eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
8 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
💢پزشکیان مچکریم ✍جواد قائمیان 🔻خدمت رئیس جمهور محترم از جبهه اصلاحات 🔻بعد از سلام 🔻خواستم بعنوان یک شهروند عادی از جنابعالی و بعد از گذشت ۱۰۰روز از عمر ریاست و کارکرد دولت فخیمه حضرتعالی نسبت به این امور فاخر از مدیریت جنابتان که مستظهر به رتبه علمی پروفسور و مفتخر به تکلم به ۷ زبان زنده دنیائید( این دو مورد بنابر نظر لشکر سایبری طرفداران جنابعالی)، تشکر کافی و وافی را داشته باشم. 🔻امّا آن امور فاخر از نتایج ریاست جمهوری جنابعالی: ❇️نان گران شد ❇️لبنیات گران شد ❇️مرغ گران شد ❇️شکر گران شد ❇️رب گران شد ❇️سیمان گران شد ❇️خودرو گران شد ❇️سکّه گران شد ❇️طلا گران شد ❇️دلار گران شد ❇️و... 🔻و اینکه: ❇️کالابرگ قطع شد ❇️شیر مدارس قطع شد ❇️بورس قرمز شد ❇️سفرهای استانی لغو شد ❇️توافقنامه گازی با ترکمنستان لغو شد ❇️دیپلماسی قوی امیر شهید کمرنگ شد فعلا همین مقدار بماند. 🔻در پایان ضمن تشکر مجدد، چند نکته را به جنابعالی یادآور میشوم: ❇️۱. اینکه یادمان نمی‌رود در ایام رقابت‌های انتخاباتی چقدر به دم زدن از برخی گرانی‌ها بدنبال ایجاد موج رای آوری بودید و اینکه متعدد بیان می‌کردید دروغ نمی‌گویم و اگر نتوانم صادقانه به مردم می‌گویم و خداحافظی میکنم. ❇️۲. اینکه یادمان نمیرود شما و همقطارانتان اعم از طرفداران و روزنامه ها و تقریباً تمام اصلاح‌طلبان در زمان دولت آقای احمدی نژاد و در دوران دولت کوتاه شهید رئیسی مظلوم، روزی نبود که علیه شان مطلبی یا حاشیه ای یا طعنه ای نداشته باشید، و مخصوصاً شخص جنابعالی که بارها علیه احمدی‌نژاد موضع می‌گرفتید و همقطارانتان چه تهمت‌ها که نثار شهید مظلوم آیةالله رئیسی نداشتید، اما حالا این گوی و این میدان، چگونه است که همچنان بر ریل سردرگمی و بی حالی و بی برنامگی میرانید!؟ 👈صرفاً یادآوری همین مطلب کافی است که شهید رئیسی مظلوم در همان ۱۰۰روز اول شیب صعودی فوتی های کرونا را نزولی کرد و بالعکس شاخص بورس را صعودی کرد و روند کلان پروژه‌هایی همچون آب اهواز را جهش داد و قیمت سیمان را کاهشی کرد. تازه آقای رئیسی همچون شما پشتوانه همراهی همه‌جانبه مجلس آقای قالیباف با خود را نداشت. ❇️۳. می‌دانیم مشاوران پشت صحنه جنابعالی از جمله حضرات آذری جهرمی و ظریف و ربیعی به جنابتان یادآور می‌شوند برای اینکه از شوک اعتراضی و نامحبوبی اجتماعی بکاهید بر امور احساسی چون حذف فیلترینگ و گشت ارشاد زیاد بدمید تا حواس مردم از گرانی‌ها پرت شود. آری شما و هم حزبی های قوی رسانه‌ای شما استاد مهندسی افکار عمومی هستید. ❇️۴. می‌دانیم پیروزی ترامپ در انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا اگر نه برای جنابعالی لااقل برای تیم مدیریت کننده پشت صحنه شما و تیم رسانه‌ای شما، یک نقطه عطف و پیروزی محسوب می‌شود. چون همانند دولت‌های یازدهم و دوازدهم مخصوصأ رئیس گفتار درمان آن دو دولت که مقصر بی عرضگی های خود را در اوائل رهبر انقلاب و در اواسط شخص ترامپ و در اواخر مجلس یازدهم میدانستند، در این دوره هم بهانه خوبی برایتان و برایشان برای فرار از مسئولیت و انداختن توپ به زمین کسی دیگر ایجاد شده است. فقط خدا نگذرد از آنها که اقتصاد ایران را اینگونه شرطی کردن ❇️۵. و اما در نکته آخر می‌خواهم به روایتی از امام صادق(ع) اشاره کنم که آنحضرت میفرمایند: کسیکه مومنی را به گناهی سرزنش کند، نمی‌میرد تا خود آن گناه را مرتکب شود.