آب انداخت و آب پيچ ها را برد.
مرد حيران مانده بود که چکار کند.
تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و براي خريد پيچ چرخ برود.
در اين حين، يکي از ديوانه ها که از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از 3 چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک پيچ بازکن و اين لاستيک را با 3 پيچ ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.
آن مرد اول توجهي به اين حرف نکرد ولي بعد که با خودش فکر کرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين کار را بکند.
پس به راهنمايي او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامي که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلي فکر جالب و هوشمندانه اي داشتي، پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام، ولي احمق که نيستم😊
#داستان_شب
💎«شاید در بهشت بشناسمت!»💎
🌱🌱این جمله سرفصل یڪ داستان بسیار زیبا و پند آموز است ڪه در یڪ برنامهی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یڪ برنامه تلوزیونی ڪه مهمان او یڪ فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی ڪه شما را خوشبخت ڪرد چه بود؟
🌱فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی ڪردم تا طعم حقیقی *خوشبختی* را چشیدم.
🎗در *«مرحله ی اول»* گمان میڪردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و ڪالا است، اما این چنین نبود.
🎗در *«مرحله ی دوم»* چنین به گمانم میرسید ڪه خوشبختی در جمع آوری چیزهای ڪم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود.
🎗در *«مرحله ی سوم»* با خود فڪر ڪردم ڪه خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یڪ مڪان تفریحی و غیره میباشد، اما باز هم آنطور ڪه فڪر میڪردم نبود.
🎗در *«مرحله چهارم»* اما یڪی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود ڪه برای جمعی از *ڪودڪان معلول* صندلی های مخصوص خریده شود، و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول ڪردم.
🔹اما دوستم اصرار ڪرد با او به جمع ڪودڪان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان ڪنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی ڪه در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت! ڪودڪان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود.
🔸اما آن چیزی ڪه *طعم حقیقی خوشبختی* را با آن حس ڪردم چیز دیگری بود!
🔹هنگامی ڪه قصد رفتن داشتم، یڪی از آن ڪودڪان آمد و پایم را گرفت! سعی ڪردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا ڪنم اما او درحالی ڪه با چشمانش به شدت به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
🔸خود را خَم ڪردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
✨ این جوابش همان چیزی بود ڪه معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
💎 او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت ، شما را بشناسم . در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشڪر ڪنم
https://eitaa.com/rakhshan_golpa
#داستان_شب
🐦🔥درحیاط نشسته بودیم، من بودم و بی بی و سکوت شب،بی بی مثل همیشه آروم بود اما نگاهش، دستانش چیز دیگری میگفت!
🐦🔥تا اینکه سرش رو بالا کرد و با همون لحن و لهجه ساده اش گفت: علی ام مرد. بدبخت مامانِ مهدی،منم درحین اینکه سرم توی گوشی بود گفتم: اوهوم؛ خدا رحمتش کنه!
🐦🔥چند لحظه ای نگذشت که باز گفت: مرد خوبی بود..
فهمیدم یک بی قراری ای داره و خواستم که دلداریش بدم و با خودخواهی گفتم:
حالا خیلی هم جوون نبود، بعدشم بچه هاش دور و برشن و خیلی سختش نیست!
🐦🔥مثل اینکه حرف من داغ بی بی رو بیشتر کرد آخر حواسم نبود که او هم این غم از دست دادن رو داشت ..
🐦🔥لبخند غمناکی زد و گفت : نه! باز هرچی باشه مثل این نمی مونه که شوهرت یک کیلو گوجه سبز بده دستت!
🐦🔥نمی خواهم بگویم حرفش را فهمیدم اما روشن بود خیلی!
🐦🔥🐦🔥🐦🔥
سینه اش هنوز از عشق روشن بود.!
و این بار من بودم و بی بی و سکوت شب و عشقی روشن!
