eitaa logo
رنگ خدا
76.9هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
77 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/aB6V.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
●اصلا #رقیه نه به خدا دختر خودت یک شب میان کوچه بماند چه می‌کنی؟ ‌ ●در بین ازدحام و شلوغی بترسد و یک تن به او کمک نرساند چه می‌کنی؟ ‌ ●اصلا خیال کن که کسی #دختر تورا در بین جمعیت بکشاند، چه می‌کنی؟ ‌ ●یا که خدانکرده کسی روی صورتش سیلی محکمی بنشاند، چه می‌کنی؟‌ ●یا فرض کن که دخترتو جای بازی‌اش هرشب دعای مرگ بخواند چه می‌کنی؟😭‌ ●اَصلا کسی بیاید و با #تازیانه اش خاک از لباس او بتکاند چه می‌کنی؟ ‌ 🏴یا #رقیه_بنت_الحسین[سلام الله علیها] 🌈 @range_khodaa
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️💯 💯♨️ از میترسۍ؟!👀😟 دوس دارۍ رزق و روزیت پیدا ڪنه؟!🤩 رابطت با خــوب نیست؟!😔💔 دم بخت دارۍ و دوس دارۍ زودتر شوهــر ڪنہ؟!😁❤️ نگــرانی فـــرزند و همســرت تو محیط ڪار و تو مسیر رانندگی، ســرش بیاد؟!😰❣ خلاصہ ۍ مطلب اینڪہ، میخواۍ از این در بیاۍ؟!☺️😍 ⭕️محڪم بڪوب رو پایینۍ😍 ـ 🌖 ـ 🌖 🌖 ـ 🌖 🌖 🌑 ـ 🌖 ـ🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖 ـ 🌖 🌖 ـ 🌖 🌖 ـ 🌖 🌖 ـ 🌖 🌖 💯حرز را از جای مطمئن بخرید😍♥️
رنگ خدا
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت پانزدهم : حوزه حاج آقا مجتهدي ✔️راوی : ايرج گرائي 🔸سالهاي آخر، قبل از #
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت شانزدهم : پيوند الهي ✔️راوی : رضا هادي 🔸عصر يکي از روزها بود. از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. 🔸چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود. اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواد هات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... 🔸جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر کني، ديگه چي ميخواي؟ جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه. ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت. 🔸شب بعد از ، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوا نها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حر فهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخمهايش رفت تو هم! ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... 🔸يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 🔻@range_khodaa🔻