(دقت کنید، بر گناهی سرزنش کند؛ تا چه رسد به سرزنش بر غیر گناه...) 🌹خدانگهدار آقای رئیس‌جمهور پروفسور @ranggarang
💥جانم به این راه رفتنت اقای پزشکیان ،خییییلی خوب تونستی تو این ۱۰۰ روز روی روح روان مردم راه بری که حتی روحانی که میگفتیم ادامه دهنده راهش هستی هم نمیتونه حتی اداتو در بیاره. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاهزاده ای در خدمت قسمت پنجاه و هشتم🎬: فضه هم ‌که ذهنش سخت درگیر موضوع بود از جا برخواست خود را به جمعیتی که گرادگرد مولایش حلقه زده بودند رساند و از فاصله ای دورتر شاهد ماجرا بود. و گوش هایش را تیز کرده بود تا ببیند مولایش به باران سوالات مردم چه جواب میدهد. علی علیه السلام ، همانطور که لبخندی ملیح روی صورتش نشسته بود ،رو به جمعیت دورش گفت : هیچ نشده برادران ، پیامبر صلی الله علیه وآله به من فرمان داد که فوراً خود را به ابوبکر برسانم و هر کجا که او را دیدم ، آیات قرآن را از او بگیرم و خودم آن را برای مشرکان بخوانم. فضه با شنیدن این حرف ، لبخندی به لب آورد و با خود تکرار کرد : براستی کسی جز مولایم علی ، لایق این سعادت و ابلاغ فرمان خداوند به مشرکان نبوده و نیست. جمعیت که حالا می دانستند قضیه از چه قرار است ، علی را بدرقه کردند و دوباره به حضور پیامبر رسیدند. هنوز ساعتی از رفتن ابوتراب نگذشته بود که ابوبکر هراسان خود را به پیامبر رسانید ... ابوبکر که انگار در افکاری عجیب غرق بود ، نزدیک پیامبر آمد و با لحنی که از هیجان می لرزید گفت : چه شده یا رسول الله ؟! بین راه بودم که ابوتراب خود را به من رسانید و آیات را از من گرفت و گفت که به امر خداوند و دستور شما چنین می کند و من دانستم که واقعه ای مهم رخ داده...آیا...آیا در. مدح من از آسمان آیه ای نازل شده؟! جمعیت با شنیدن این حرف ابوبکر متعجب شدند و برخی زیر لب او را نیشخند می کردند ، چرا که سابقه نداشت در مدح کسی جز علی از آسمان آیه نازل شود... ناگاه مردی که سخن ابوبکر را شنیده بود از بین جمعیت برخاست و همانطور که از شدت خنده صدایش به رعشه افتاده بود گفت : ابابکر...آری جبرئیل امین به پیامبر نازل شد و تاکید کرد که تو لیاقت رساندن پیام خدا را به مشرکان نداری و با این حرف آن مرد کل جمعیت خنده سر دادند . در این هنگام ابوبکر رو به پیامبر صلی الله علیه واله نمود و با حالتی سؤالی او را نگریست. پیامبر نگاهی به جمع کرد و سپس رو به ابوبکر گفت : در مدح تو آیه ای نازل نشده اما جبرییل امین پیام دیگری از جانب خداوند برایم آورد و فرمود :خداوند می فرماید که هرگز وحی خدا جز بوسیلهٔ خودت یا مردی که از خود تو باشد ، نباید به مردم ابلاغ شود.. آری منظور خداوند آن بود که علی همان ولی بعد از من است ،باید ابلاغ این آیات را برعهده گیرد.. و اینچنین بود که هر روز با وضوحی بیشتر ، ولی بلا فصل پیامبر به ملت معرفی می شد و وجدان های بیدار این اشارات را با عمق جان می گرفتند. ادامه دارد 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 @ranggarang
