رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی بود تصادف کرده بودن و اون مشکل براش پیش اومده بود. وقتی عماد قضیه رو مطرح کرد
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
دندان هایم را روی هم می فشردم و بزاقم را قورت می دادم. آقا بهروز کلافه و نالان
بود
که بالاخره صدای ماشین در حیاط آمد .
سمیرا هیجان زده پرده ی پنجره ی بزرگ رو به حیاط را کنار زد .
-علی و عمرانن خان عمو !
چشم به در دوخته بودیم که وارد شدند .
عمران گوشی دم گوشش بود و گویی مکالمهای اش مهم بود که علی سمیرا را به سکوت
دعوت کرد.
آقا بهروز برا ی گرفتن خبر بی قرار بود و تمام جانش چشم و گوش شده بود و خیره ی
عمران بود .
-باش دستت درد نکنه داداش حله .
بالاخره مکالمه اش تمام شد و با پایین آوردن گوشی همگی او را مخاطب قرار دادند .
-چی می گفت؟
عمران به مبل تکیه داد و نفسی از آسودگی کشید .
-پیداش شد رفته باغ شهرام اینا، خود شهرام هم پیششه گفت نگران نباشیم حالش
خوبه .
عمو و علی نیز ایضاً عمران نفس شان را رها کردند صدای اذان از تلویزیون پخش می شد که آقا بهروز بر خلاف اصرارهای سمیرا و علی
عزم
رفتن کرد. کل کارش را کنار گذاشته بود و به دنبال عماد گشته بود حق داشت نخواهد
بماند .
با رفتن او، به اتاق رفتم. قفسه ی سینه ام درد می کرد. وسط اتاق ایستاده بودم و از آینه
هیکلم را نگاه می کردم. گوشت به تنم آمده بود و بدنم پر تر شده بود. گونه هایم در
آمده بود و هاله ی سیاه رنگی که دو ماه پیش زیر چشمانم بود حالا دیگر ردی ازش
باقی
نمانده بود. روزگارم را سفید گذرانده بودم حداقل بهتر از روزهایی که در خانه ی پدری
ام بودم .
دلم برای عطر گل محمدی های خان جون تنگ شده بود. برای زهراخانمی که راه و
بیراه
برایم دعا می کرد که زودتر عروس شوم و آن روزها چقدر عباس در زندگی ام پر رنگ
بود .
برای عمو برای بهزاد و بیشتر از همه بهنام... دلم برای تنها حامی زندگی ام تنگ شده
بود .
با ورود عمران خودم را جمع و جور کردم . بی تفاوت از کنارم گذشت و روی تخت دراز
کشید پا روی پا انداخت و دستش را روی چشمانش گذاشت. بلاتکلیف نگاهش می کردم اما
او هیچ توجهی بمن نداشت و فقط صدای نفس های آرامش در اتاق طنین انداخته بود .
پشت به او روی تخت نشستم .
از بی اهمیتی اش حالم را گرفته بود، ناخودآگاه بغض کرده بودم و اشک هایم روان بود .
نفس هایم یک در میان شده بود . خودم هم از نمی دانستم دقیقا چه مرگم بود اما فقط
او و نفس های عمیقش در میان موهایم می توانست حالم را خوب کند، اما نکرد .
چند تقه ای به در خورد. اشک هایم را پاک کردم و به سوی در رفتم .
سمیرا بود اما بوی عطر مردانه می داد. جلوی افکاری که در سرم جولان می داد را
گرفتم . آن ها که من و عمران نبودند، زندگی شان عادی و عاشقانه بود .
بغضی که کنج گلویم لانه کرده بود را پس زدم .
-جانم؟
نگاهش به چهره ام بود .
-جانت بی بلا بیاید ناهار...
به رویم نیاورد که اشک ریخته بودم .
مقابل آینه دستی به صورتم کشیدم. ابروانم این بار پهن تر و زیباتر از سری قبل شده
بود
و چهره ام را متفاوت کرده بود. کنار تخت ایستادم و قبل از آن که صدایش بزنم گفت :
-من ناهار نمی خورم
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی دندان هایم را روی هم می فشردم و بزاقم را قورت می دادم. آقا بهروز کلافه و نالان ب
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
باز هم لب هایم لرزید؛ یعنی تمام مدت بیدار بود و تحویلم نمی گرفت؟ !
بی آن که چیزی بگویم بیرون رفتم.
علی و سمیرا دور میز نشسته بودند و با دیدنم علی متعجب پشت سرم را نگاه کرد .
-عمران نمیاد؟
شانه ای بالا انداختم .
-نه گفت نمی خوره .
آن ها پی برده بودند چیزی این میان لنگ می زد. صندلی را عقب کشیدم و بی میل به
غذایی که سمیرا مقابلم گذاشته بود، نگاه کردم. قورمه سبزی !
با غذایم بازی می کردم و تمام فکرم پیش عمران بود از من ناراحت بود یا بخاطر آن
دختر حالش آن گونه دگرگون بود؟ !
با غذایم بازی می کردم و هر چند لحظه یک بار نفسم را با آه بیرون می دادم. این مرض
جدید هم دردی روی دردهایم شده بود. خودم با او قهر بودم و بی توجهی او مرا آزار می
داد؟ ! یک روان درمانی حسابی نیاز داشتم .
با صدای زنگ تلفن علی برای بار دوم سرم را بالا آوردم. زن و شوهر کنار هم نشسته
بودند و گوشی علی وسط میز بود .
بی آن که پاسخی بدهد، تماس را بی صدا کرد. کنجکاوانه نگاهم به صفحه ی گوشی
کشیده شد .
"تقوی" مگر چند فامیلی متفاوت در این شهر که همگیشان بومی بودند پیدا می شد افکاری مته وار مغزم را به کار گرفته بودند. تقوی مریم تقوی... دوستی که دشمن شده
بود و بعد از آن که موفق نشده بود عمران را به جانم بیندازد به خانواده اش روی آورده
بود. هر چه تلاش کردم نتوانستم جلوی زبانم را بگیریم و رو به علی کردم .
-ببخشید اون کسی که بهتون زنگ میزنه خانومه؟
بهت زده نگاهم کرد. حق داشت بدترین شروع را داشتم، بی مقدمه و پیش زمینه ای
سوالم را پرسیده بودم .
سمیرا خندان گفت: بهار خوبی؟
وقت توضیح دادن به او را نداشتم .
