eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.1هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیه کرسی، ٢۶٠ سوره مبارکه بقره. 🔎 جستجوی سوره: 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای به خاطر عفونت شدید لاغری مفرط و بی‌حالی و خماری دائمم اون ش
🍃🍃🍃🌸🍃 کاغذ رو باز کردم فقط دو جمله نوشته شده بود ❌فهمیدم ماجرا از چه قراره سه شنبه شب میام سراغت آماده باش❌ دستام از هیجان زیاد می‌لرزید مطمئن بودم که این دست خط همون پسره است هر چند نمی‌دونم قصد و نیتش چیه ولی احساس بهتری دارم شاید تنها راه نجاتم همین باشه سمیه که می‌شد تو نی نی نگاهش ترس و هیجان رو دید بهم خیره شد و گفت __ اگه حرفی از من اسمی از من ببری به جان یک دونه بچه‌ام خودم می‌کشمت من بهت خوبی کردم هر اتفاقی که بیفته حق نداری چیزی از من بگی حالا اون کاغذو بده کاغذ را از دستم گرفت وسط کف دستش مچاله کرد خودش رو جلو کشوند طوری که نوک دماغش به صورتم می‌خورد و بعد آروم گفت ___من هیچی از این کاغذ رو نخوندم فقط به اصرار همون آقا این کاغذ رو بهت دادم پولمم پیش پیش گرفتم از این لحظه شتر دیدی ندیدی قدم‌هاش رو با عجله طوری روی زمین می‌گذاشت که کمترین صدا ازش در نیاد داشت در رو باز می‌کرد که با همه بی‌حالیم صداش زدم برگشت نگاهم کرد و من لبخند بی جونی زدم گفتم __ممنونم برات جبران می‌کنم بهم نگاه کرد هیچ حرفی نزد در رو باز کرد و آروم از اتاق خارج شد نور امیدی توی دلم روشن شد ولی با دردی که توی پایین تنه‌ام پیچید و یادآوری آلوده شدنم و بی‌عفت شدنم از هیجانم کم شد نگاهم به پنجره و هوای نه تاریک و نه روشن صبح زود افتاد نمی‌دونم اذان صبح داده شده یا نه حتی یادم نمیاد آخرین بار کی نماز خوندم ولی الان چقدر دلم به یک راز و نیاز با خداوند احتیاج داشت بی‌اختیار حق زدم و چشمان خشک شده‌ام دوباره جوشید و اشکام یکی پس از دیگری به گونه‌هایم غلطیدند با خودم گفتم گناه من چی بود که این حال و روزم شد چیزی جز شکر گفته‌ام کی مغرور شدم کی خدا رو فراموش کردم بس نبود سختی‌ها زندگی با ابراهیم بس نبود.... گلایه بود ‌که به زبونم میوردم از عفونت زیاد هر روز لباسم خیس می‌شد و من حتی دوست نداشتم سمیه یا فرزانه را در جریان بگذارم این عفونت نجاتم داده بود و من دوستش داشتم با همه درد و خطراتش... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ خانومی که راهکاربراخروپف همسرشون خواستن👇👇 برای کاهش خر و پف چند قطره روغن نعنان فلفلی را روی انگشت خود ریخته و آن را زیر هر دو طرف بینی ماساژ دهید. حتی می توانید در 1 لیوان آب فقط یک قطره روغن را حل کرده و آن را غرغره کنید. مراقبت باشید قورت ندهید. . 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ سلام ایده واسه اون خانومی که گفتن همسرشون داخل خونه تعمییرات انجام میدن ... به نظرم یه اتاق رو دور تا دور با گونیا شلف درست کن تا سقف باشه یه سری از وسیله که اسفاده فعلا نداره بالا بمونه اونایی که کمتر استفاده میشه پایین تر و اونایی که خیلی استفاده داره پایین ترین طبقه بمونه چیز های کوچیک هم داخل سبدی که در دار هست مرتب کنین با برچسب بنویسین چی توش هست که موقع پیدا کردن ریخت و پاش نباشه یه سری سبد ها کوچیک باشه که مثلا فقط خار یا خازن یا ارمیچر یا... توش بمونه در داشته باشه روهم روهم بمونن اگه مستاجر هم هستی بازم میتونی به دیوار گونیا بزنی موقعی که میخوای پاشی با بتونه پرکنین و رنگ کنین خیلی مرتب تر میشه نظم بیشتری اینجوری پیدا میکنه هرچی تعداد طبقه بیشتر باشه جای بیشتری دارین (مثل عکس) 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 ماجرای زنی که فرزندش را فروخت... 