🌸🍃🌸🍃
#اوصاف_اولياء_الله
رسول خدا صل الله عليه و آله و سلم فرمود:
هر كس خدا و عظمت او را بشناسد،
دهانش را از سخن
و شكمش را از طعام، باز دارد
و خود را به نماز و روزه مشغول سازد
پس مردم گفتند:
پدر و مادرمان به فدايت!
اى رسول خدا (صل الله عليه و آله و سلم)آيا اين گونه اشخاص ، از اولياى خدايند
فرمود:
اولياى خدا سكوت كنند و سكوتشان تفكر باشد
و سخن گويند و سخنشان ذكر باشد
و نظرشان عبرت است
و نطق كنند نطقشان حكمت باشد
راه رفتنشان ميان مردم بركت است
اگر خداى براى آنان اجلى مقرّر نفرموده بود از ترس عذاب و شوق به ثواب، ارواحشان در اجسادشان نمى گنجيد
#رساله_لقاءالله_علامه_حسن_زاده_آملی
🌈 @range_khodaa
☫
💌 #ڪــلامشهـــید
🌸 خاطرهای از شهیدحسنخرازی :
دڪتر چهـلوپنج روز بهش استراحت
داده بود. آوردیمش خونه، عصر نشده
گفـت: بابا! من حـــوصلـهام سـر رفتـه.
گفتم: "چی ڪار ڪنم بابا؟ گفت: منو
ببر سپــاه، بچـہهارو ببینم. بردمش تا
ده شب خبــری نشد ازش، ســاعت ده
تلفن ڪرد گفت: مناهوازم، بیزحمت
داروهامو بدید یڪی برام بیاره!
🌈 @range_khodaa
امام علی علیه السلام
زندگي کردن با مردم اين دنيا
همچون دويدن در گله اسب است..
تا مي تازي با تو مي تازند.
زمين که خوردي،
آنهايي که جلوتر بودند.. هرگز
براي تو به عقب باز نمي گردند.
و آنهايي که عقب بودند،
به داغ روزهايي که مي تاختي
تورا لگد مال خواهند کرد!
در عجبم از مردمي که
بدنبال دنيايي هستند که روز
به روز از آن دورتر مي شوند
و غافلند از آخرتي که روز
به روز به آن نزديکتر مي شوند...
🌈 @range_khodaa
#توبه_نصوح🌺🌺
🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.
🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.
🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست?
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.
🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.
🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.
🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم.
🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.
🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
🕊 آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد.
⚪️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند
🌈 @range_khodaa
#داستان_حالب_امربه_معروف
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.☺️
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا.
میخواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتش هم به بودجه مون برسه. تا اینکه خونه ی پیرزنی را نشانمان دادند. نزدیک دانشگاه، تمیز و از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!😅
گفتند: این پیرزن اول میخواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه ش و شرایطمون رو گفتیم.
پیرزن قبول کرد، اجاره را طبق بودجه مون بدیم، که خیلی عالی بود.😉
فقط یه شرط داشت که همه مونو شوکه کرد!
اون گفت : که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره! در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعاً عجب شرطی!!!!!
همه مون مونده بودیم چه کنیم؟ من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز میخوندن مسخره میکردم.
دوتا دوست دیگه م ندیده بودم نماز بخونن. اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.
پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت : یه ترم اینجا باشین، اگه شرطو اجرا کردین، میتونین تا فارغ التحصیلی همینجا بمونین.
خلاصه وسایل خونه مونو بردیم خونه ی پیرزن.
شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنه رو ببره تا مسجد که جنب خونه بود.
پاشد رفت و همراهیش کرد. نیم ساعت بعد اومد و گفت : مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.
همه مون خندیدیم.
شب بعد من رفتم
با اینکه برام سخت بود، رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعت رو خوندم.
برگشتنی پیرزن گفت : شرط که یادتون نرفته؟
من صبح ها ندیدم برای نماز بیدار شید !
به دوستام گفتم. از فردا ساعتمونو کوک کردیم، صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب، بعد از مسجد، پیرزن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعاً عالی بود. بعد چند روز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکی مون میرفتیم نماز جماعت. برامون جالب بود.
بعد یکماه که صبح پا میشدیم و چراغو روشن میکردیم، کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم.
