فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دکتر حیدری از شهادت خود خبر داشت...
🔹صوتی از دکتر علی حیدری، که به چند روز پیش از شهادت او مربوط میشود را میشنوید.
🔹این یادگار دوران دفاع مقدس در فایل صوتی میگوید «اگر خدا بخواد به آرزوم میرسم...» و در ادامه وصیت خود را اعلام میکند؛ شهید حیدری میگوید اگر پیکری از من ماند، دوست دارم در کنار امام خمینی دفن شوم.
🌹دعوتید به کانال شهید مدافع حرم
روح اله صحرایی⏬
@shahidsahrai
#بہوقتدلتنگی
مردممۍگوینـد:اۍڪاݜحـاجقاسـمبود..!
مـݩهسـتم،مگہشمـامنـونمیبینید؟🖤🥀
#حاجقاسم
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_143
با ترس به گوشی نگاه کردم.
ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت.
گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم.
با صدای لرزانی گفتم:
– الوو
ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره.
اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون.
با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم.
ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟
ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد.
ــ سودابه؟
ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت.
از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
از استادی شنیده بودم که می گفت:
–هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید.
رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم.
در دلم گفتم:
–خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم...
با صدای سوگند به خودم امدم.
ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد.
–آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه.
ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد.
اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه...
اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما میخندیدم.
– فعلا که خدا نخواست و طوری نشد.
ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟
–خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم.
پوزخندی زدو گفت:
– به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش.
ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست.
پوفی کردو گفت:
– بگم عکس ها رو بفرسته؟
اخم کردم.
–که چی بشه؟
ــ که بهت ثابت بشه.
ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟
با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت:
–بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری.
بی خیال گفتم:
– من تصمیمم رو از الان گرفتم.
با اشتیاق گفت:
–خب؟
ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم.
الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه.
با عصبانیت تقریبا دادزد:
– پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟
با خونسردی تمام گفتم:
–آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم ودنباله ی حرفم را گرفتم:
–به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگرآرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست.
راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم.
چادرم را گرفت و کشید.
– راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده...
ایستادم و با اخم گفتم:
– سوگند من بیدارم، شماها خوابید...
ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟
ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟
سرش را گرفت و گفت:
–چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟
دستهایش را گرفتم و گفتم:
–اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده.
سوگند زمزمه وار گفت:
–مارو باش، اینو عقل کل میدونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود.
بی توجه به حرفش گفتم:
– راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم.
با حرص گفت:
–چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشیام کمی از سوگند فاصله گرفتم.
ــ سلام آرش جان.
ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود.
ــ نه، سوگند کاری باهام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام.
وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد.
هر کدام را یکییکی بر میداشت و میگرفت کنار گوشم و می پرسید:
–قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاهمیکردم و لبخند میزدم.
گیرهایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت:
– نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار.
نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم."
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_144
" چطور حرف های سوگند و دوستش را باور میکردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگدل باشم."
بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم.
داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم.
دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم.
"این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر ازمن عشق بورزد. هیچ وقت باور نمیکنم حتی اگر راست باشد. "
برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم.
درذهنم با خودم حرف می زدم.
به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید:
– بشینیم؟
ــ آره.
کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان می گرفت.
ــ راحیل.
ــ جان
نگاهش را به روبرو پرت کرد.
–چیزی شده؟
باتعجب نگاهش کردم.
– منظورت چیه؟
ــ آخه همش تو فکری.
یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم:
–چیز مهمی نیست.
آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد.
– حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود.
خدایا چه بگویم.
صاف نشست و با دستش گوشهی روسریام را صاف کرد.
– سوگند حرف ناراحت کننده ایی بهت زد؟
نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم.
ــ راحیلم، من رو نگاه کن.
نگاهش کردم.
نگاهش تلفیقی از مهرو عتاب بود.
ــ به من مربوط میشه؟
نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت:
– نگام کن.
با چشم های پایین گفتم:
– میشه راه بریم؟
بی معطلی بلند شدو دست به جیب ایستاد.
هم قدم شدیم.
زمزمه وار با خودش گفت:
– پس به من مربوط میشه...
وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد:
–باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش امد با آرامش با هم حرف بزنیم.
با تردید گفتم:
–الان که مشکلی پیش نیومده. ایستادو به چشم هایم زل زد.
از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم:
–اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم.
نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کردوسرش را تکان داد.
وقتی به خانهی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون امدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
– لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست.
برگشت و به طرف سالن رفتیم وگفت:
– پس لباس هام رو برام میاری؟
خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت:
– این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه.
آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت:
– بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دونفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ایی رفت و گفت:
–چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من.
آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم:
–آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم...
موقع رفتن به طرف اتاق، میشنیدم که مادر شوهرم زیر لب غرغر میکند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
رهرو در سحر کامروا گردد
علامه حسن حسن زاده آملی:
ای گرامی همدرد و محرم اسرارم دلی که دلدار دارد همه دارد و آدم کامگار همهمه و او را دو احوال دارد .