علی به وضوح از حالت هایم، اضطراب و دست پاچگی را خوانده بود که به کمکم آمد .
دستانش را در هم گره کرد و لبخندی زد. خو ب بلد بود که آرامش را به طرف مقابلش
ببخشد .
-بله خانم هستن. یکی از مریضامه، مشکلی پیش اومده؟
-اسمش مریمه؟
علی جدی تر شد و لبخندی که روی لب هایش نشسته بود، پر کشید .
-می شناسیدش؟
پس حدسم درست بود. مریم قرار بود این بار چه کند؟ !
با زنگ دوباره ی گوشی، نفسم را با شدت از بینی بیرون دادم .
-میشه من باهاش حرف بزنم؟ لطفاً علی که بی خبر از همه چیز بود، گوشی اش را روی میز به سویم جلو داد .
-مطمینید همون کسیه که شما می شناسید؟
در حالی که پر شال را روی شانه ام می انداختم با دست دیگرم گوشی را چنگ زدم .
-این شهر تقوی نداره، جز یه خانواده که اونام یه دختر به اسم مریم دارن .
اهمیتی به آن ها که با چشمان درشت شده نگاهم می کردند، ندادم و با گام هایی بلند
از
آشپزخانه بیرون رفتم.
قبل از آن که تماس قطع شود گوشی را جواب دادم. نفس نفس می زدم، دمی عمیق
گرفتم که صدایش در گوشم پیچید .
-الو سالم علی آقا؟
لب هایم از شدت حرص خشک شده بودند و دست و پایم می لرزید .
-فکر نمیکنی داری زیاده روی می کنی؟
می توانستم احساس کنم چقدر جا خورده بود، او انتظار آن که صدای مرا بشنود نداشت .
-بهار !
بودن در کنار عمران و استبدادش به دردم خورده بود. اخم هایم را چنان در هم بود که
گویی که مریم از پشت گوشی مرا می دید .
-آره بهارم همونی که صد بار بعد اون پیامت زنگ زدم اما جواب ندادی .
به خودش آمده بود و شده بود همان مریم بی ادبی که دهانش چاکی نداشت
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی باز هم لب هایم لرزید؛ یعنی تمام مدت بیدار بود و تحویلم نمی گرفت؟ ! بی آن که چ
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
شعر نگو بهار با تو کار ندارم گوشی بده دست صاحبش .
در گلو خندیدم .
- اِ؟ نکنه می خوای برای زندگی مزخرفت مشاوره بگیری؟
سیم آخر که می گفتند همین بود. من هم آن رو داشتم که وقتی بالا می آمد مراعات
هیچکس و هیچ چیز را نمی کردم .
-خفه شو بهار !
دندان هایم را روی هم می سابیدم و حواسم به اطراف نبود .
-چرا؟ چون فهمیدم بخاطر این که با اون پسره گرفتنت و مجبور شدی زنش بشی منو
مقصر میدونی؟ توام مثل شوهرت فکر می کنی من شما رو به گشت ارشاد لو دادم حالا
داری تلافی می کنی؟
اون از پیام اون شبت برای عمران اینم از این که بین این همه روانپزشک رفتی سراغ
برادر عمران .
بی وقفه می گفتم و اهمیتی به او که مدام هشدار می داد سکوت کنم، نمی دادم.
بالاخره نفس کم آوردم و مکثم صدای جیغش را به گوشم کشاند .
-آره خواستم زندگیتو خراب کنم اما نشد شوهر عوضی تر از خودت هر چی پیام ازم
داشت آورد جلوی در خونم و به امیر نشون داد. اونم عین سگ کتکم زد جلوی چشمای
شوهرت ... جلوی کلی از همسایه ها که تو کوچه جمع شده بودن می فهمی چی میگم
بهار؟ میفهمی؟صدایش بغض دار شده بود. من او را می شناختم کم پیش می آمد گریه کند و حالا لحن
غمناکش دنیا را بر سرم آوار کرده بود. قضاوت کرده بودم بی جا و بی فکر هر آن چه که
نباید را بر سرش کوبیده بودم و حالا...
حالا همان جایی که از عمران گفته بود، سست شده بودم و گوش به حرف هایش که با
داد و فریاد همراه بود، سپرده بودم .
-جنازمو بردن بیمارستان، اونم همسایه ها... اینا رو میفهمی؟
میفهمیدم. خوب بی آبرویی و رسوایی را می فهمیدم یک روز با تمام وجود تجربه اش
کرده بودم. ناتوان دستم را روی آیکون قرمز رنگ فشردم و روی مبل نشستم. بس بود،
خطا کرده بودم و شنیدن توپ و تشرهای مریم حالم را بدتر می کرد. یک روز یک جایی
او را می دیدم و بخاطر قضاوت نادرستم از او حلالیت می طلبیدم .
-دوستتون بود؟
علی، ماهان به بغل کمی دور تر از من ایستاده بود .
گوشی را روی میز تلویزیون که کنارم بود گذاشتم .
-بله ...
صدایم بر اثر همان بغض چمبره زده در گلویم، خش دار شده بود
-دست به خودکشی زده بودن تو بیمارستان باهاش آشنا شدم، امیدی به زندگی نداشتن ندارن خوبه که باهاش حرف بزنین خیلی تنهاست جز همسرش کسی رو نداره البته بمن گفته با خانوادش به مشکل برخورده
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی شعر نگو بهار با تو کار ندارم گوشی بده دست صاحبش . در گلو خندیدم . - اِ؟ نکنه
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
با او حرف می زدم؟ ! زده بودیم دیگر... یک دختر ناامید را حسابی شسته و رفته و پهن
کردم .
-می...میشه بهش زنگ بزنید؟ حالش بد بود .
گفتم و دو پای دیگر قرض گرفتم و از زیر ذره بین نگاه علی گریختم .
فقط یک نگاه کافی بود تا اشک هایم را ببیند .
در اتاق را با صدا کوبیدم و به آن تکیه دادم. اشک هایم سرازیر شده بودند .
عذاب وجدان پا روی خرخره ام گذاشته بود و تا مرز خفگی ام چیزی نمانده بود. با گره
شدن دستی دور بازویم و جلو کشیده شدنم، به خودم آمدم .
عمران تکانم داد و غرید :
-کوری نمیبینی خوابیدم؟
پیشانی ام را به سینه اش چسباندم و هق هقم به هوا رفت .
کمی طول کشید تا به خودش بیاید و دست دور شانه ام بیندازد .
