🍃🍃🍃🌸🍃
#برای_ایلای❤️
وقتی خدا اراده کنه که زنده بمونی تمام عالم کمر به قتلت ببندن اما اون دستی که بالاتر از همه ی دستهاست نگهت میداره ...واقعا کارها به دست خداونده و حاکم عالم اوست سبحان الله...خداوند برای تمام بندگانش مهربونه .عاصف از خداوند صادقانه فرصتی برای جبران گذشته خواست و اینگونه برسر انسانیت جانش رو از دست داد .تدبیر عالم به دست اوست
الهم صل علی محمدوال محمد
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
📣 اصرار نوجوان ۱۳ ساله برای اعزام به لبنان به تأسی از شهید فهمیده
✾
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
سلام در رابطه با خانمی که عفونت مثانه داره جوش شیرین رو تو آب بریز یه قاشق تو یک لیوان بعد بریز تو یه ظرف مثل جای نوشابه بزار دستشویی هر بار خودت دو شستی بااون آب کشی کن دیگه آب نریز تاو سه روز انجام بده برا عفونت رحم هم خوبه من امتحان کردم مخصوصا برای عفونت ادراری
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
یک داستان زیبا
چرا ما امام زمان رو نمی بینیم؟
🎥استاد عالی
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
📸نامه محبت آمیر شهید سیدحسن نصرالله به فرزندش
🔹«پسر عزیزم؛ خیلی تو را دوست دارم و دوری ات را تحمل نمیکنم، دوست ندارم که همیشه از من دور باشی و تو را نبینم. با همه قلبم دوستت دارم ای همهی قلب من …»
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 سلام بانوجان و اعضای محترم کانال انشالله هرجا هستید سلامت و پررزق و روزی و دلتون شاد باشه خ
🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
سلام فاطمه بانوجان و اعضای محترم کانال انشالله هرجا هستید سلامت و پررزق و روزی و دلتون شاد باشه
خانمی که گفتن خونشون نامرتبه و بلد نیستن
عزیزم یه یاعلی بگو و شروع کن
آشپزخونه که میگی کابینتا بهم ریختس شما هرکابینت برا یه چیز درنظر بگیر و مرتب بچین به ترتیب استفاده یعنی اونا که زیاد استفاده نمیشن ته اونا که دم دست میخوای جلو بچین
یه کابینت برای ظرفای دم دستی
یکی برای قابلمه ها و ظروف بزرگ
یکی برای ظروف پذیرایی
کشوها یکی برای قاشق چنگالا و چیزای این مدلی
دومی دستمال ها و حوله های پاک کردنی اشپزخونه سومی پلاستیک و اینا بچین
به همین ترتیب هرکابینت و کشو برای یه چیز درنظر بگیر و بچین روی کابینت ها کلا خالی بزار همه رو بچین داخل کابینتا تا اشپزخونه ت مرتب به نظر بیاد
به همین ترتیب کمدهای لباس هم همینجور هرکمد یا درایو بچین و همیشه وسایلو دیگه همونجا بزار
ازین چوبلباسی پشت دری ها بزار پشت درهای اتاقا و لباسای ویلو را بچین روش هرچیشم نمیخوای جم کن کلا بزار تو کمد یا انبار
ازین پیج های خانه داری و مجله خانه داری تو اینستا زیادهست شماکه صبح تاشب میشینی یه گوشه بشین نگاه کن بعضی بلاگرا کارای خونشونم که میکنند استوری میزارن مثل خانم فروزان حافظی اون خیلی خوب کار یاد میده اسمش به انگلیسی تو اینستا بزن میاره
پیجای خانه داری نگاه کن کم کم یاد میگیری دستت میاد باید چه کنی هرکسی قلق تمیزکردن خونش دست خودشه از مادرخواهرت هم کمک بگیر
گردگیری هم یه دستمال مخصوص بزار برا ال ای دی و اینجور چیزا که صفحه دارن
یه دستمال برای کمدا که بکشی بهش
چیز زیاد سختی نیست
یه چیزی هم خواهرانه بهت بگم زیاد سخت نگیر خواهر حالا ماکه اینهمه صبح تاشب باوجودشغل از شغل و خوابو سلامتیو همه چیمون زدیم خونمون دسته گل باشه بخدا هیچکس قدر نمیدونه همینجور میریزنو میپاشن چون عادت کردن تمیز میشه سریع
شما اگر کم کم شروع کنی قدر میدونند دیگه ریخت پاش هم نمیکنند
خودتو خسته نکن هرروز یکی دوساعت بزار برای مرتب کردن و کارای خونه بعد همینجور هفتگی ادامه بده روزی یه ساعت مثلا اتاقو تمیز کن فرداش اتاق بعدی
یه روز کمدها
یه روز کابینت بچین یه روز دستمال بکش
دوباره از نو هرجابهم ریخت سریع مرتب کن
سخت نگیر
زیادم بشینی یه گوشه بدن درد میگیری این تنبلی نیست احتمالا کم خونی یا بلغم بدنت بالاس باشگاه برو دمنوش بخور سرحال میشی😊🙏
ببخشید طولانی شد
انشالله موفق باشید💐💐
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
🌸🌱🌸.