🍃🍃🍂🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 ماجرای زنی که فرزندش را فروخت... 🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 📖 ماجرای زنی که بچه اش را فروخت پارت 1 «رویا» سن و سالی نداشت اما سختی‌های زندگی چهره‌اش را در هم شکسته بود. مدام گریه می‌کرد و می‌گفت اشتباه کردم. روی صندلی نشست و جرعه‌ای آب نوشید. بدون مقدمه لب به سخن گشود: درست هشت سال پیش بود. شوهرم برای امرار معاش از این شهر به آن شهر می‌رفت. پسر اولم پنج سالش بود. در نبود «سعید» تنهایی‌ام را پر می‌کرد و سنگ صبورم بود. در آن شرایط که برای تأمین هزینه‌های ضروری زندگی و خورد و خوراک پسرمان هم مانده بودیم من دوباره باردار شدم. شوهرم وقتی موضوع را فهمید لبخندی زد و گفت: «نگران نباش. بیشتر کار می‌کنم. خدا روزی رسان است.» اما من نمی‌توانستم نگران نباشم. در طول ۹ ماه بارداری همش به آینده نامعلوم فرزندی که در شکم داشتم فکر می‌کردم. وقتی کمبودها و حسرت‌های پسر اولم را می‌دیدم هزار فکر اشتباه به ذهنم می‌رسید اما… زمان زایمانم نزدیک بود اما شوهرم به‌خاطر کار به شهرستان رفته بود و به ناچار تنها به بیمارستان رفتم. فرزندم به دنیا آمد؛ پسری تپل و دوست داشتنی که همه کارکنان بخش عاشقش شده بودند. نمی‌دانستم در آن شرایط باید خوشحال باشم یا ناراحت… نمی‌خواستم فرزند دومم را هم با حسرت و آرزوهای دست نیافتنی بزرگ کنم. در همین فکرها بودم که ناگهان ضجه‌های زن کنار تختی‌ام مرا به خود آورد. 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
🌸🌱🌸 تو همه چیز منی :) تو همونی هستی ک وقتی میبینمش حالم خوبه همونی هستی ک از دور هوامو داری همونی هستی ک حتی وقتی خوب نیستم از رو حرفام و رفتارام میفهمی همونی هستی ک بهترین خاطره هارو باهاش ساختم تو تنها کسی هستی که هیچوقت با هیشکی عوضت نمیکنم همیشگیم...♡.♾ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 ماجرای زنی که فرزندش را فروخت... 🍃🍃🍂🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 📖 ماجرای زنی که بچه اش را فروخت پارت 1 «رویا» سن و سالی نداشت اما سختی‌های زندگی چهره
🍃🍃🍃🌸🍃 📖 ماجرای زنی که بچه اش را فروخت پارت ۲ آن زن بچه‌اش مرده به دنیا آمده بود و پزشکان گفته بودند دیگر هرگز نمی‌تواند باردار شود. ظاهرشان نشان می‌داد دست‌شان به دهانشان می‌رسد. نمی‌دانم چطور شد که آن فکر لعنتی به ذهنم رسید. کاش همسرم آنجا بود و نمی‌گذاشت آن کار را انجام دهم. آرام از تخت پایین رفتم و با درد وحشتناکی که داشتم خودم را کنار آن زن رساندم. همه جسارتم را جمع کردم و بچه را به آغوشش سپردم. آن زن شوکه شده بود. گفتم: «می‌خواهی مادرش باشی؟» او و همراهانش بهت زده نگاهم می‌کردند و این سؤال در ذهنشان بود که مگر می‌شود مادری بتواند اینقدر راحت از فرزندش بگذرد اما وقتی داستان زندگی‌ام را برایشان گفتم آنها حاضر شدند با پرداخت مبلغی این معامله را انجام دهند. پول را از آنها گرفتم و در حالی که خودم را ملامت می‌کردم و اشک می‌ریختم به شوهرم زنگ زدم. او که منتظر شنیدن خبر تولد فرزندمان بود وقتی صدایم را شنید ساکت شد. به او گفتم بچه مرده به دنیا آمد. شنیدن صدای گریه‌های همسرم داشت دیوانه‌ام می‌کرد اما برای دلداری به او گفتم: «سرنوشت این بچه آخرش هم مرگ بود و ما هم نمی‌توانستیم کاری برایش بکنیم.» 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