و هر که هوای وصال دارد در سحرها حال دارد، آری سالک در سحر حال دگر دارد که سر روی مهر آرد و دل مملو مهر کردگار ماه و مهر دارد. راهرو در سحر کامروا گردد که در سحر دردها دوا گردد که سحر سالک دل داده آواره را ره آورد کوی ولا آرد. دل را اطلس آسا ساده و هموار دار که عکوس ارواح را در او گرد آوری که دل سالم کرسی ملائکه و عکاس ارواح گردد .
📔نامه ها برنامهها
#نماز_شب
--------------------------------------
شادی روح شان صلوات
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت
امروز را هم به لطف تو
به شب رساندیم
ای خدای مهربانم❤️
یاریمان ده،
تحملمان را افزون،
قولمان را صدق ، و
قلبمان را پاک گردان
الهی تو یگانه ی ، پناهمان باش
✨آمین یا رَبَّ العالمین
شبتون پُـر از مـهر خــدا
#شـب_بـخیر✨
@ranggarang
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلاوت سوره مبارکه جمعه
#استاد عبدالباسط محمد
#سوره_جمعه
جهت تعجیل در فرج و سلامتی #امام_زمان(عج)
🌷هدیه به چهارده معصوم علیه السلام
وحاجت روایی..🪴
تلاوت کنیم...♡....
بسماللهنیتکنید...
حاجت روا باشید..☆
التماسدعا.....به خصوص رفع موانع فرج
@ranggarang
#امام_زمان(عج )
پشت دیوار بلند زندگی
مانده ایم چشم انتظار یک خبر
یک انا المهدی بگو یابن الحسن
تا فرو ریزد حصار غصه ها
@ranggarang
روز #جمعه هیچ عملی برتر از صلوات بر محمد و آل محمد نیست.
#الهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عزیزان اکنون همان آخرالزمانی است که وعده داده شده ... مراقب باشیم ..
تا دیر نشده سمت و سوی خود را مشخص و جدا کنید..که اگر چنین نکنید این فتنه ها است که مرز بین حق و باطل را مشخص می کند. #آخرالزمان
اللهم عجل لولیک فرج
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #کلیپ
💠سه راه حل در مشکلات مادی یا معنوی
🎙حجةالاسلام والمسلمين عالی
@ranggarang
❌شمشیر شیطان
از خون شکست میخورد
از خونِ عاشق ، خونِ شهید ..
☘ شهید سیدمرتضیآوینی
@ranggarang
بعضی از اعمال و گناهان مانع
اجابت دعا میشوند ، یکی از آن
گناهان «دل شکستن» میباشد
متاسفانه بعضی از ما به راحتی
دل میشکنیم و توفیقات را از
خود سلب می کنیم ..
☘| استاد فاطمی نیا
#تلنگر #تلنگرانه
@ranggarang
یه وقتایی انقدر گناه کردیم،
که واقعا رومون نمیشه
به امامزمان سلام بدیـم،
میترسیم که نکنه برگرده
نگاش بهمون بیفته...
به مهربونی خودت ببخش بابای جهان💙!
@ranggarang
.
بزرگی را گفتند: "هیچ ندیدم که از کسی
غیبت کنی."
گفت: از خود خشنود نیستم، تا به
نکوهش دیگران پردازم."
🔸 برگرفته از کشکول #شیخ_بهایی
@ranggarang
🔻سکه ۵۷ میلیون
دلار ۶۷ تومن
بورس ۱۸ روز متوالی قرمز
اما رئیس جمهور پیگیر ماجرای احتمال زندان رفتن نیلوفر حامدی و الهه محمدی است
پزشکیان پیش از عزیمت به روسیه، خطاب به وزیر دادگستری:
🔹هوای [آن] خبرنگاران را داشته باشید/ وزیر دادگستری: انجام میدهیم.
🔸سطح دغدغه رئیس جمهور مملکت ما اینه
🔻وفاق با ظریف دوتابعیتی و براندازان
خیانت تایید تمام وزرا با هزینه ازرهبری🚨
خیانت به مقاومت🚨
حاج قاسم گفت رهبری تنهاست🚨🚨🚨
#وعده_صادق #یحیی_سنوار #لبنان
@ranggarang
دلار ، سکه و طلا بیوقفه در حال یکهتازی است و کسی پیدا نمیشود که افسار خر و خرسوار را بکشد. زمزمههای گرانی بنزین نیز همه جا را فرا گرفته و همزمان رفع فیلترینگ نیز در حال پیگیری است و جالب آنکه اهل فن میدانند فیلترینگی که در حال اعمال است، تنها کارکرد امنیتی دارد. برنامه آشوب قطعی است؛ فقط باید زمان آن را پیشبینی کرد.
@ranggarang
📝 حاج قاسم: این انقلاب، آنقدر
تلاطم و سختے دارد
ڪه یڪ روزی شهدا
آرزو مےڪنند زندہ شوند
و براۍ دفاع از انقلاب
دوبارہ شهید شوند..!
🌷هدیه کنیم دسته گل صلوات، هدیه به ارواح مطهر شهیدان
#حاج_قاسم
@ranggarang