-چته تو؟
او بعد از آن که سوالش بی جواب مانده بود، دیگر چیزی نپرسید .
روز سختی بود خیلی سخت تر از آن که بشود با کلمات بیان کرد .
روزهای کوتاه پاییز خیلی بلند شده بود و نمی گذشتند. اتاق عمران و قسمت کوچکی از
تخت و منی که خسته از زمین و زمان بودم .
بالاخره شب فرا رسید و سمیرا و علی ناچار برای مهمانی به خانه ی یکی از اقوام سمیرارفتند .
ساعت نه و نیم بود. غذایی که از ناهار مانده بود را برای شام گرم کردم اما هر دو فقط
چند قاشقی خوردیم . حرف هایی که بینمان رد و بدل می شد انگشت شمار بودند. هر بار
که دلم می خواست نرمش نشان دهم حرف های سمیرا در گوشم زنگ می خورد .
زود بود، باید او را سر به راه می کردم .
سینی چای را از روی میز برداشتم. یک چای دبش در خانه ی مادرشوهری که نبود تا
اخم و تخم هایش کامم را تلخ تر از تلخ کند .
او قصد خواب نداشت. با یک من اخم به تلویزیون زل زده بود و یقین داشتم هیچ چیزی
از برنامه ی در حال پخش نمی فهمید. دوری از او را ترجیح می دادم باز هم به اتاق پناه
بردم .
روی تخت دراز کشیدم و دست و پایم را باز کردم .
خواب باز هم از چشمانم فراری شده بود .
مریم و بلایی که سرش آمده بود. عمادی که به خانه نمی آمد، منی که با عمران قهر
بودم و اویی که ...
همه ی این ها در کنار هم یک شب زنده داری عظیم را برایم در راه داشت .
با بالا و پایین شدن دستگیره خودم را به خواب زدم .
صدای قدم هایش که هر لحظه نزدیک تر می شد را می شنیدم و ضربان قلبم اوج
می گرفت بالاخره رسید و صدایم کرد .
-بکش کنار .
فهمیده بود بیدارم؟ !
تکانی خوردم و موهای ریخته در صورتم را کنار زدم. نمی توانستم جا بزنم تا ته این
بازی
را باید می رفتم .
-هوم؟
کشدار و خواب آلود گفته بودم .
دست روی کمرم گذاشت و به پهلو چرخاندم .
-میگم بکش اونور بخوابم .
کم کم عصبی می شد .
سرم را بالا آوردم که گیسوانم از روی شانه ام پایین ریختند .
-مگه اینجا می خوابی؟
پوزخند صدا داری زد و من به این می اندیشیدم که به جهنم فهمیده است بیدار بودم .
-چرند نگو، کجا باید بخوابم؟
پشت دستم را با خشونت روی دماغم کشیدم. حساسیت فصلی و عطسه های بی وقفه
اش
هم کم کم به جانم رسوخ می کرد
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی با او حرف می زدم؟ ! زده بودیم دیگر... یک دختر ناامید را حسابی شسته و رفته و پهن
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
همونجایی که دیشب خوابیدی .
بالا رفتن لبش را از این فاصله در تاریکی دیدم .
تنش را روی تنم انداخت که صدای جیغم به هوا رفت .
-چیکار می کنی؟
سرش را کنار گوشم کشید و روی تخت جابه جا شد و سنگینی اش را از روی تنم عقب
کشید .
-کاری که دیشب نکردم .
پس دیشب آمده بود .
نفس های آرامم زیر گلویش پخش می شد و او بی آن که بحث را کش دهد، چشمانش
را بسته بود .
نمیتوانستم با آن همه حرفی که روی دلم سنگینی میکرد اجازه دهم بخوابد.
لب هایم را تر کردم .
-بخاطر اون دختره ناراحتی؟
کمی گردنش را عقب برد تا چهره ام را ببیند .
-زمان ناراحتیاش گذشته من همون موقع ماجرا رو فهمیدم ولی پدرش...
نفسش را کلافه بیرون داد .
-ولی نباید عماد میفهمید اون عین من به التماسای فاطمه واسه این که کله خری نکنم
گوش نمیده باز هم نگرانی به جانش افتاده بود و مضطرب شده بود .
تلخ شدم، مردی مثل او که کک او و برادرش برای بی آبرو کردن من نگزیده بود، نگران
دختری به نام فاطمه بودند .
-وقتی با من اون کارو می کردی ناراحت بودی؟ وقتی داداشت رو فرستاده بودی که
ازم
آتو جمع کنه چی؟
تن صدایش کمی بالا رفت .
-الان اینا رو میگی که چی؟ تو بهاری دختر اون محمود حروم خور... اما فاطمه ...
مکثی کرد. تمام عاشقانه هایش، همان رفتارهایی که من به پای دوست داشتن گذاشته
بودم کشک بود، کشک...
از تخت پایین رفتم. رفتارهایم عجولانه و از روی بی فکری بود.دلم گریختن می خواست
تا چشمم به او نیوفتد و قلبم افسارم را به دست نگیرد. در اتاق را باز کردم که در میانه ی
راه دستم را گرفت و فریادش در خانه پیچید .
-کجا؟
ترسیده بودم اما عصبانیت گستاخ و زبان درازم کرده بود .
-قبرستون، هر جایی جز این جا که همه آدماش عوضین، اون دختره حقش نبود بی آبرو
بشه اما من حقم بود چرا چون پدرم قاتل بود؟ چون برادرام خطا کرده بودن؟ به من چه؟
صدایم را بالا تر بردم و دستانم را باز کردم من نه تو رو می شناختم و نه برادرتو ... تنها مرد غریبه ی زندگیم عباس بود. همه ی
رویاهای دخترونم همه ی زندگیی که تو آینده داشتم با اون بود نه با تو...
قدمی جلوتر آمد که لب فرو بستم .
-بقیش؟
بقیه ی چه چیزی را می خواست بشنود؟ !
سینه ام با شدت بالا و پایین می شد و سرخی چشمان او اسکن وار در صورتم می
چرخید .
با باز شدن در و ورود علی که سراسیمه نام عمران را صدا می زد، تکانی خوردم .
با لباس های راحتی وسط پذیرایی ایستاده بودم. سمیرا نیز پشت سرش وارد شد که به
خودم آمدم و به سوی اتاق رفتم .
-چی شده؟
علی بود که عمران را مخاطب قرار داد .
