#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_258
همین که کنارش نشستم دستی به موهام کشیدوزیرگوشم گفت:
–دلم برات تنگ شده بود.
عکس العملی ازخودم نشان ندادم او ادامه داد:
–من بایدالان شاکی باشما، بعد آرام گفت:
–الانم امدم دلایلت روبشنوم.
سوالی نگاهش کردم.
–همون دلایلی که نمی تونی بیای خونه ی ما دیگه...راحت نیستی.
سرم را پایین انداختم.
باامدن اسرا آرش از جایش بلندشد و سلام واحوالپرسی کردند. اسرا به طرف آشپزخانه رفت.
آرش نگاهی به من انداخت.
–پاشوحاضرشوبریم بیرون...
–حوصله ندارم.
دستم راگرفت و کمی فشار داد و پرسید:
–ازم دلخوری؟
احساس کردم دستهایش منبع انرژی هستند، جان گرفتم. سرم را بالا آوردم.
–آره، ولی نمی خوام درموردش حرف بزنم.
–خودت که همیشه میگفتی باید در مورد مشکلات حرف زد.
یادته اون روز که مسابقه دادیم من برنده شدم قرارشد جایزهام رو خودم تعیین کنم؟
–خب.
– می خوام جایزه ام این باشه که ازم دلخورنباشی وفراموش کنی. البته به نظرخودم که کاری نکردم، ولی خب چون تومیگی حتما کاری کردم که خودم حواسم نبوده.
از این زرنگیاش لبخندکم جانی زدم.
–خب، خندیدی پس قبوله... ولی اگه درموردش حرف بزنی بهتره منم تکلیفم رومی فهمم، که چیکار کردم باعث ناراحتی تو شده.
حالا بریم بیرون تا بهم بگی چی شده؟
قبل از این که جوابی بدهم، اسرا با ظرف میوه وارد شد.
آرش گفت:
–اول میوه بخوریم بعد، اسراخانم زحمت کشیدن.
اسرا لبخندی زد و گفت:
–الان بشقاب هاروهم میارم.
طره ایی از موهایم را که روی بازویم افتاده بود عقب داد و همانطور که نگاهم می کردگفت:
–اگه اخم هات رو بازکنی یه سورپرایز برات دارم.
–چی؟
–اسرا بشقابها را آورد و خواست برایمان میوه بگذارد.
–شما زحمت نکشید اسراخانم من خودم برمی دارم. بعدخم شدو یک موز برداشت و داخل بشقابش گذاشت.
–رفتیم بیرون بهت میگم.
–من خونتون نمیام ها...سرش را کج کرد.
–من اصلاحرفی از خونه رفتن زدم؟
برای تعویض لباس به اتاق رفتم. لباسم را عوض کردم وروسری مشگیام را سرم کردم و روی تخت نشستم وکمی فکر کردم. "خدایا چطوری حرفهای مامان رو بهش بگم که ناراحت نشه."
از اتاق که بیرون رفتم دیدم مادر با آرش حرف می زند و آرش هم غمگین نگاهش می کند و گاهی سرش را به علامت تایید تکان میدهد.
کنارشان نشستم. مادر نگاهی به من انداخت و پرسید:
–می خواهیدبیرون برید. آرش جای من جواب داد:
–بله من گفتم حاضربشه، تا یه جایی بریم.
مادر گفت:
–این وقت شب؟
آرش گفت:
–مامان جان تازه سر شبه، تاره تهرانم که اصلا شب و روز نداره. الان که داشتم میومدم خیابونها شلوغ بود. من واقعا نمیدونم این مردم یکسره تو خیابونا چیکار میکنن؟
مادر آهی کشید و گفت:
–وقتی سبک زندگی اشتباه باشه، همه چی با هم قاطی میشه دیگه. پس امروز بی تعارف حرفهاتون روهم به هم بزنید.
با شنیدن این حرف مادر دلم لرزید. این روزها خیلی جدی شده بود.
سوار ماشین شدیم.
–آرش چی شدکه فریدون کوتاامد و مژگان امد خونتون؟
–نمی دونم، ولی مژگان می گفت که فریدون گفته سه روز می تونه بمونه بعدتکلیفش رومشخص می کنه.
"دقیقا فردای روزی که صیغمون تموم میشه."
–چرا مامانت اجاره نمیده مژگانم باخانواده اش بره خارج؟ بچه روهم هرچندوقت یه بارمیاره می بینش دیگه.
–مادره دیگه، بعدشم خودمژگانم دوست نداره بره، امروز به مامان می گفت من میمونم پیش شما...
ازحرفهای آرش احساس خطرمی کردم.
–مامانم چی بهت می گفت؟
اخم کرد.
–حرف زور...
–یعنی چی؟
–میگه دوروز دیگه یا میرید محضرعقد دائم می کنید یا راحیل رو نمیشه ببینی تا وقتی که عقد کنید.
فکر کن من حدودا یک ماه نباید تورو ببینم. که بعد از چهلم کیارش عقد کنیم.
–به نظرمن که زورنیست.
–عه، راحیل...پس اون موقع که باهم بوستان می رفتیم حرف می زدیم نامحرم نبودیم.
–اون موقع فرق می کرد، اولا برای آشنایی بود، دوما: اینجوری باشه که پس من نباید باهیچ مردی حرف بزنم، مثلا میرم دانشگاه یا توی اجتماع گاهی نیاز هست که بامرد نامحرم حرف بزنم.