شاهزاده ای در خدمت قسمت پنجاه و نهم🎬: کاروان زائران مدینه النبی ، به همراه پیامبر صلی الله علیه واله وارد حرم امن الهی شدند ، روز ها، روزهای ماه ذی الحجه بود و پیامبر آخرین مراحل آئین حج ابراهیمی را به مردم آموزش می داد. فضه هم همچون نوگلی تازه نفس ، عطر محمدی را به جان می کشید و آموزش های پیامبر را به حافظه اش می سپرد و عجیب حلاوت زیارت خانهٔ خدا در جوار پیامبر و مولایش علی بر ذائقهٔ جانش نشسته بود. زیارت خانه خدا به اتمام رسید و کاروانیان در راه بازگشت به سرزمین های خود بودند پیامبر صلی الله علیه وآله ، همچون نگین انگشتری در میان مسلمانان می درخشید و به آنان درس خدا و خداشناسی و راه و رسم بندگی را می داد ، در این هنگام باز حال رسول خدا متغیر شد ، این حال و هوا برای فضه که نزدیک دو سال با خانوادهٔ رسالت همنشین بود ،بسیار آشنا می آمد. او خوب می دانست که در این حالت ، جبرئیل امین است که از آسمان فرود آمده و میهمان محضر رسول خداست ،پس باید منتظر پیامی دیگر از جانب خداوند بود. بعد از گذشت دقایقی ، پیامبر از جا برخواست ، همانطور که چهره اش نورانی تر از همیشه می نمود ، در بین جمعیت چشم گرداند و چشم گرداند و در آخر، نگاهش خیره بر روی مردی شد که شیر خدا بود در روی زمین ، همو که او را پدر خاک می نامیدند ، ابوترابش می خواندند و عنوان شجاع ترین مرد عرب را به خود اختصاص داده بود. پیامبر همانطور که خیره در نگاه علی و علی غرق در چشمان حبیبش رسول الله بود ،لبخندی چهرهٔ مبارکش را پوشانید و سپس رو به جمع فرمود : ای کسانی که ایمان آورده اید و راه درست و مستقیم را که همان راه حق و خداوند است یافته اید ، بدانید که اینک جبرئیل امین بر من نازل شد و پیغام بسیار مهمی را به من رسانید. پیامی که برای خداوند آنچنان مهم بوده که اراده کرده آن را در جمع حاجیان سرتاسر این کرهٔ خاکی بیان کند. پیامی که شما باید بشنوید و به گوش آنان که در این جمع نیستند و نمی شنوند،برسانید... پیامبر قبل از خواندن پیام و آیه ای که بر او نازل شده بود ، سخن ها گفت تا همگان به اهمیت این پیام پی ببرند. فضه هم که در جمع حاجیان حضور داشت ، سرا پا گوش شده بود تا حرف به حرف این پیام مهم را به گوش جان بسپارد ، تا بداند خواسته ی خدایش در چیست که اینهمه اهمیت داشته است و انگار حسی درون قلبش می گفت که بی شک این پیام مهم ، بی ربط به مولای عرشیان و فرشیان امیر مومنان علی علیه السلام نخواهد بود. آری ، فضه غرق در حرکات پیامبرش بود و پیامبر غرق در برکات دامادش علی.... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ویدیو لحظه اعدام محمدعلی سلامت 🔹علی سلامت در سال‌ های گذشته، قربانیانش را به بهانه ازدواج، دوستی، تهیه دارو و برخی را به زور و اجبار اغفال کرده بود؛ پرونده دادخواهی علیه او از ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ تشکیل شد و بسیاری از شکات با ارائه شواهدی از تجاور به عنف گسترده او خبر دادند. ‌‌‌ ⏪امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام: اطاعت از شهوت، هلاکت است و نافرمانى آن پادشاهى است. 🔴 👇 @bidariymelat