هنوز از خشم و عصبانیت می لرزیدم و چشمه ی اشکم جوشیده بود. لعنت به من که او
را باور کرده بودم، لعنت...
علی که سعی داشت دلیل بحث چند دقیقه قبل مان را بداند، صدای عمران را بالا برده
بود .
سردرگم سرم را میان دستانم گرفتم. خستگی ای که می گفتند مصداق همین حال و
همین لحظه ام بود
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی همونجایی که دیشب خوابیدی . بالا رفتن لبش را از این فاصله در تاریکی دیدم . تنش
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
درست نمی شد، زندگیی که روی آب بنا شده بود درست نمی شد...
سمیرا و علی که شب را به خانه ی مادر سمیرا رفته بودند و درست سر بزنگاه به خانه
رسیده بودند، بی توجه به قلدری های عمران حرف از زیر زبانش کشیدند و صدای عمران
از پس دیوارهای ضخیم خانه و دری که بسته بود به گوش هایم رسید تا اثبات کند این
آشیانه هر آن امکان فرو رفتن زیر آب را دارد .
-از این میسوزه که چرا به جای پدر و برادراش آبروی اونو پرچم کردم، آخ اگه اون فیلم
بود اون موقع خوب می دونستم کی رو بی آبرو کنم...
دیگر صدایش نیامد .
چقدر دلم میخواست علی و سمیرا نمی آمدند تا حسابی در مقابل پسر بی ملاحظه ی
پرویز خان یکه تازی می کردم. دلم رهایی می خواست رهایی از این حس که مرا
دگرگون کرده بود.
صدای سمیرا که با عمران صحبت می کرد، می آمد. همیشه ی خدا هوا خواه من بود،
بر
خلاف خانواده ی بی فکرم که برایشان مهم نبود کجا هستم و چه حالی دارم .
سمیرا و درک کارهایش سخت بود. در جبهه ی مقابل بود و به منی که تنها در این
جبهه ایستاده بودم یار و یاور بود. اویی که همیشه لبخند روی لب هایش بود چندباری
گفته بود فرار از این خانه و آدم هایش را چندین بار آرزو کرده البته منظورش به علی
نبود، علی خوب بود و همیشه سعی در بهتر کردن همه چیز داشت اما نمی شد دیگر یکدست که صدا نداشت .
این خانه لبخند بر نمی تابید، هیچ وقت در این خانه لب هایم به خنده باز نشده بود و
سمیرا هم معتقد بود این خانه ماتم کده است . خانه ای که همه از او فراری بودند جز
توران خانم..
علی برخلاف اخلاق های خوبش سر یک مورد کوتاه نیامده بود و آن ترک این خانه بعد
از ازدواج شان بود البته که سمیرا هم قلق مادرشوهرش را خوب بلد بود که این خانه و
آن زن را تحمل می کرد .
چیزی که من با تمام صبر و شکیبایی ام از پسش بر نمی آمدم .
ننو وار خودم را روی تخت تکان می دادم که سمیرا با کسب اجازه وارد اتاق شد .
-چرا گرد و خاک کردی دختر؟
لحن شوخش برای باز کردن گره های افتاده بین ابروانم کافی بود. به دیوار تکیه زدم که
روی تخت نشست.
-قرار بود بسازی؟ چرا داری گذشته رو چوب کاری میکنی؟
شانه ای بالا انداختم .
-من مقصر نبودم، حقم نبود به جای بقیه تاوان پس بدم اصلا...ً اصلاً از کجا معلوم پدرم
قاتله؟ اگه واقعا ثابت بشه نیست اون موقع چی میشه؟ این آدما چجوری می تونن گذشته
رو بمن برگردونن ؟
نه به آن اخم ها نه به اشکی هایی که روان شده بود. دیوانگی مرزی با من نداشت. دست پا می زدم و کلافه بود. درمان دردم پسر بی رحم پرویز خان بود، کاش به جای سمیرا
او می آمد. می آمد و می گفت پشیمان است از کرده هایش، از گفته هایش، از بی رحمی
هایش... من کم آورده بودم چوب کاری گذشته ظاهر قضیه بود .
اشک هایم را پاک کردم و نگاه از در بسته ی اتاق گرفتم .
-تو مطمئنی پدرت قاتل نیست، می خوای چی ثابت بشه؟ مگه شک داری؟
شک نه نداشتم فقط به دنبال راهی برای تبرئه شدن پدرم از این تهمت بودم. بس بود
هر
چه ناسزا به او می گفتند و من فقط سکوت می کردم .
با اطمینان گفتم :
-نه شک ندارم مطمئنم پدرم قاتل نیست و یه روز که این قضیه روشن بشه من حتی
یه
دقیقه هم نمیمونم .
گفته بودم و قبل از آنکه سمیرا ری اکشنی نشان دهد، قلبم بی تاب شده بود. می
توانستم بروم؟
اولین سوالی بود که قلبم خواهان یک نه شنیدن قاطع از خودم بود اما مغزم استوار و
محکم ایستاد پای تصمیم عاقلانه ای که گرفته بودم .
آری می رفتم ، از این خانه و از کنار این آدم ها چندان فرقی نمی کرد که جایی برای
رفتن نداشتم اما هر جور بود می رفتم و از این کینه ها و طعنه ها خلاص می شدم
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی درست نمی شد، زندگیی که روی آب بنا شده بود درست نمی شد... سمیرا و علی که شب را به
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
چشمان سمیرا درشت شد و خودش را کنارم کشاند .
-دیوونه شدی بهار؟ داری به رفتن فکر می کنی؟
سری تکان دادم. آن ها که جای من نبودند بیرون گود ایستادن و امید واهی دادن را
خوب آموخته بودند اما من آستانه ی تحملم تمام شده بود .
سرم را روی زانوانم گذاشتم. چقدر دل نازک بودم که اشک هایم بند نمی آمد .
-میرم، هر جا که باشه هر زمانی که باشه اگه یه روزی ماجرا علنی بشه و بی گناهی
پدرم ثابت بشه آدمای این خونه رو با بدی هاشون تنها میزارم و میرم .
سمیرا دستش را دور شانه ام انداخت و سرش را کنار گوشم آورد .
-با این فکرا فقط خودتو آزار میدی بهار، عمران نمیزاره بری هیچوقت .
نمی خواستم حقایق را برایم بازگو کند، سکوتم که کشدار شد عزم رفتن کرد .
-برم لباسای ماهان و عوض کنم .