من که بیدار میشدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو میخوندند.
واقعاً لذت بخش بود. لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد میرفتیم نماز جماعت.
خودمم باورم نمیشد. نماز خون شده بودم.😅
اصلاً اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هرسه تامون تغییر کرده بودیم.
بعضی وقتا هم پیرزن از یکی مون خواهش میکرد یه سوره کوچک قرآن را با معنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا میشدم.
چقدر عالی بود.
بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده، پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش همه مونو تغییر داده بود.
خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی.
خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداگو حاجی مردم فریب است
خداجو مومن حسرت نصیب است
خداجو را هوای سیم و زر نیست
بجز فکر خدا، فکر دگر نیست
راستی چقدر شیوه امر به معروف مهمه
🌈 @range_khodaa
لحظههایی تلاش میکنم وانمود کنم،
باور کنم که مقابلت بینیازم
که هر لحظه بودنم به نفَسِ مدامِ تو بسته نیست
تا برای چند لحظه، بتوانم تو را، آنطور که تو مرا
دوست داری دوست بدارم،
از سرِ «اشتیاق»، نه از سرِ «احتیاج»
یا کَهفی حینَ تُعیینِی المَذاهِب ...
ای غار و پناهگاهِ من،
هنگامی که اینسو و آنسو رفتنها
مرا آشفته و رنجور ساخته است
🖋 #صحیفه_سجادیه
🌈 @range_khodaa
✣
📃 #داستــانڪوتاه_پندآمــوز
روزی ارباب لقمــان به او دستور داد
در زمینــــش برای او ڪنجد بڪارد.
ولــی او جــو ڪاشت.
وقت درو، اربــاب گفـــت: چـــرا جو
ڪاشتی؟ لقمـــان گفت: از خدا امید
داشتم ڪـہ برای تو ڪنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت: تورا میبینم ڪه خدای
متعال را نافرمانیمیکنی و درحالی
که از او امید بهشت داری! لذا گفتم
شـــاید این هــم بشــود.
آنگاه اربابش گـــریست و او را آزاد
ساخت.
دقتڪنیمکهدرزندگیچهمیکاریم
🌈 @range_khodaa
💠 فریادرسیِ صلــوات در قبــر
شیخی نقل نموده است : من همسایهای
داشتم که وفات نمود. او را خوابدیدم
از او پرسیــدم : خــدا با تو چه ڪرد ؟
گفت : ای شیخ ! هـــولهای بزرگ دیدم
و رنجهای عظیــم ڪشیدم. از آن جملـہ
به وقت سـوال منکر و نکیر، زبان من از
ڪار باز ماند. با خود میگفتم : واویلاه
این عقوبت از کجا بهمن رسید؟ آخر من
مسلمــان بودم و بر دین اسلام مُردم. آن
دوفرشته با غضب ازمن جواب طلبیدند.
ناگاه شخصـی نیڪو موی و خوش بوی
آمد ، میان من و ایشان حـایل شد و مرا
تلقیـــن ڪرد تا جواب ایشان را به نحوِ
خوب بدهم، از آن شخـص پرسیدم : تو
کیستی خـدا تو را رحمت کند که من را
از این غُصه خلاصــی دادی؟
گفت : من شخصی هستم که از صلواتی
که تو بر پیغمبـر (صلی الله علیه و آله و
سلم) فرستادی آفریدهشدهام، و مامورم
در هـر وقـت و هـر جـا ڪـہ درماندی به
فـــریادت برســـم.
📚 آثار و برڪات صلــوات ص۱۳۱
🌈 @range_khodaa
گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟
بستر بيماری …
شما می توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد.
اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند.
ماديات را می توان به دست آورد.
اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است.
حداقل یک لحظه برای بزرگترین نعمت که همیشه نادیده اش میگیریم شکر گوییم...
🌈 @range_khodaa
خداوند عهده دار کار حضرت یوسف شد.
پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا او را از چاه بیرون آورد سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا او را به فرزندی بپذیرد.
سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا او را از زندان خارج کند سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود.
اگر خدا عهده دار کارت شود همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند فقط با صداقت بگو کارم را به خدا می سپارم.
خدایا فقط تو ما را کفایت است!