دراین‌آشوبِ‌شهر ؛ دلتنگےبرای‌شهدایك‌عنایت‌است! :) ‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎ 🔺دعوتید به میهمانی شهدا🕊 🌷 برای آشنایی بیشتر با شهید صحرایی از امشب تا سالگردشهید،هر شب قسمتی از زندگی نامه و وصیت نامه شهید در کانال شهید صحرایی بارگذاری میشود🌸🍃 🌹دعوتید به کانال شهید مدافع حرم روح اله صحرایی⏬ @shahidsahrai
قل هو الله می خوانم! حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری به نقل از آيت الله آسید عبدالکریم کشميری : در نجف حاج آقا شهید_سیدمصطفی_خمینی پيش من می‌آمدند، دائم ذکر می‌گفتند. به او گفتم: چه ذکری می‌گويید؟ گفتند: سوره_توحيد را می‌خوانم. پدرم گفته‌اند: روزی هزار مرتبه سوره «قُلْ هُوَ الله» بخوان و به حضرت_امام_علی(ع) هديه کن. چون که آقا اميرالمؤمنين اصلِ توحيد است! @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تنها وصیت شهید لبنانی از زبان همسرش: یکبار حضرت آقا من رو در نمازشون یاد کنند! @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادرت رابـتکان🖤 روزی ما را بفرست ای که روزی دو عالم همه از چادر توست! @ranggarang
35.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام مادر عین عشقه دین به زیر دین عشقه میگن عاشقای زهرا دین شهادتین عشقه 🎙 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عـالم و آدم بنده‌ی درگاهِ دولتِ زهرا بهشت و خدا آفرید برا رضایت زهرا علی علی از لبامون نمی‌افته تا قیامت با دعای خیر حضرت زهرا @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادرت را بتکان روزی ما را برسان ای که روزی دو عالم همه از چادر توست محمدحسین پویانفر 🎙 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
98 🔸 به تعبیر دیگه هدف ابتدایی خلقت که ما عملا توی دنیا باهاش مواجه هستیم امتحان هست. 👈🏼 بسیاری از افراد مذهبی و متدین که دینداری میکنند مشکلی با دین و اعتقادات ندارند اما چون "عینک امتحانی" ندارند در موراد زیادی دچار تناقض میشن... 💡 در صحنه های سیاسی هم بسیاری از نگرانی هایی که افراد انقلابی دارند "به خاطر نداشتن نگاه امتحانی" هست. ☢️ مثلا همه باید ... @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن ــ الوو... صدای بمش پیچید توی گوشم، ــ سلام خانم رحمانی. "خانم رحمانی؟ یادمه آخرین بار به اسم کوچیک صدام می کرد." ــ سلام، حال شما خوبه؟ خیلی جدی و سردگفت: ــ ممنون، شما خوب هستید؟ خانواده خوبن؟ ــ ممنون. زنگ زدم حال ریحانه رو بپرسم،مامان می گفتن، تب داره. ــ الان بهتره خدارو شکر. به لطف زحمت های مادرتون. ــ خدارو شکر، دلم خیلی براش تنگ شده. مکثی کردو گفت: – اونم همین طور، می خواهید فردا مهد نبرمش بزارمش پیش خواهرم بیایید ببینیدش؟ ــ فردا صبح فکر نکنم بتونم. ــ کی وقت دارید؟ متوجه شدم دیگر دلش نمی خواهد مثل قبل به خانه‌شان بروم. از طرفی هم دوست داشت ریحانه من را ببیند. فکری به نظرم رسیدوجواب دادم: ــ من الان وقت دارم. ــ باشه، تشریف بیارید. ــ با دختر خالم هماهنگ کنم اگه تونست بیاد و شما هم اجازه بدید بیاییم دنبال ریحانه، یه نیم ساعتی ببریمش پارک سر کوچه. ــ چرا پارک؟ تشریف بیارد منزل، زهرا هم هست. ــ نه ممنون، اینجوری راحت ترم. ــ باشه، هر جور راحتید. پس بهم خبر بدید. ــ حتما، خداحافظ. با طرز برخوردش به حرفهای سعیده در مورد کمیل ایمان آوردم. در دلم خود دار بودنش را تحسین کردم. فوری به سعیده زنگ زدم و قضیه را تعریف کردم. گفت تا نیم ساعت دیگر جایی قرار بزاریم که بیاید دنبالم. بعد از این که سعیده امد، زنگ زدم به کمیل و هماهنگ کردم. وقتی در باز شد و زهرا خانم بچه به بغل به پیشوازم امد تعجب کردم از این که حتی کمیل برای احوالپرسی هم بیرون نیامده، شایدم خانه نیست و خریدی جایی رفته است. وارد حیاط شدم. ــ سلام راحیل جان. سلام، زهرا خانم، خوبین؟ ــ ممنون عزیزم. ریحانه با دیدنم ذوق کرد. وقتی دستهایم را طرفش دراز کردم فوری خودش را در آغوشم انداخت. از این که بعداز این مدت هنوز مرا یادش بود خوشحال شدم. محکم به سینه‌ام فشارش دادم و بارها و بارها بوسیدمش. بازهرا خانم هم روبوسی کردم و حال بچه ها و همسرش را پرسیدم. ــ راحیل جان دلمون برات خیلی تنگ شده بود، دیگه سر نمیزنی بهمون ها. ــ ببخشید، یه کم سرم شلوغ شده، نتونستم، ولی همیشه به یادتون هستم. ــ این بچه بهانه ی تو رو می گیره، به کمیل هم گفتم، مریضی این بچه از دوری توئه، بچم غصه می خوره، تو براش مثل مادر بودی. چند بار به کمیل گفتم زنگ بزنه و بگه تو بیای پیش ریحانه، ولی اون گفت سرت شلوغ شده و وقت نمی کنی. بعد با بغض گفت: –مبارک باشه، انشاالله خوشبخت بشی عزیزم. کمیل الان بهم گفت. سرم را پایین انداختم و تشکر کردم. با همان بغض ادامه داد: –راحیل جان شده هفته ایی یه بار بیا به ریحانه سر بزن تا کم کم ازت ببُره، اینجوری یهویی نتیجش میشه همین مریضی دیگه. بچه همش تب می کنه. از حرفش، از بغضش، ناراحت شدم. بیشتر از همه از خودم دلم گرفت. می خواستم بگویم هفته ایی یک بار می‌آیم و به پارک می‌برمش، ولی با خودم گفتم اول با مادر مشورت کنم، از آرش هم باید اجازه بگیرم. زهرا خانم کلی تعارف کرد تا به خانه‌شان بروم ولی من قبول نکردم و گفتم: – نیم ساعت ریحانه رو می برم تاب بازی و زود برش می گردونم. ــ پس چند دقیقه صبر کن. با رفتن زهرا خانم شروع به بازی با ریحانه کردم. دو دستی می گرفتمش بالا و دوباره به خودم می چسباندمش. او هم خوشش می‌آمد و با صدای بلند می خندید. چند بار که این کار را کردم چشمم افتاد به پنجره. کمیل پشتش ایستاده بودو نگاهمان می کرد. نگاهش آنقدر غمگین بود که از کارم دست کشیدم. او هم پرده را انداخت و رفت. پس خانه بود. ولی چرا خودش بچه را نیاورد. نکند دلش نمی