#داستان_شب
💠مردی که هر شب در بهشت میخوابید!
💠در روستایی پنج کارگر برای امرار معاش خود به روستای مجاور می رفتند و روزهای جمعه به منزل خود در روستایشان بر می گشتند تا در کنار خانواده خود خوش بگذرانند ، الّا یکی از آنان که هر روز بعد از مغرب از روستایی که در آن کار می کرد، خسته راه روستای محل زندگی خویش را در پیش می گرفت ، وهر روز صبح بر می گشت
💠مدتی بود که دوستانش او را مسخره کردند و می گفتند تو که همسر و فرزند نداری چرا هر روز این راه را میروی و برمی گردی ؟!جوان گفت : هر شب می روم و در بهشت می خوابم
💠دوستانش بسیار او را مسخره کردند و به او خندیدند و می گفتند تاکنون خیلی عاقل به نظر می رسیدی ، اما انگار دیوانه ای بیش نیستی خودت را به حکیمی نشان بده!
💠جوان گفت : حالا که اینطور است بعد از اتمام کار نزد شیخی می رویم تا بین ما قضاوت کند؛.آنان پذیرفتند و بعد از اتمام کار و خواندن نماز مغرب با توکل به خدا جوان همراه آنان رفت
💠آنان ماجرا را برای شیخ تعریف کردند و شیخ از جوان خواست که ماجرای خود را بگوید،
جوان گفت :ای شیخ من مردی هستم که پدر و مادرم فقط مرا دارند و تنها فرزندشان هستم ، کسی نیست نزدشان باشد ، بخاطر همین هر روز که کارم تمام می شود غروب نمازم را می خوانم و به روستای خودمان برمی گردم تا آنها تنها نباشند و اگر آنها در خواب بودند برویشان پتو می کشم و اگر نیازی داشتند برایشان برآورده می کنم و زیر پایشان می خوابم تا صبح که برای نماز بیدارشان می کنم و صبحانه شان را آماده می کنم و خدا شکر می کنم و به محل کارم برمی گردم به گونه ای که احساس می کنم قلباً و روحاً که هرشب در بهشت می خوابم
💠شیخ گفت : به الله قسم که راست می گویی!💠
#داستان_شب
💗پدر پیر و دیوار💗
💕پدرم دیگر پیر شده بود. هنگام راهرفتن، اکثراً به دیوار تکیه میداد. بهتدریج، آثار انگشتانش روی دیوارها نمایان میشد، آثاری که نشانهای از ضعف و ناتوانیاش بود.
💕همسرم از این نشانهها ناراحت میشد. او زیاد شکایت میکرد که دیوارها کثیف شدهاند.
روزی پدرم سردرد شدید داشت. روغن به سرش مالید و طبق عادت به دیوار تکیه داد، که باعث شد لکههای روغن روی دیوار بیفتد.
زنم از این کار ناراحت شد و با لحنی تند به پدرم گفت:
*"لطفاً به دیوار دست نزنید!"*
💕پدرم خاموش شد. در چشمانش اندوه عمیقی دیده میشد.
💕شب گذشته بین من و همسرم مشاجرهای صورت گرفته بود، بخاطر همین چیزی نگفتم.
یعنی، از رفتار بیادبانهی همسرم خجالت کشیدم، ولی چیزی نگفتم.
*از آن روز به بعد، پدرم دیگر به دیوار تکیه نداد.*
💕تا اینکه یک روز تعادلش را از دست داد و افتاد. استخوان رانش شکست. عمل جراحی انجام شد، اما بهطور کامل خوب نشد و بعد از چند روز ما را گریان تنها گذاشت.
💕احساس پشیمانی شدیدی در دلم بود. نگاه خاموش پدرم هنوز هم مرا رها نمیکند. نه میتوانم او را فراموش کنم، نه خودم را ببخشم.
💕مدتی بعد تصمیم گرفتیم خانه را رنگ کنیم.