ولی این که ما دوماه به هم محرم بودیم و بعد که نامحرم میشیم باهم باشیم، اول از همه خودمون سختمون میشه.
شانه ایی بالا انداخت.
–برای من که سخت نیست.
–ولی برای من سخته.
نگاهم کرد و لبخند مرموزی چاشنیاش کرد.
–بهت نمیاد. بعددستم را گرفت و بوسید.
–آره خب سخته، فکر کن هر دفعه می بینمت دستت رو نگیرم.
جلوی پاساژی که قبلا برای خرید لباس امده بودیم نگه داشت وپیاده شدیم.
–اینجا برای چی امدیم؟
–سورپرایزه ها...
اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چند تا میزوصندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد ازسفارش دادن هویج بستنی گفت:
–تاآماده بشه من امدم.
بعد از مغازه بیرون رفت.
آقایی که آنجا بود دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی را روی میز گذاشت و رفت.
صبرکردم تاآرش هم بیاید. بعداز چنددقیقه امد و روبرویم نشست. استفهامی نگاهش کردم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
۱۱ دی ۱۴۰۳
#نماز_شب
♨️ قضای نماز شب
🔸یکی از کلیدهای دیگر که خیلی از بزرگان سفارش کردهاند و در شرح حال بعضی از اولیاء و علمای از قدما میدیدم، این است که به جدّ بر قضای نماز شب اصرار داشتهاند.
🔸ما گاهی شب که از دستمان رفت، اهمال میکنیم و روز هم از دستمان میرود؛ ولی قضای نماز شب از اسرار شیعیان و اهلبیت علیهمالسلام شمرده شده است.( من لا يحضره الفقيه،ج1 ؛ ص497)
🔸 قضای نماز شب التزام میخواهد و خیلی پربرکت است. یعنی در قضای نماز شب، بینی شیطان به خاک مالیده و منکوب میشود؛ چون وقتی میبیند سعی کرده و مومن را به دام انداخته است تا او را از سحر محروم کند و محروم هم کرد؛ ولی انسان قضای نماز شبش را که بر او واجب هم نبوده است را در روز انجام داد، هم شیطان خیلی منکوب میشود و هم بالاخره برکات این قضیه برای انسان محسوس خواهد بود.
🔸 قضای نماز شب در بین روز مخصوصاً ساعات قبل از ظهر موثر است. پس اگر نماز شب ترک شد، قضای آن ترک نشود؛ چرا که بسیار پربرکت است؛ یعنی آثار تسهیل در امور زندگی ظاهراً و باطناً محسوس خواهد بود.
🔸فقط انسان چند هفته ادامه بدهد، خودش به نتیجه میرسد. این از برکاتی است که گاهی از اسرار حضرات محمد و آل محمد است. آنوقت برکات بعدی هم پشت سرش خواهد آمد.
🖋آیتالله شیخ جعفر ناصری
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
@ranggarang
۱۱ دی ۱۴۰۳
در این شب زیبـا دعـــا میکنم
شبتون پـرامـید عشقتون خــدا
زندگیتـون پویـا
و لحظہ هاتون پراز آرامش باشہ
خــدایـا بـهتـریـن هـا را نصـیـب
دوستـان و عــزیـزانـم بگـردان
#شبتون_بخیر_
@ranggarang
۱۱ دی ۱۴۰۳
۱۱ دی ۱۴۰۳
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
۱۲ دی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم✋🌸
تلخترین فاصله گذارے، فاصلهاے است که بین ما و شما افتاده؛ قدمتش به درازاے هزار سال و دلیلش غفلت و دل بیمار ماست!!
طبیب دلها ...
ما اینجا، کنج مریضخانه غیبت و غفلت،
بسترے شدهایم؛نفسهایمان به شماره افتاده و مرگ، انتظار دل خستهمان را میکشد؛ چشمان منتظر از پشت این همه فاصله فقط تو را آرزو میکند؛
کاش که این فاصله را کم کنی ... ای کاش باور میکردیم که منشا و تمام مصیبتهاے عالم بخاطر غیبت حجت خداست ...
▫️براے روز ظهورش براے درک حضورش
▫️شـويـم جملـه مهـيا، دعـا كنيـم بيـايـد.
🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
@ranggarang
۱۲ دی
۱۲ دی
۱۲ دی
۱۲ دی
۱۲ دی
۱۲ دی
❣️🍂 من نمى دانم چه بگويم!
❣️🍂 تأملى بايد كرد...
❣️🍂 اگر آدم خودش را از خدا طلبكار مى داند
❣️🍂 يعنى واقعاً خيال مى كند كه خيلى براى او كار كرده
❣️🍂 و خيال مى كند اگر به اندازه يك شبانه روز كه از او وقت گرفته،
❣️🍂 به همان اندازه هم به او خدمت كرده و طلبكار است!
❣️🍂 ميگويد: او برود خود را باشد.
🍁 ولى اين را ما خوب مى دانيم:
🍁 آنچه كه او به ما داده را براى غير او خرج كرده ايم
🍁 و با آنكه او به ما محبت كرده...
🍁 ولى ما به كسان ديگرى رو آورده ايم
🍁 و در حق او بدى كردهايم.
📚 استاد علی صفایی حائری ﴿عين. صاد﴾، بهار رویش، ص ۱۳۷
#علما
@ranggarang
۱۲ دی