خواهد بیایم. زهرا خانم با یک کیف دستی کوچیک امدو گفت: ــ شربت عسلش رو ریختم توشیشه اش، اگه اذیتت کرد بده بخوره. یه سویشرت سبک هم براش توی کیف دستی گذاشتم هوا گرمه، ولی دم غروبه، می ترسم یه وقت باد بلند شه، بچه ضعیفه زود مریض میشه، بی زحمت تنش کن. ــ چشم، نگران نباشید. حواسم هست. سعیده داخل ماشین منتظربود و نگاهمان می‌کرد. سعیده همانطور که ریحانه را تاب می دادگفت: ــبچه چقدر لاغر شده، آخرین عکسی که ازش بهم نشون دادی تپل تربود. از اینجا معلومه که وقتی تو بودی کارت رو درست انجام میدادیا. ــ سعیده نگو که جیگرم کباب میشه، بچه همش مریض بوده دیگه. ــ پس چرا تو بودی مریض نمیشد؟ ــ چرا، اون موقع هم میشد، ولی زود خوب میشد. بالاخره این که بچه رسیدگی می خواد که شکی درش نیست، هیچ کس براش مادر نمیشه. سعیده بغض کرد. ــ راحیل، میگم کاش یه کاری براش بکنیم. چرا آقای معصومی زن نمی گیره؟ ــ نمی دونم، خواهرش قبلنا می گفت چندتا مورد بهش معرفی کرده ولی قبول نمی کنه. ریحانه را بغل کردم و به طرف سرسره ها بردمش و گفتم: @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش🙍🏻‍♂ هر چه به مژگان اصرار کردم که او هم به فرودگاه بیاید قبول نکرد، گفت ببرمش خانه‌ی مادرش، دلش برایشان تنگ شده. "حالا که شوهرش می خواد بیاد یاد مامانش افتاده." بعد از این که کیارش را سوار کردم، گفت که می خواهد به خانه‌ی خودشان برود. ــ داداش مگه ماشینت رو نمی خوای؟ ــ بگو فردا مژگان بیاره دیگه. با تعجب گفتم: ــ مگه نمی دونی خونه‌ی مادرشه؟ ــ نه، کی رفت؟ ــ قبل از تو اون رو بردم گذاشتمش اونجا. سرش را تکیه داد به صندلی ماشین و گفت: – عمه اینا هنوز هستن؟ ــ آره، فردا شب میرن. ــ پس بیا یه کاری کنیم، تو بیا خونه‌ی ما بمون صبح من رو ببرشرکت، منم غروب میام پیش مامان، آخر شبم ماشینم رو برمی دارم میام. ــ باشه، پس بزار به مامان خبر بدم. به خانه که رسیدیم، لباسش را عوض کرد. چمدانش را باز کرد و دو تا نایلون به من دادو گفت: – یکیش مال مامانه یکیشم واسه خودت، یادت نره صبح بزاری تو ماشینت ببری خونه. نگاهی به محتویات نایلونی که به من داده بود انداختم و بسته را بیرون آوردم، یک ادکلن برند بود. ــ داداش دستت درد نکنه، چرا اینقدر خودت رو انداختی به زحمت. همانطور که دوتا نایلون دیگر را جابه جا می کرد گفت: – قابلی نداشت. بعد زیر لب زمزمه کرد: اینارم واسه مژگان خریدم. یاد راحیل افتادم که توقع سوغاتی از کیارش داشت. ولی انگار خبری نبود. "با خودم گفتم فردا میرم جفت همین ادکلن، زنونه اش رو براش می خرم بابت سوغاتی بهش میدم." روی تخت تک نفره‌ی اتاق که دراز کشیدم. احساس دل تنگی آزارم می‌داد. گوشی ام را برداشتم و به راحیل پیام دادم. ولی هر چه منتظر ماندم جوابی نیامد. حتما با دختر خاله اش سرگرم است و حواسش به گوشی‌اش نیست. اخلاق راحیل برایم جالب بود. وقتی با من بود تمام حواسش پیشم بود ولی وقتی دور از هم هستیم می تواند به کارش برسد و به من فکر نکند. چقدر توقع زیادیه که دلم می خواهد نبود من او را هم مثل من آزار بدهد...