وقتی نقاشها آمدند، پسرم که پدربزرگش را بسیار دوست داشت، نگذاشت دیوارهایی که نشانههای انگشتان پدربزرگش را داشتند رنگ شوند.
💕نقاشها آدمهای فهمیدهای بودند. دور آن نشانهها دایرههای زیبایی کشیدند، طوریکه گویی دیوارها اثر هنری زیبایی بودند.
💕بهتدریج، آن نشانهها به نشانهی خانهی ما تبدیل شدند.
هر که میآمد، حتماً از آن دیوار تعریف میکرد، اما هیچکس نمیدانست که پشت آن زیبایی، یک حقیقت دردناک نهفته است.
💕زمان گذشت، و من نیز اکنون پیر شدهام.
روزی هنگام راهرفتن به دیوار تکیه دادم. همان لحظه گذشته به خاطرم آمد برخورد همسرم با پدرم، سکوت او، و رنج او. خواستم بدون تکیه قدم بزنم.
💕پسرم که همه چیز را میدید، فوراً پیش آمد و گفت:
"بابا، لطفاً به دیوار تکیه بدهید، وگرنه ممکن است بیفتید!"
💕سپس نوهام دواندوان آمد و گفت:
"بابا بزرگ، میتوانید از شانهی من بگیرید!"
💕با شنیدن این حرفها چشمانم پر از اشک شد.
کاش… کاش من هم با پدرم همینگونه مهربانی کرده بودم شاید هنوز چند روزی بیشتر با ما میماند.
💕پسرم و نوهام مرا به آرامی تا اتاقم رساندند. بعد نوهام کتاب رسم خود را آورد. نشانم داد که معلمش از یکی از نقاشیهایش زیاد تعریف کرده بود.
آن تصویر، تصویر همان دیواری بود که آثار انگشتان پدرم را داشت.
💕در پایین آن تصویر، معلم نوشته بود:
*"چه خوب است اگر هر کودک با بزرگان خود چنین مهربانی داشته باشد!"*
💕رفتم به اتاقم، و در حالیکه در یاد پدر مرحومم آهسته آهسته گریه میکردم، از خداوند طلب بخشش نمودم.
پیام پایانی:
ما همه روزی پیر خواهیم شد.
بزرگانی که امروز در کنار ما هستند،
*نماد زندهی زحمتها، قربانیها، و مهربانیهای گذشتهاند.*
قدمهای لرزانشان تمسخر نمیخواهند، بلکه تکیهگاه میخواهند.
صدای لرزانشان خاموشی نمیخواهد، بلکه جواب محبتآمیز میطلبد.
یاد داشته باشید:
*محبتی که امروز به بزرگانتان میکنید، فردا فرزندانتان همان محبت را به شما خواهند کرد.
#ایران_پیروز
#ایران_جان_من_است
✅️باما به روز باشید
#نشرحداکثری
ایتا
https://eitaa.com/rakhshan_golpa
#داستان_شب 💫
🌱 ریگ توی کفش
🍃 جان، آجودان ستاد ارتش بود. از صبح که بیرون آمده بود ریگی توی کفشش حس میکرد. با جمع کردن پا سعی کرد آن را به گوشهای براند و ثابت نگه دارد تا در فرصت مناسب، کفش خود را دربیاورد و از شر ریگ راحت شود. سر ظهر عرق از سر و رویش جاری بود. سر انجام وقتش رسید. پشت سر رئیس ستاد ارتش کنار ستون ایستاد و خم شد کفش را دربیاورد. گلولهای از بالای سرش صفیر کشید و مغز رئیس ستاد را به دیوار پاشید. جان، ریگ را حالا قاب کرده و هر روز میبوسد.
#داستان_شب
#آموزنده
#ایران_پیروز
#ایران_جان_من_است
✅️باما به روز باشید
#نشرحداکثری
ایتا
https://eitaa.com/rakhshan_golpa