فین فینی کردم و سرم را بلند کردم. سردرد امانم را بریده بود . نیم ساعتی از رفتن سمیرا
گذشته بود و گردن وا مانده ام درد شدیدی گرفته بود و استخوان هایم به ترق تروق
افتاده بود .
از سرویس بیرون آمدم که وسط اتاق دست به کمر دیدمش. نه اخمی داشت نه عصبانیت
در چهره اش جولان می داد .
هر دو رو در روی هم ایستاده بودیم آن قدر نزدیک که نفس هایش به صورتم می
خورد.خود بی اراده ام خواهان این نزدیکی بودم، به چه کسی میگفتم عطرش تسکین دردهایم
بود؟! دستش بالا آمد و چانه ام را گرفت و سرم را بالا کشید .
-بمن نگاه کن .
مانند سابق از خیره شدن در چشمانش نمی ترسیدم، درستش این بود بگویم آن غول
شاخ و دم داری که از عمران ساخته بودم مدت ها بود که دیگر خودنمایی نکرده بود .
که باشه، یه روز دیدم دردونه ی حاج محمود دلش برای پسر عموش می ره خواستم-
پشیمون نیستم از اون روز، نیستم چون خواسته هامو به دست میارم به هر قیمتی هم
عزیزترین عزیز حاج محمود و بچزونم و چزوندم. غلط می کنی فکرت و آیندت با اون
باشه، با منی تا وقتی که موهات همرنگ دندونات بشه، جنازتم تحویل اون پسره بچه
ننه
نمیدم. فهمیدی؟
حرف هایش، قلب آرامم را به تکاپو انداخته بود کجای کلماتش نشانی از عشق بود که
قلبم دیوانه وار خودش را می کوبید و گونه هایم رنگ گرفته بودند؟ زبان این مرد را فقط
قلبم می فهمید .
تکانم داد .
-با توام دختر حاجی.. .
افسارم به دست قلبم افتاده بود و چنان می تاخت که نمی شد جلویش را گرفت .
-تو اصلا دوسم داری؟چه می خواست بشنود و چه شنید...
چانه ام را رها کرد و با دو انگشت به شانه ام کوبید .
-من هر چی رو نخوام نگه نمیدارم .
سر بسته و بی آن که مستقیم اشاره کند، پاسخم را داده بود .
پاسخی که مرا لال نکرد و بیشتر برای گرفتن جواب پیشروی کردم .
-ولی بنظرم اون فاطمه رو بیشتر دوست داری چون برای اون ناراحتی، نگرانی بیشتر
برای اون ناراحتی تا برادرت .
لبش را زیر دندان هایش کشیده بود و کلافه نگاهم می کرد. دست خودم نبود می
خواستم او هم همانند من باشد، کلافه، سردرگم، درمانده...
آستینم را گرفت و همراه خودش به سوی تخت برد .
-چت زدی بهار، ناخوشی چیزی هستی؟
دستش را از روی پیشانی ام کنار زدم و روی تخت جابه جا شدم. پیراهنش را از سرش
کشید و برق را خاموش کرد. در برابر باز کردن کش سرم مقاومت می کردم اما او قلدرانه
گیسوانم را از بند کش رها کرد و همانطور که دمر دراز کشیده بود و آرنج هایش ستون
بدنش شده بود انگشتانش را میان موهایم فرو برد .
-بگو دردت چیه؟
فین فینی کردم و به پهلو خوابیدم .
-هیچی ولم کن
ادامه دارد.....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی چشمان سمیرا درشت شد و خودش را کنارم کشاند . -دیوونه شدی بهار؟ داری به رفتن فکر
🍃🍃🍃
#رسوایی
تنش را بالا کشید و سر روی بالشت گذاشت .
-ترجیح میدی خودت با زبون آدمی زاد بگی یا خودم از زیر زبونت بکشم؟
سرم را به اجبار دستانش روی بازویش گذاشتم. در پیشش بی کسی ام را بیشتر احساس
می کردم. آن گذشته ی لعنتی درد می کرد، نگذشته بود و نمی گذشت...
کبری خانم از دهانش در رفت و گفت که طبق گفته های زن عمو نرگس، عقد رسمی
عباس و سعیده ماه بعد بود اواخر آذرماه ...
شاید پریشانی قلبم و بهانه گیری های گاه و بی گاه این روز هایم از آن خبری بود که
به محض شنیدنش چیزی در وجودم فرو ریخته بود. آسان نبود گذشتن و این طور که
مشهود بود من نگذشته بودم .
سخت نبود حرف زدن.
-من میخوام یکی دوستم داشته باشه واقعی، از همونا که دروغ نمیشه بعدش جدایی
نیست. مثل سمیرا و علی، مثل خیلیای دیگه از بلاتکلیفی خستم از این که نمیدونم فردا
چی میشه خستم .
داغی اشک هایم صورتم را خیس کرده بود
-تو منو داری .
نداشتمش، در ظاهر داشتم و در باطن یک حفره ی عمیق از جای خالی اش بر دلم مانده
بود .
-ندارم، من و تو هیچیمون واقعی نیست. هیچوقت پیشم نیستی، همیشه بیرونی، نگرانهمه هستی جز من، همش داد میزنی دعوام می کنی، من ازت می ترسم .
تک خنده ای کرد ، زخم دلم سر باز کرده بود و محال بود کوتاه بیایم .
-بیا بالا حرف بزن چرا قایم شدی؟
وقتی سکوتم را دید، سرم را بیشتر به سینه اش فشرد .
-من همینم دختر حاجی، از اولشم بودم بدتر از اینا هستم که میبینی، مراعاتتو میکنم
ولی خب نمیشه از دستم در میره، خیلی شبیه پدرتی، شبیه بهنامی شبیه آدمایی هستی
که ازشون بدم میاد خیلی وقتا شده دلم می خواست گردنتو بشکنم چون عین اون لعنتیا
حرف می زدی و می خندیدی...
دمی عمیق گرفت و با صدایی بم و خشداری که دلم را می لرزاند گفت :
-سر چشات باختم فقط، هر بار که نگام کردی فهمیدم نگات از جنس اونا نیست سخته
دختر حاجی، سخته بزنم زیر قول و قرارام و روزگارتو سیاه نکنم ازم بیشتر از این نخواه
دوست داشتنت کار من نیست و نمی تونم دوست داشته باشم ولی میمونی تا تهش جات
همین جاست پیش من وسلام .
