eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.1هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌱🌸 انــســان ها به ميزان "حقارتشان" "توهين" ميكنند. به ميزان "فرهنگشان" "عشق ميورزند". و به ميزان "كمبودهايشان" "آزارت  ميدهند". هرچه "حقيرتر" باشند، بيشتر "توهين ميكنند" تا حقارتشان را جبران كنند. هر چه "فرهنگشان غني تر باشد"، بيشتر به ديگران "عشق ميدهند". وهرچه "هويّتشان عميق تر باشد"، "محترمانه تر رفتار ميكنند". به اندازه "دركشان" ميفهمند، و به اندازه "شعورشان" به "باورها و حرف هايشان عمل ميكنند. 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 رســـــــــــــــــــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــــــــــــــوایی 🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی آرزو جان شب منتظرتونیم . از جا بلند شدن عمران و رفتنش نگذاشت به ادامه ی حرف ها
🍃🍃🍃🌸🍃 بله؟ سر مهسا از میان چهارچوب داخل آمد . -اجازه هست؟ ناچار سری تکان دادم و دستم را عقب کشیدم. پشت سرش سمیرا نیز با یک قلم و کاغذ در دستش وارد اتاق شد . -بهار جان می خوای بخوابی؟ موهای بهم ریخته ام را با دست مرتب کردم -نه خوابم نمیاد هر دو بی تعارف روی تخت نشستند و سمیرا کمی خم شد و گفت: خب من لیست امشب و بنویسم که وقت کمه . مهسا چانه اش را از روی شانه ی سمیرا جلو کشاند . -ژله چند مدل بنویس من درست می کنم . با مشغول شدنشان بلند شدم و لباس های عمران را که مهسا با دماغی چین خورده از تخت پایین انداخته بود، برداشتم و به طرف حمام بردم . یک لیست بلند بالا نتیجه ی همفکری سمیرا و مهسا بود. ساعت از چهار عصر هم گذشته بود و آن ها هنوز فکر درستی برای شام نداشتند . با در زدن علی سمیرا سراسیمه بلند شد . -وای مهسا از دست تو ببین دیر شد صدای خندهایشان لب های مرا نیز انحنا بخشیده بود اما خنده جرم بود برای من آن هم در این خانه ... با خواستشان برای کمک همراهشان شدم . چشمان خیس و کینه دار توران خانم هنگام گذشتن از کنارشان بدرقه ام بود . نفس حبس شده ام را رها کردم و مشغول کمک کردن شدم . جزئیی ترین کارها را انجام داده بودیم که علی وارد خانه شد . کیسه های خرید درون دستش را روی میز غذا خوری چید . -عمو بهروز کجا رفت؟ مهسا آبجوش را در کاسه ریخت و کارتن های رنگارنگ ژله را برداشت . -رفت یه سر به کارگاه بزنه پسرعمو . علی مضطرب بود و این را سمیرا نیز احساس کرده بود -چیزی شده علی جان؟ صدای حرف زدن عمران توجهم را از علی گرفت البته نه آن قدر که متوجه نشوم با ایما و اشاره سمیرا را از آشپزخانه بیرون کشاند . بلاتکلیف کیسه های بزرگ خرید را از نظر گذراندم که کسی نامم را صدا زد . صدای بلند متعلق به عمران بود . ترسیده به عقب برگشتم. مهسا نیز دست از کار کشید . -چیشده؟با دو خودم را به پذیرایی رساندم. کنار در ورودی ایستاده بود . -ب...بله؟ صدایم در میان های های گریه های توران خانم گم شد . کبری خانم به طرفش رفت . -پسرم آروم باش آخه این کارا چیه حال مادرتو نمیبینی؟ گوشی را در جیبش سر داد . -اتفاقا چون به فکر مامان تورانم دارم این دختره رو از اینجا میبرم که همش جلو چشم ش نباشه و عذابش نده . علی دست به کمر ایستاد . -اونوقت کجا میبریش؟ عمران گویا حال و حوصله ی جواب دادن را نداشت که دست دور مچم انداخت. -قبرستون . آن قدر عجله داشت که حتی مجال نمی داد کفش هایم را بپوشم. تلو تلو و خمیده دنبالش روانه شدم . قدم های خیلی بلندش مجبورم می کرد که به دنبالش بدوم که فشار دستش از دور مچم کمتر شود . -دستم ! فشار دستش را بیشتر کرد و غرید صدات در نیاد . علی در میانه ی حیاط راهش را سد کرد عمو گفته امشب باید تو مهمونی باشی پوزخندی زد و دست زخمی اش را به معنای خداحافظی تکان داد و از کنار علی گذشت . دری که می خواست پشت سرش ببندد را باز کرد . -راستی... علی هنوز سرجایش بود. کمی گردنش را چرخاند. شک ندارم اگر روحیه اش طی درس هایی که خوانده بود، شکل نمی گرفت حالا یک مشت جانانه روی فک برادرش می نشاند که آن قدر سرکشی نکند . با همان پوزخند گفت : -برا امشب زیاد تدارک نبینید به جز آرزو هیشکی از خونواده ی محمودخان نمی تونه بیاد... در ماشین را باز کرد و بی حرف مجبور به سوار شدنم کرد . -آخه عذا دار شدن ... دیدن قدم های بلند علی که در حیاط را با شتاب باز کرد، پشت ماشین عمران دوید، از آیینه در پشت پلک هایم ثبت شد. چشم فشردم تا مغزم کمی پردازش کند . -چه بلایی سر خونوادم آوردی؟ در سکوت فرمان را پیچاند و پایش را بیشتر روی پدال فشار داد ادامه دارد... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🌷از عملیاتها که برمی‌گشتیم،همه نیروها معمولا شدیدا خسته بودند، به محض رسیدن به مقر همه بچه ها برای استراحت می رفتند و سرگرم کار خودشان بودند اما با اینکه شهید زارع پا به پای بچه ها می‌جنگید و مثل بقیه حمل کرده و دست و پایش زده بود. تازه شروع می‌کرد؛کمک به و براشون غذا می آورد، وسایل استراحت واستحمامشان را آماده می‌کرد. همیشه دوست داشت در کمک کردن به دیگران در صف اول باشد و بتواند مشکلات دیگران را حل کند. ✍ : همرزم شهید" 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️با اشتباهات فرزند چگونه برخورد کنیم؟ | 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیات ١١ تا ١۵ سوره مبارکه شمس. 🔎 جستجوی سوره: 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 تلاوت دلنشین آیه ۵۶ سوره مبارکه احزاب. 🔎 جستجوی قاری: 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای توان دست و پا زدن نداشتم با همه ناامیدی به آسمون نگاه ک
🍃🍃🍃🌸🍃 صدای ترمز ماشینی اومد و پشت سر آن صدای جر و بحث دختر و پسر خیلی جوونی اومد که انگار کمی دورتر از ما پشت ستون‌های انتهایی پل مشغول جر و بحث بودن صدای گریه دختره رو به وضوح میشنیدم که مدام پشت سر هم میگفت _نه نه من باور نمیکنم علیرضا به من خیانت نمیکنه و صدای پسر جووون که همش میگفت _آروم باش عزیزم بزار بره گم شه مردتیکه پوف..... یکی از مردها به اون یکی نگاه کرد و گفت بهتره ببریمش تو ماشین و اون یکی بدون معطلی دوباره من رو به آسونی بلند کرد و توی ماشین انداخت و دوباره راه افتادن شاید اون دختر و پسر ناجی زندگی من بودند مردی که کنارم نشسته بود بازومو با کش محکمی بست مشغول تزریق شد و چندین قرص همزمان توی دهنم انداخت حالم دگرگون شد توهم به سراغم اومد خیلی جالبه که اینجور وقت‌ها انگار مغز آدم دوست داره بهترین و زیباترین خاطراتش رو مرور کنه روزهای بچگیم کنار مامان و بابا دعواهای بچه‌گانه‌ام با آیناز نقشه کشیدن‌هام با آراز و عمویی که همیشه من رو عروس خودش می‌دونه همش صدای مامان تو گوشم بود و محمدی که امنیت به تمام معنا بود برای من قیافه مهربونش وقتی با عشق صدام می‌کرد حتی صدای نق و نوق شیرین آیدینم مامان مامان گفتن‌های آیسو همگی را مرور کردم و میون این خاطرات خوش چشم‌هایم را بستم و راضی بودم و از خدا میخواستم دیگر زنده نباشم که با ننگ بی عفتی و معتادی نفس بکشم هر چند که دل کندن از عزیزانم سخت بود.