وقتی احساس خوشحالی درونی کنی، قانون جذب هم خودش را با حال و هوای درونی تو وفق میدهد و خوشحالی نامحدود را به تو ارزانی میدارد. قانون جذب میگوید : هر چیزی مشابه خود را جذب میکند.
تو باید حس درونی خود را درک کنی تا بتوانی هرآنچه را که میخواهی مرئی کنی. تو نمیتوانی گله کنی و فلاکت زده باشی و توقع داشته باشی که زندگیت تغییر کند. در این حال و هوا، تو بدبختی بیشتری را به سوی خود میکشانی. تو باید "شبیه" همان چیزی بشوی که میخواهی جذبش کنی ...
#راندا_برن
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
سلام خواهر گرامی
برای خانومی نمیتونه خونشو تمیز کنه میتونه از روش پنج اس استفاده کنه هم راحته هم میتونه خونش همیشه تمیز ومرتب باشه تو انترنت ۵ اس بنویسه صفحش میاد بالا
سلام در رابطه با خانمی که با تمیزی خونه مشگل دارن عزیز کانال هال زیادی هست من دو سه تا دارم اسپری های که با مواد اولیه تو خونه میشه تهیه کرد نظم دهی کشو کابینت کمد لباس وخلاصه همه چیز
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
🌸🌱🌸
انــســان ها
به ميزان "حقارتشان" "توهين" ميكنند.
به ميزان "فرهنگشان" "عشق ميورزند".
و به ميزان "كمبودهايشان" "آزارت ميدهند".
هرچه "حقيرتر" باشند، بيشتر "توهين ميكنند" تا حقارتشان را جبران كنند.
هر چه "فرهنگشان غني تر باشد"، بيشتر به ديگران "عشق ميدهند".
وهرچه "هويّتشان عميق تر باشد"، "محترمانه تر رفتار ميكنند".
به اندازه "دركشان" ميفهمند،
و به اندازه "شعورشان" به "باورها و حرف هايشان عمل ميكنند.
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی آرزو جان شب منتظرتونیم . از جا بلند شدن عمران و رفتنش نگذاشت به ادامه ی حرف ها
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
بله؟
سر مهسا از میان چهارچوب داخل آمد .
-اجازه هست؟
ناچار سری تکان دادم و دستم را عقب کشیدم. پشت سرش سمیرا نیز با یک قلم و
کاغذ در دستش وارد اتاق شد .
-بهار جان می خوای بخوابی؟
موهای بهم ریخته ام را با دست مرتب کردم
-نه خوابم نمیاد
هر دو بی تعارف روی تخت نشستند و سمیرا کمی خم شد و گفت: خب من لیست امشب و بنویسم که وقت کمه .
مهسا چانه اش را از روی شانه ی سمیرا جلو کشاند .
-ژله چند مدل بنویس من درست می کنم .
با مشغول شدنشان بلند شدم و لباس های عمران را که مهسا با دماغی چین خورده از
تخت پایین انداخته بود، برداشتم و به طرف حمام بردم .