دست روی سینه اش گذاشتم و هق هق های ریزم را به گوشش کشاندم. دوستم نداشت
و من چاره ای جز آن که کنارش بمانم نداشتم چه تلخ بود این گونه ماندن...
پتو را کنار زدم و از میان پلک های نیمه بازم اتاق را از نظر گذراندم . عمران نبود و در
اتاق نیمه باز مانده بود. سر درد ناشی از گریه هایم را حتی خواب هم تسکین نداده بود .
پاهایم از را تخت آویزان کردم و سرم را میان دستانم فشردم. موهای پریشان اطرافمپخش شده بود که قدم هایی نزدیکم شد .
-خوبی؟
عمران بود، روی دو پا نشست و گیسوانم را پشت گوشم هدایت کرد .
-سرت درد می کنه؟
لب های خشک شده ام را تکان دادم .
-آره .
صدایم گرفته بود و نگاهم از دلخوری لبریز بود. کمر راست کرد .
-پاشو بیا یچیزی بخور، بعدش قرص بخور .
به سوی سرویس رفتم. شستن دست و صورتم با آب سرد کمی چشمانم را باز کرد،
چشمانی که سرخ و متورم شده بودند .
مسیرم حیاط بود او بی آن که نگاهش را به پشت سرش بدوزد وارد آشپزخانه شد. در
ورودی خانه را بستم و روی پله ها نشستم. هوا برای کشیدن کم داشتم .
بیشتر حالت بازنده ها را داشتم، آدمی که تلاش کرده بود بسازد و به یک باره فرو ریخته
بود . من همان بودم همانی که دویده بود تا برسد غافل از آن که این راه نقطه ی پایانی
نداشت .
هوای ابری پاییز و دل گرفته ام چقدر وجودم درد می کرد .
کل شب را گریه کرده بودم. نمی دانم چرا انتظار داشتم بگوید مرا دوست داشت نه
نداشت هیچ کس مرا دوست نداشت
ادامه دارد.....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃 #رسوایی تنش را بالا کشید و سر روی بالشت گذاشت . -ترجیح میدی خودت با زبون آدمی زاد بگی یا
🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
باز هم اشک هایم بود که همراهی ام می کردند، آن قدر آن جا ماندم که هوای دلم
آفتابی شد. درد ها هم گاهی فروکش می کنند و بعد درست در جایی که فکرش را نمی
کنی یقه ات را می چسبیدند، من نیز آرام شده بود و معلوم نبود چه زمانی قرار بود حس
های بد باز هم به سراغم بیایند .
عمران در پذیرایی کنار علی نشسته بود که با بازکردن در نیم خیز شد و نگاهم کرد .
علی صدایش کرد .
-بشین عمران هنوز تموم نشده .
سلام و صبح بخیری به علی گفتم و به سوی اتاق رفتم. حس سرما خوردگی داشتم تمام
تنم کوفته بود .
تا فردا تنها با وعده ی شامی که به زور ضرب عمران سر میز حاضر شده بودم، دیگر نه
چیزی خورده بودم و نه حرفی زده و نه گریه کرده بودم .
عقلم چنان قلبم را سر کوب کرد که دیگر نای ناله کردن نداشتم.
با اصرار سمیرا برای عوض کردن حال و روزم، به بازار رفتیم. عمران برای انجام کارهای
کارگاه رفته بود .
بازار به خانه ی پدری عمران کمی دور بود و مجبور شدیم با آژانس برویم .
کالسکه ی ماهان را نگه داشتم و سمیرا به آرامی ماهان را درونش گذاشت و پتو را رویش
کشید .
-بریم عزیزم چادرم را روی سرم مرتب کردم و همگام با سمیرا وارد بازار بزرگ و قدیمی شهر شدیم .
در بیست سال عمرم بیست بار هم در این جا پا نگذاشته بودم و در این چند ماه برای بار
دوم می آمدم .
خوبی های خانواده ی پرویز خان این بود که تعصباتی نظیر بهزاد نداشتند و حتی زنانش
مانند خان جون هر کاری را برای دختر دم بخت و تازه عروس بد و منع نمی دیدند .
سمیرا از این مغازه به آن مغازه سر می کشید و به دنبال لباسی مناسب برای مهمانی
ولیمه ی توران خانم بود .
توران خانم باید چند روز پیش باز می گشت اما بخاطر برخی مسائل مجبور شده بودند
چند روزی بیشتر در عراق بمانند .
پشت سر او از این مغازه به آن مغازه می رفتم و تمام افکارم به آن روزی پر کشیده بود
که عمران اخمو و جدی پا به پایم برای خرید کردن مغازه ها را گز کرده بودیم .
چقدر در میان بد بودن هایش خوب هم بود و چقدر من این روزها دیوانه شده بودم که
مدام او و کارهایش را سبک سنگین می کردم .
سمیرا و خرید های ناتمامش کلافه ام کرده بود و کم مانده بود شروع به غر زدن کنم
که
از مغازه ای لباس پشت ویترینش را پسند کرد.
-این چه قشنگه !
نفسم را با شدت بیرون دادم و با لبخند زوریی که صورتم را زینت داده بود، گفتم: اینچندمین لباسیه که خوشت میاد و نمیخری؟ !
شانه هایش از خنده تکان می خوردم و صورتش را میان پر های چادرش پنهان کرده
بود .
-حالا برم اینم پرو کنم ببینم خوبه .
این بار همراه با او وارد مغازه نشدم و بیرون ماندن را ترجیح دادم. ماهان در کالسکه اش
به خواب رفته بود، او را بهانه کردم و پشت ویترین مغازه به انتظارش ماندم. دیگر از آن
نگاه های چپ چپی فروشنده ها زمانی که ایراد های بنی اسرائیلی سمیرا را گوش می
دادند، خسته شده بودم .
با صدای اهوم اهومی که آمد، سرم را بالا آوردم .
پسری با ظاهری آراسته به دیوار روبرویی تکیه داده بود و به قیافه اش که لحظه ای
نگاهم به آن افتاده بود، نمی آمد مزاحم باشد. اخمی کردم و مسیر نگاهم را تغییر دادم
اما باز هم همان صدا از همان جا آمد .
این بار دقیق تر نگریستم. خودش بود که لبخندی ملیحی نیز داشت .
-می تونم باهاتون آشنا بشم؟
چشمانم درشت شد و دست پاچه سرم را پایین انداختم. چقدر وقیح و گستاخ بود.
-مزاحم نشید آقا من متاهلم .
اهمیتی نداد، گویی اصلاً صدایم را نشنیده بود .