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ سلام فاطمه خانم برای خانمی که بعدکرونا مريض شده برودپیش دکتر سنتی زالوبندازه حجامت کند انشالله که مشکل حل انشالله اگه نتیجه گرفتی برای حاجت دل من هم دعاکنید ☘ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
1_1228202700.mp3
16.08M
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🎧 مرحوم سیدبن‌طاووس(رحمة‌الله‌علیه) می‌گوید: اگر از هر عملی، در غافل شدی... از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو! چرا که در این دعا سری است که خدا ما را از آن آگاه کرده است. 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🌸🍃🌸🍃 در اهل طریقت این اعتقاد وجود داشت که لقمه ی حرام و دارای شبهه از گلوی مردان خدا پایین نمی رود و در گلوی آنها گیر کرده و موجب زحمت و دشواری برای آنها می شود. در ادبیات فارسی چهار داستان در این رابطه وجود دارد که در اینجا معتبرترین آن را ذکر می کنیم. "حارث محاسبی" یکی از بزرگترین عارفان آیین تصوف در قرن سوم هجری بود که در بغداد زندگی می کرد و از کرامات او اینگونه نقل شده است که چهل سال تمام روز و شب پشت به دیوار به صورت دو زانو می نشست و عبادت خداوند متعال را می کرد، چون علت این کار را از او جویا شدند گفت :"شرم دارم هنگام عبادت در پیشگاه حضرت حق بنده وار ننشینم. روزی حارث به نزد" جنید بغدادی "مهمان بود و جنید متوجه شد که شیخ گرسنه است، پس به شیخ تعارف می کند که طعامی برایش آماده کند. محاسبی قبول می کند و جنید غذای ماکولی را که شب قبل از عروسی یکی از بستگانش آورده بود در پیش شیخ می نهد. حارث دست پیش می برد و به سختی لقمه ی کوچک از غذا را برمی دارد و در دهان می گذارد، اما هر چه می کند لقمه از گلوی او پایین نمی رود و در نهایت مجبور می شود لقمه را از دهانش خارج کند، پس شیخ باناراحتی قصد رفتن از خانه ی جنید را می کند. جنید که شاهد صحنه بوده، سراسیمه مانع خروج شیخ از خانه شده و علت را جویا می شود. حارث می گوید :"آن طعام از کجا بود؟" جنید می گوید :"از خانه ی خویشاوندی." حارث در پاسخ می گوید :"مرا با خدای عزوجل نشانی است که لقمه ی مشکوک و شبهه آمیز در گلویم گیر می کند و پایین نمی رود. "پس جنید عذر خواسته و خواهش می کند فردا شیخ مجدداً به نزد او بیاید. روز بعد جنید برخلاف روز قبل، پاره ای نان خشک را که متعلق به خودش بود به عنوان غذا برای شیخ می آورد و شیخ آن نان خشک را همچون طعامی بهشتی با اشتها فراوان می خورد و به جنید رو کرده و می گوید :"چیزی که پیش درویشان آری، چنین آر." اصطلاح" لقمه ی گلوگیر "امروزه کنایه از کاری است که انجام دادن آن زحمت فراوان دارد و ممکن است موجب ضرر نیز شود. 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c