🌈 @range_khodaa
💕مادر خطاب به کودک خردسالش: هیچ میدونستی وقتی که اون شیرینی رو یواشکی بر میداشتی در تمام مدت خدا داشت تو رو نگاه میکرد ؟ کودک: آره مامان جونم !
مادر: و فکر میکنی به تو چی میگفت ؟ کودک: میگفت غیر از ما دو نفر کسی نیست، پس میتونی دو تا برداری !
خداوند امید شجاعان است، نه بهانه ترسوها ...
🌈 @range_khodaa
◈
✍️ #سخــــن_بــــزرگان
❤️ امام خمینی (ره) :
ای عزیز! برای یک خیالباطل، یک
محبوبیت جزئی بنــدگان ضعیف،
یک توجهٔ قلبی مردمبیچاره، خود
را مورد سخط و غضب الهی قرار
مده و مفروش آن محبتهایالهی
و آن ڪثرتهای غیرمتنـاهـی، آن
الطاف و مراحم ربوبیّت را به یک
محبوبیّت پیشخلق که موردهیچ
اثرینیست، و از او هیچثمرینبری
جز ندامت و حسرت. وقتیدستت
از این عالـم ڪوتاه شد ڪه عالـم
کسب است و عملت منقطع گردید،
دیگر پشیمـــانــی نتیجـہ نـدارد و
رجـــوع بیفـــایده است.
🌈 @range_khodaa
✍️ از شیخ بهایی پرسیدند:
"سخت می گذرد"
چه باید کرد؟
گفت: خودت که می گویی
سخت "می گذرد"
سخت که "نمی ماند"!
پس خدا را شکر که "می گذرد" و "نمی ماند".
#شیخ_بهایی
🌈 @range_khodaa
پول با برکت
علی پيراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . به فروشنده فرمود :
-پيغمبر خدا ، پيراهنی ارزانتر از اين میخواهد ، آيا حاضری پول ما را بدهی و اين پيراهن را پس بگيری؟
فروشنده قبول كرد و علی پول را گرفت و نزد پيغمبر آورد . آنگاه رسول اكرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند،در بين راه چشم پيغمبر به كنيزكی افتاد كه گريه میكرد . پيغمبر نزديك رفت و از كنيزك پرسيد :
«چرا گريه میكنی ؟»
-اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خريد به بازار فرستادند ، نمیدانم چطور شد پولها گم شد . اكنون جرئت نمیكنم به خانه برگردم.
رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود :
-هر چه میخواستی بخری ، بخر ، و به خانه برگرد.
وسپس خودش به طرف بازار رفت و جامهای به چهار درهم خريد و پوشيد . در مراجعت برهنهای را ديد ، جامه را از تن كند و به او داد .
دو مرتبه به بازار رفت و جامهای ديگر به چهار درهم خريد و پوشيد و به طرف خانه راه افتاد . در بين راه باز همان كنيزك را ديد كه حيران و نگران و اندوهناك نشسته است ، فرمود :
- چرا به خانه نرفتی ؟
- يا رسول الله خيلی دير شده میترسم مرا بزنند كه چرا اين قدر دير كردی .
- بيا با هم برويم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت میكنم كه مزاحم تو نشوند.
رسول اكرم به اتفاق كنيزك راه افتاد . همينكه به پشت در خانه رسيدندكنيزك گفت :
همين خانه است.
رسول اكرم از پشت در با آواز بلندگفت :
«ای اهل خانه سلام عليكم.»
جوابی شنيده نشد . بار دوم سلام كرد ، جوابی نيامد . سومين بار سلام كرد، جواب دادند .
السلام عليك يا رسول الله و رحمه الله و بركاته.
- چرا اول جواب نداديد ؟ آيا آواز مرا نمیشنيديد ؟
-چرا همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شمائيد .
- پس علت تأخير چه بود ؟
- يا رسول الله خوشمان میآمد سلام شما را مكرر بشنويم ، سلام شما برای خانه ما فيض و بركت و سلامت است .
- اين كنيزك شما دير كرده ، من اينجا آمدم از شما خواهش كنم او رامؤاخذه نكنيد .
- يا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، اين كنيز از همين ساعت آزاد است .
پيامبر گفت :
«خدا را شكر ، چه دوازده درهم پر بركتی بود ، دوبرهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد»
«داستان راستان»
🌈 @range_khodaa