سمیرا به موقع از مغازه بیرون آمد و پسر که انتظار نداشت او با من باشد، چند قدمی جلو
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🌸🍃 #رسوایی باز هم اشک هایم بود که همراهی ام می کردند، آن قدر آن جا ماندم که هوای دلم آفتابی
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
آمد و این بار صریح تر گفت: خانمی با شما بودما .
سمیرا کالسکه را به حرکت در آورد و دستم را کشید .
-بیا بهار.
آشکار بود او نیز ترسیده بود .
پسرک بی ادب کوتاه نمیامده و قدم به قدم پشت سرمان می آمد .
-خب حالا این اداها چیه؟ بیا باهام آشنا شو بد نیستما .
نفس هایم کند شده بودند، می لرزیدم . از همان زمانی که مدرسه می رفتم و جنس
مذکری نزدیکم می شد همین گونه دست و پایم را گم می کردم.
خان جون و عقایدش، بهزاد و ممنوعیاتش حسابی مرا از جامعه دور نگه داشته بود و حالا
یک مزاحمت ساده تا این حد سستم کرده بود .
با صدای سمیرا به عقب چرخیدم. طاقت نیاورده و در خروجی بازار به پلیسی که در دکه
ایستاده بود، گزارش پسرک را داد .
مرد جوان و چهارشانه ای که لباس نظامی تنش را قاب گرفته بود و ابهت زیادی به او
بخشیده بود .
جلو رفت و دست پسرک گستاخ را گرفت و او را داخل دکه کشاند. پسری که با وجود
آن
مرد هنوز هم گردن کشی می کرد .
-بابا ول کن چیکار می کنی امرخیره خانم ناز داره سمیرا پرخاشگرانه گفت: از کی تا حالا برای خانمی که شوهر داره واسه امر خیر مزاحم
میشن؟
پسر پوزخندی زد .
-متاهله؟
پلیس او را روی صندلی نشاند .
-بسه پرو بازی در نیار خانما شاکی تر بشن میفرستم قرارگاه اونجا حسابت با کرام
الکاتبینه ها .
دسته های کالسکه در میان دستم عرق کرده بود و می لرزیدم. هوا آفتابی بود اما من یخ
کرده بودم .
سمیرا به دنبال هرج و مرج نبود که با همان اخم های ش رو به پلیس کرد .
-لطفاً تا وقتی ما از این جا بریم نزارید بیاد خیلی کنه هستن، این خانم جاری منه و اگه
همسرش متوجه این موضوع بشن این آقا دیگه نمی تونه همین جوری بلبل زبونی کنه
.
سمیرا هم ترسیده بود اما دل و جرئتش بیشتر از من بود و بیشتر از آن که زبان تند و
تیزی داشت .
نگاهم به پیاده رو و مردی که قد و قامتش با عمران مو نمی زد و جلو رفتم و دست
سمیرا را کشیدم. از ترس به لکنت افتاده بودم، ترسم برای خودم نه برای دردسری که
عمران می توانست به بار آورد، بود بطری آب را به لب هایم چسباندم و گلوی خشک شده ام را جلا دادم. سمیرا هنوز
میخندید .
بطری را پایین آوردم و دستی دور لبم کشیدم .
-خب من ترسیده بودم .
سمیرا این بار کمی بلند تر خندید.
-وقتی می ترسی توهم میزنی؟
این بار خودم نیز به خنده افتادم. واقعا که آن لحظه ترس دیوانه ام کرده بود، مردی که
از
دور می آمد را شبیه به عمران دیدم و حالا مسبب خنده های سمیرا شدم .
او می خندید و من می اندیشیدم که اگر آن مرد عمران بود حالا باز هم میخندیدیم یا
نه .. .
به اصرارهای سمیرا برای خرید جواب رد دادم و او به تصمیمم احترام گذاشت و با توجه
به رنگ پریده و آن هول و ولای جا مانده در جانم، بعد از سه ساعتی به خانه بازگشتیم .
در حیاط را به داخل هل دادم که سمیرا ماهان به بغل وارد حیاط شد. پشت سر او
کالسکه ی پر شده از کیسه های خرید سمیرا را وارد حیاط کردم .
با سلام سمیرا از پشت او بیرون آمدم. عمران اواسط حیاط دست به جیب ایستاده بود .
-کجا بودید؟
ادامه دارد...
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🌸🍃 #رسوایی باز هم اشک هایم بود که همراهی ام می کردند، آن قدر آن جا ماندم که هوای دلم آفتابی
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
سمیرا بی تفاوت شانه ای بالا انداخت .
-خرید .
گفت و راهش را کشید و رفت. سد راهم بود و من نیز قصدی نداشتم که مانند صبح بی
محلی کنم. دوستم نداشت دیگر اجبار که نبود...
-بیخبر رفتی !
چادر را از سرم باز کردم. به لباس های شیک و مرتبش نگاه می کردم و دلم بی قرارانه
اعتراف می کرد که او زیادی از حد نفس گیر و جذاب بود.
-صبح خونه نبودی که بگم .
سری تکان داد. زبانش را به لپش فشار می داد .
-گوشی نداشتم که خبر بدی؟
این بار نگاهم را بالاتر کشیدم به ته ریشش که کمی بیشتر شده بود.
-فکر کردم مثل همیشه جواب نمیدی !
او سوال می پرسید و من طعنه می زدم. یک کف دست مرتب باید برای خودم و این
جسارتم می زدم .
-چیزی هم خریدی؟
این بار بی قصد و غرضی پاسخ دادم اما او هنوز داغ آن طعنه ها و کنایه ها در جانش
بود .
-نه پول نداشتم که قدمی جلو آمد و سر خم کرد تا تحکم کلماتش را به رخم بکشد اما باز هم من قدمی
عقب رفتم و دوری کردم .
-یه کارت برات گذاشته بودم خونه، رمزشم داده بودم بهت می بردیش، حرف انداختنت
از چیه؟
حق داشت یکی از کارت های اعتباری اش را داده بود تا زمانی که به مطب دکتر می
رفتم
استفاده کنم و بیشترین ولخرجی من از آن کارت و موجودی اش همان چند بسته قرص
ضد بارداری بود که هر که می دید گمان می کرد قرار بود تولیدات این دارو قطع شود
که
من این چنین احتکار می کردم .
در سکوت منتظر بودم کنار برود که نرم بازویم را گرفت و جلو کشید .