یک لیست بلند بالا نتیجه ی همفکری سمیرا و مهسا بود. ساعت از چهار عصر هم
گذشته بود و آن ها هنوز فکر درستی برای شام نداشتند .
با در زدن علی سمیرا سراسیمه بلند شد .
-وای مهسا از دست تو ببین دیر شد
صدای خندهایشان لب های مرا نیز انحنا بخشیده بود اما خنده جرم بود برای من آن
هم در این خانه ...
با خواستشان برای کمک همراهشان شدم .
چشمان خیس و کینه دار توران خانم هنگام گذشتن از کنارشان بدرقه ام بود .
نفس حبس شده ام را رها کردم و مشغول کمک کردن شدم .
جزئیی ترین کارها را انجام داده بودیم که علی وارد خانه شد .
کیسه های خرید درون دستش را روی میز غذا خوری چید .
-عمو بهروز کجا رفت؟
مهسا آبجوش را در کاسه ریخت و کارتن های رنگارنگ ژله را برداشت .
-رفت یه سر به کارگاه بزنه پسرعمو .
علی مضطرب بود و این را سمیرا نیز احساس کرده بود
-چیزی شده علی جان؟
صدای حرف زدن عمران توجهم را از علی گرفت البته نه آن قدر که متوجه نشوم با
ایما و اشاره سمیرا را از آشپزخانه بیرون کشاند .
بلاتکلیف کیسه های بزرگ خرید را از نظر گذراندم که کسی نامم را صدا زد .
صدای بلند متعلق به عمران بود .
ترسیده به عقب برگشتم. مهسا نیز دست از کار کشید .
-چیشده؟با دو خودم را به پذیرایی رساندم. کنار در ورودی ایستاده بود .
-ب...بله؟
صدایم در میان های های گریه های توران خانم گم شد .
کبری خانم به طرفش رفت .
-پسرم آروم باش آخه این کارا چیه حال مادرتو نمیبینی؟
گوشی را در جیبش سر داد .
-اتفاقا چون به فکر مامان تورانم دارم این دختره رو از اینجا میبرم که همش جلو
چشم ش نباشه و عذابش نده .
علی دست به کمر ایستاد .
-اونوقت کجا میبریش؟
عمران گویا حال و حوصله ی جواب دادن را نداشت که دست دور مچم انداخت.
-قبرستون .
آن قدر عجله داشت که حتی مجال نمی داد کفش هایم را بپوشم. تلو تلو و خمیده
دنبالش روانه شدم .
قدم های خیلی بلندش مجبورم می کرد که به دنبالش بدوم که فشار دستش از دور
مچم کمتر شود .
-دستم !
فشار دستش را بیشتر کرد و غرید صدات در نیاد .
علی در میانه ی حیاط راهش را سد کرد
عمو گفته امشب باید تو مهمونی باشی پوزخندی زد و دست زخمی اش را به معنای خداحافظی تکان داد و از کنار علی گذشت . دری که می خواست پشت سرش ببندد را باز کرد .
-راستی...
علی هنوز سرجایش بود. کمی گردنش را چرخاند. شک ندارم اگر روحیه اش طی درس
هایی که خوانده بود، شکل نمی گرفت حالا یک مشت جانانه روی فک برادرش می
نشاند که آن قدر سرکشی نکند .
با همان پوزخند گفت :
-برا امشب زیاد تدارک نبینید به جز آرزو هیشکی از خونواده ی محمودخان نمی تونه
بیاد...
در ماشین را باز کرد و بی حرف مجبور به سوار شدنم کرد .
-آخه عذا دار شدن ...
دیدن قدم های بلند علی که در حیاط را با شتاب باز کرد، پشت ماشین عمران دوید،
از آیینه در پشت پلک هایم ثبت شد. چشم فشردم تا مغزم کمی پردازش کند .
-چه بلایی سر خونوادم آوردی؟
در سکوت فرمان را پیچاند و پایش را بیشتر روی پدال فشار داد
ادامه دارد...
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