شایدهم آزار میداد، شایدهم هر لحظه به من فکر می کرد ولی بروز نمی داد. راحیل برایم با تمام دنیا فرق می کرد. این فکر که نکند برایم زیادی باشد و از دستش بدهم، تنها فکری بودکه شیرینی وجود راحیل را در کنارم زهر می کرد. سعی کردم برای یک شب هم که شده مثل او باشم و به چیزی جز خواب فکر نکنم. صبح که می خواستم کیارش را برسانم، مسئله ی سفرشمال را گفتم. او هم گفت که این هفته خیلی کار دارد، ولی هفته‌ی دیگر می توانیم برویم. وقتی رسیدم خانه عمه گفت که می خواهد قبل از رفتنش راحیل را ببیند. به راحیل پیام دادم که ظهر میروم دنبالش. نایلون سوغاتی مادر را دادم و گفتم: ــ مامان اگه خرید داریدبگید دارم میرم بیرون. ــ نه پسرم، فقط مژگان گفت از سرکارش میره خونه، اگه تونستی بری دنبالش که واسه شب بیاد اینجا. دوباره این حس راننده آژانس بودن امد سراغم، ولی وقتی یاد حامله بودن مژگان افتادم قبول کردم. نمی دانم چرا نسبت به برادر زاده‌ی به دنیا نیامده‌ام اینقدر متعصب بودم. یک سوم حقوق یک ماهم رادادم و برای راحیل ادکلن را خریدم. بوی واقعا محشری داشت. وقتی ادکلن را به راحیل دادم با احتیاط درش را باز کرد و گفت: ــ آرش ــ جونم. ــ راسته که میگن هدیه دادن عطر جدایی میاره؟ ــ خندیدم. ــ راحیل از تو بعیده، اولا که اینا همش خرافاته، دوما این رو من نخریدم و کیارش سوغاتی داده، بعد ادکلن خودم رو هم نشونش دادم و گفتم: ــ ببین اینم واسه من گرفته. نگاهی به مارکش انداخت و گفت: ــ چه خوش سلیقه، هر دوش رو یه مارک خریده. بعد عطر خودش را بو کشید. ــ چقدرم خوش بوئه. کمی ادکلن را نگاه کرد و لبخندی زد. ــ این تبسم برای چیه؟ کامل به طرفم برگشت و گفت: ــ آرش پس یعنی آقا کیارش از من بدش نمیاد؟ ــ برای چی باید بدش بیاد، اون فقط یه کم غده و حرفشم نباید دوتا بشه، سرازدواج ما حرفش دوتا شد بهش برخورد. کمی فکر کرد و بعد با ذوق گفت: ــ میخوام از دلش دربیارم، برام سخته همش با اخم نگاهم میکنه. ــ باید بهش فرصت بدی، کم کم خودش درست میشه. بعدشم... مِن و مِنی کردم و سکوت کردم. –چرا حرفت رو خوردی؟ بگو دیگه. ــ راستش کیارش از این که تو جلوش زیادی حجاب می گیری و معذبی ناراحت میشه، بهش بر می خوره. تعجب زده گفت: ــ زیادی؟ من مثل بقیه جاها جلوی اونم حجاب می گیرم. چرا بهش بر می خوره؟ ــ اون فکر میکنه تو با این کارت داری بهش دهن کجی می کنی که مثلا تو چشمت پاک نیست و چه می دونم از این حرفها دیگه... اونقدر مات و مبهوت نگاهم می کرد که علامت سوالهایی که در مردمک چشمش ایجاد شده بود را به وضوح می دیدم. سرش را به طرف پنجره چرخاند و سکوت کرد. جلوی در خانه که رسیدیم. ترمز کردم. دستش را گرفتم و گفتم: ــ به چی فکر می کنی؟ هر چی هوا در ریه اش بود بیرون دادو گفت: ــ آرش. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
دعا کن تا آرام گیرد دیده های خیس و بیقرارمان کمی بیشتر تاب بیاورند عشق های خسته مان . . ! برای آن همه شانه های به زمین خورده ظلمتِ خاموشِ پنهان شده . . . دعا کن خدا کاری کند 🌙🌟 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)