🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#روایت_باورنکردنی_از_اسیر_گرفتن_افسر_ارشد_بعثی!!
🌷به هویزه که رسیدم، از دیدن آنچه که دیدم، دلم به درد آمد. دشمن قبل از عقبنشینی، همه منازل و مغازهها و ساختمانها را ویران کرده بود. فقط یک مسجد سالم مانده بود. رفتم به مسجد و خوشحال بودم از اینکه دشمن از هویزه رفته و هم از خرابیها ناراحت بودم. در مسجد با دلی شکسته نماز میخواندم که بچههای سوسنگرد هم سررسیدند. پس از جستجوی زیاد، فهمیدیم که دشمن تا نزدیکی سه راهی فتح و بعد از پاسگاه خاتمی عقبنشینی کردهاست. دشمن را در آن نواحی پیدا کردیم. من و دوستان به طرف سه راهی جفیر رفتیم؛ جادهای که الان مزار شهدای هویزه است. در این حوالی، اتفاق جالبی افتاد! یکی از پاسدارهای کرمانی را که خیلی هم کم سن و سال بود، دیدیم. برایمان گفت:...
🌷گفت: با موتور میرفتم که عده زیادی عراقی جلویم سبز شدند. معلوم شد خدمه توپخانه هستند. میان آنها افسر هم بود. تا مرا دیدند، فریاد زدند: قف. ایستادم. لباس فرم سپاه تنم بود و میدانستم که اگر اسیرم کنند، کارم با کرامالکاتبین است. بلافاصله فکری به ذهنم رسید و به عربی گفتم: من پاسدار خمینی هستم. آمدهام خودم را تسلیم شما بکنم! هرچه اصرار کردند، سلاحم را به آنها ندادم. یکی از افسران گفت: چرا میخواهی تسلیم بشوی؟ گفتم: من تنها نیستم. نزدیک دویست نفر پاسدار دیگر هم میخواهند خود را تسلیم کنند. _جدی؟ _والله. _از کجا بدانیم دروغ نمیگویی؟ _ کاری ندارد! دو نفر را با من بفرستید تا جایشان را به شما نشان بدهم. بلافاصله ستوان و سربازی خواستند بیایند؛ اما من گفتم: نه! فرمانده شما باید بیاید به بچهها تأمین بدهد.
🌷ما پشت سیلبند بودیم که آن جوان کرمانی با دو افسر عراقی آمدند نزد ما. فوراً ریختیم و آن دو افسر را بازداشت کردیم. جوان پاسدار کرمانی که ماجرا را برایمان تعریف کرد، من قصهاش را باور نکردم و گفتم: دروغ میگویی. _برو با آن دو افسر صحبت کن! سرگرد یا سروان بود. با او صحبت کردم. دیدم بله راست میگوید. آن فرمانده با ناراحتی گفت: واقعا این بچه خیلی خوش شانس است. باید به او مدال بدهید. خوب ما را فریب داد. بلافاصله بچهها رفتند و بقیه نیروهای عراقی را اسیر کردند و آوردند.
#راوی: سردار علی ناصری
📚 کتاب "پنهان زیر باران"
منبع: پایگاه خبری قدیری نیوز
🔻@range_khodaa🔻