-بهار؟
با هین بلند سمیرا سرش را بی میل عقب کشید. سییل نگاهش من بودم و جوری محو
چشمانم بود که گویی اصلاً غرغرهای سمیرا را نمی شنید .
-عمران دیونه شدی؟ حیاطه ها، حاج عمو جلو دره خوب شد آیفون در و باز نکرد آخه ...
با فاصله گرفتنم دست عمران داخل موهایش رفت و بی آن که برگردد و به سوی در
رفت. سمیرا با شیطنت صورتم را رصد می کرد. تحمل او و گرمی که در جانم افتاده بود
را نداشتم، فرار را بر قرار ترجیح دادم و به سوی خانه رفتم.سینی چای را بین مهمان ها چرخاندم .
کبری خانم با لبخند رضایت و آقا بهروز نیز با تحسین نگاهم می کرد.
مرد پا به سن گذاشته و اخمویی که روی زمین نشسته بود، دستش را روی زانوی بالا
آمده اش گذاشت .
-خب کو این پسر؟
قندان ها را روی زمین گذاشتم و از میان مهلکه ای که گرفته بودند، گریختم .
-میاد دایی اسحاق .
ایستادم و از روی شانه پیرمردی را که آقا بهروز دایی اسحاق صدایش کرده بود نگاه
کردم . شبیه تصوراتم بود . کلاه روی سرش، کت سیاه و نسبتا بلندش، عصای فاخر و
تسبیح دانه درشتش . اگر آن ابروهای گره کرده اش را نداشت می توانستم بگویم بد
نیست اما آن گره کور میان ابروهای سپیدش تجربه و سرسختی اش را نشان می داد .
عمران در پی عماد رفته بود و احسان که آن روز در حیاط ضرب شصت عماد را چشیده
بود با دماغی پانسمان شده کنار پدرش به پشتی تکیه داده بود .
سمیرا ماهانی که در آغوشش شیر می خورد را تکان داد.
-خدا خیرت بده بهار، این ماهان مثل عموهاش خوب بلده اذیت کنه هر بار مهمون بوده
تو این خونه این بچه منو زمین گیر کرده .
نق می زد و مادرانه چندتار موی ماهان را از روی پیشانی اش کنار می زد .
سینی را روی کابینت گذاشتم و پچ پچ وار گفتم: چرا اومدن؟
ادامه دارد.....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی سمیرا بی تفاوت شانه ای بالا انداخت . -خرید . گفت و راهش را کشید و رفت. سد راه
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
سمیرا شانه ای بالا انداخت.
-نمی دونم .
تا آمدن عماد و عمران جو آرام بود اما به محض ورودشان دایی اسحاق صدایش را بالا
برد.
-پسر ناخلف پرویز چی زیر گوش دخترم خوندی که برنمیگرده سر خونه زندگیش؟
همه سکوت کرده بودند و من از آن فاصله تنها وضع آشفته ی عماد را دیدم، پیراهن گله
گشاد و شلوار خاکی که اصلاً به او که همیشه شیک پوش بود، نمی آمد. لحنش بر خلاف
ظواهرش پرصلابت و محکم بود.
-بهش گفتم پاش هستم تاوانشم هر چی باشه میدم .
عمران سری با تاسف تکان داد و گوشه ای به نظاره ایستاد .
ماجرا حساس شده بود. کنار اپن رفتم تا همه چیز را موشکافانه و دقیق ببینم که سمیرا
کنارم آمد و دستم را کشید .
-بشین دختر زشته .
لب هایم آویزان شد و روی زمین نشستم. صدایشان می آمد اما خودشان را نمی دیدم .
- تو غلط کردی مرتیکه خواهرم شوهر داره .
برادر فاطمه بود، همان احسانی که کور کورانه و جاهلانه آن متجاوز را لایق خواهرش
می
دید.شوهر؟ تو به اون یارو میگی شوهر؟ کلاتو بنداز بالاتر احسان دوهزاری .
عماد کوتاه نمی آمد، لااقل نه در برابر آن مرد .
خوب بلد بود طرف مقابلش را با آن لحن و کلمات لال کند البته آن احسان نام هم کم
از
او نداشت .
-دوهزاری اون...
صدای دایی اسحاق هر دویشان را به سکوت وا داشت .
-قبلًا بهت گفته بودم جنازه ی دخترمم رو دوشت نمیزارم .
صدای عماد جدی و بی هیچ شک و شبهه ای بود .
-تو نه دایی دیگه به اختیار تو نیست، دخترت تا ته منو بلده میدونه بگم کاریو میکنم،
خودش طلاق میگیره و خودش زن من میشه نیاز به اجازه ی هیچکی نداره .
صدای غرش پیرمرد مرا سر جایم لرزاند اما عماد از رو نمی رفت.
-خواب دیدی خیر باشه جووون .
عماد خیلی کله شق بود که در برابر محال ترین اتفاق آنگونه پافشاری می کرد .
-خواب نه دایی تو بیداری قراره هممون ببینیم .
خوب بود که اراده داشت. اراده ای که دل فاطمه را قرص کرده بود که هر جور شده او
را
نصیب خودش می کند مرد گذشته ی زندگی من، اراده نداشت، نه او اراده ی خواستن داشت و نه من اراده ی
ماندن...
او از حرف های زن عمو باز نمیگشت، حتی حالا هم به گفته ی زن عمو سعیده را
خواسته بود .
یک روز در گوش عباس خوانده بودند، مرا بخواهد و دوست داشته باشد و حالا هم نوبت
سعیده بود...
عماد کوتاه نیامد و هر چه بقیه گفتند، هر چه دایی اسحاق خط و نشان کشید و هر چه
احسان فحش داد کوتاه نیامد که نیامد .
-تو زبون آدمیزاد نمیفهمی؟
عماد با همان لبخندی که نتیجه ی شیطنت های ماهان در آغوشش بود، به آقا بهروز
چشم دوخت .
-بابا عمو دو ساعت دایی اسحاق حرف بارم کرده بزار یه نیم ساعت بگذره بعد تو شروع
کن .
علی چشم غره ای به او رفت .
-راست میگه دیگه عماد اون پیرمرد بیچاره داشت از حرص پس میوفتاد .
عماد سر بلند کرد .
-ای اوس کریم ببینم کیه که این پیری رو از زندگی ما بکشی بیرون .
سمیرا ریز ریز می خندید و عمران سرش را به گوشی گرم کرده بود تا قهقهه نزند. عماد
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸**