eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.1هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
روز بخیر 🌻🌞 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾@ranjkeshideha ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••
🧡💚 ♥️:هنوز باورت نکرده یا از لحاظ عاطفی آماده نیست،شرایط مالی این شخص خیلی بهم ریخته و ممکنه رو اخلاقش تاثیر گذاشته باشه ♥️ :کمی به دلیل مشکلات مالی سرد ولی تو دلش بهت فکر میکنه ♥️ :لجبازی میکنه بخاطر حسادت هایی که داره یا ممکنه کمی دچار شک و تردید شدید شده باشه ♥️ :نمیتونه تصمیم بگیره و نیاز به زمان داره و باید بهش حق بدی ،پولی مابین شما ناراحتی ایجاد میکند ♥️ :کمی ازت ناراحته یا بین شما فاصله وجود داره،سعی کنید بخاطر خانواده یا افراد فضول رابطه عاطفی خود را تغییر ندید ♥️:هم دوستت داره هم متعهده فقط یه کم شرایط فعلی این شخص بهم ریخته است ♥️:اگه قبلا با هم کات کرده بودید به یک شروع و آغاز دوباره فکر میکنه ♥️:تنهایی یا بهم ریختگی که از قبل داشته تاثیر زیادی در رفتارش داره،خودت هم می‌ترسی بهش اعتماد کنی ♥️:خودت ممکنه باعث رفتار ناراحت کننده ایی شده باشی سعی کن محبت رو بیشتر کنی ♥️:فکر میکنه دوستش نداری یا مثل قبل نیستی کمی دچار سردرگمی و آشفتگی شده ♥️ :روت تعصب داره بخاطر همین زود از کوره در میره و بهم می ریزه سعی کن عصبیش نکنی ♥️ :علاقه مندی دو طرفه بین شما هست قبل از اینکه دیگران تو رابطه ات تاثیر بزارن سعی کنید رابطه را کنترول کنید ،نفر سومی هست ک پوچ می‌شود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_ششم دل توی دلم نبود نگران ترمه بودم، می دونستم الان دعوای شدیدی با علی کرده تو دلم خدا خدا می
زندگی به همین منوال می گذشت تا اینکه یه روز که حسابی دلتنگ خواهرم بودم رفتم خونشون، وقتی در زدم علی دررو باز کردو تعارفم کرد برم تو وقتی داخل شدم دیدم خبری از ترمه نیس با کنجکاوی گفتم ابجیم کجاس علی درحالی که توی لیوان شربت می ریخت گفت با مامانم رفته روضه خونه زهرا خانم همسایه ته کوچمون البته یه ساعتی میشه که رفته الان که پیداش بشه میخواستم برم دنبالش که علی گفت نیاز نیس الان میاد معذب بودم همونجا روی کاناپه نشستم که علی با دوتا لیوان آب پرتقال اومد پیشم و بهم تعارف کرد، ازش گرفتم و گذاشتم روی میز. دقایقی گذشت و خبری از ترمه نشد پاشدم که برم علی مانع شد و گفت کجا چقدر عجله داری بمون الان خواهرت میاد بیاد ببینه اومدی اینجا و نموندی ازت دلخور میشه ها و بعد دستمو گرفت و کنار خودش نشوند نمی خواستم فکر بد بکنم من علی رو به عنوان داداشم پذیرفته بودم گیج و منگ نگاهش کردم سریع بلند شدم و به طرف در رفتم و قبل از اینکه دررو باز کنم دیدم کلید در درچرخید و قامت رعنای ترمه نمایان شد، منو که دید لبخندی زد و گفت تو اینجایی؟؟ _اره دلتنگت بودم اومدم ببینمت دیدم نیومدی خواستم برگردم خونه ترمه بغلم کرد و من در آغوشش آروم شدم سعی کردم اتفاقات چند دقیقه پیش رو فراموش کنم که علی گفت تعارفش کردم بیاد داخل دید نیستی ده بار پاشد می خواست بره به زور نگهش داشتم تا بیای ترمه :ممنون خوب کاری کردی اگه می اومدم می دیدم نیستی ناراحت می شدم و به سمت اتاق رفت و منم دنبالش. نگاهم به علی افتاد که دیدم چشمکی بهم زد تعجب کردم و حالم بد شد اخم هامو درهم کشیدم و سرمو زیر انداختم علت رفتارهای علی رو نمیفهمیدم چطور می تونست به خواهرم خیانت کنه ترمه از من خیلی زیباتر و جذاب تر بود واقعا درک نمی کردم علی دنبال چی بود از رفتارهاش آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست همونجا سرش فریاد بزنم اما می ترسیدم چون با کوچکترین حرف من ممکن بود جنجال برپا بشه و حتی این میون خونی هم بریزه. نیم ساعتی کنار خواهرم موندم و سعی کردم با علی چشم تو چشم نشم و بعد خداحافظی کردم و راهی خونه شدم تمام راه گریه کردم وتوی دلم با علی دعوا می کردم، خواهرم برای علی زیاد بود حیف بود که عمرش رو اینطور در کنار این مرد هوسباز تباه کنه یک بغض بزرگ توی گلوم بود حس می کردم با سکوتم به ترمه خیانت می کنم، تصمیم گرفتم مدتی خونه اشون نرم و جلو دید علی نباشم، نمی خواستم دیگه هیچ وقت با علی روبه رو بشم شب بدون اینکه شام بخورم رفتم تا بخوابم دلم می خواست موضوع رو با یه نفر درمیون بگذارم اما با فکر اینکه شاید من اشتباه کنم خودمو آروم کردم و سعی کردم بخوابم تو افکار خودم غوطه ور بودم که دیدم بابا اومد تو و گفت: دخترم خوبی چرا برای شام نیومدی؟ +میل نداشتم... بابا یه چندتا سوال در مورد اینکه روزت چطور گذشت و خواهرت چطور بود ازم پرسید و تنهام گذاشت و رفت تا بخوابه و منم کم کم چشم هام سنگین شد و خوابم برد چند روزی گذشت و من فقط از طریق تلفن از ترمه خبر داشتم و هربار می پرسید چرا نمی آیی بهم سر بزنی منم درس رو بهانه کردم تا اینکه یه روز ترمه بهم زنگ زد و گفت علی زنگ زد و گفت کارش طول می کشه منم حوصله ام سر رفته بیا پیشم هرچی من ومامان بهش اصرار کردیم که اون بیاد قبول نکرد و گفت کار دارم منم آماده شدم و رفتم پیشش هنوز نیم ساعت نگذشته بود که سرو کله علی پیدا شد ترمه به استقبالش رفت وخسته نباشید گفت و پرسید عزیزم چه زود اومدی لیستی که صبح دادمو نگرفتی؟؟ علی باکلافگی گفت ای وای فراموش کردم الان حتما نیاز داری؟ ترمه: دارم که لیست نوشتم -به خدا خیلی خسته ام میشه خودت بری از همین سوپری سر کوچه بخری؟... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
🧡 سلام در مورد خانمی که دخترشون شبا نمیخوابه و دوست نداره شب و ... ببینید اینجور که پیداست دختر شما میخاد به شما بفهمونه که از خوابیدن رنج میبره شما نباید اونو تنها بزارید اون میترسه از خوابیدن و اینکه میاد شبا پیش شما میخوابه یعنی اینکه ترس داره تو وجودش تو مرحله اول پیشنهاد میکنم شما با دخترتون صحبت کنید تا علت اینکارشو بهتون بگه تا خدای نکرده باعث دردسر نشه هرچند تو این سن ترس طبیعیه اما اگر با صحبت و همدردی نشد بایداز مشاور کمک بگیرید موفق باشید👍👍🌸🌸🌸 ❣❣❣❣ سلام ،برای اون خانواده که گفتن پسرشون میخواد دانشگاه بره ،استاد حسین احمدی خیلی خوبه و قیمتش هم مناسبه. ۰۹۱۲۱۰۰۹۶۵۶زنگ بزنن یا پیام بدن بهشون برا اون خانم هم شاید دخترشون ترس داره می ترسه که میگه پیش خودم خوب میخوابه ولی تو اتاقش شب تا صبح بیداره. خلاصه یه فکری برا ترسش بکنن... ❣❣❣❣❣ سلام درجواب اون مادری که دخترش شب نم خابه وکاراش برعکسه..شایدازغلبه ی مزاجش باشه بهتره پیش طب اسلامی وسنتی ببرینش هم خواب وخوردوخوراک وهم علایق تنظیم میشه..انشالله که مشکلش برطرف بشه...شایدم دوست نداره تنهایی بخابه وبایدپیش شمابخابه ❣❣❣❣❣❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
💚 سلام عزیزم میشه پیام منو تو کانال بزارید،این داستان خواهرمه، همسرم من دو سال پیش دوتا تلگرام توی گوشیش داشت که یکی از تلگرامش مخفی بود یه روز اتفاقی پسرم که داشت با گوشی همسرم بازی می‌کرد دستش به تلگرام خورد و باز شد متوجه شدم به یه خانم بیوه که همسایمون هستش پیام می‌داده بهش گفتم و چون خیلی گریه میکردم گفت از روی خیرخواهی بهش پیام میدادم و قسم خورد که دیگه بهش پیام نمیدم،،،،در طی این دو سال سه-چهار بار دیگه بهش پیام داد و من چون تلگرامش رو حک کردم متوجه میشدم یکبار بهش گفتم گفتش من اگر بخوام باهاش ازدواج کنم تو نمیتونی کاری کنی و یکبار دیگه گفتش من معذرت میخوام شیطان گولم زد،،،،تا یک هفته پیش که دوباره بهش پیام میداد پیام های عاشقانه خیلی عاشقانه،!بهش گفتم گفتش شیطان گولم زده که اینکارارو کردم لطفا بهم کمک کنید ممنونم ایدی ادمین 👇🏻🌱 @baharakjan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
😍❣ سلام گفتم منم زندگیمو بگم که مردم نسبت به ازدواج بدبین نشن ما یه مستاجر داشتیم خیلی آدمای خوب و با شخصیت منم اون زمون تقریبی بگم نوجوون بودم و جاهل رفیق بازی میکردم وقتی مادرم اینا نبودن سر و صدا میکردیم چند سری بزن بزن کردیم با چند نفر خونی مالی اومدم خونه این مستاجر ما یک بار اعتراض نکرد فقط بی سر صدا میرفت و میومد یه دختر خانومی داشت من ازش خیلی خوشم میومد اما چون سنم کم بود میدونستم اگر به خانواده بگم قبول نمیکنن از طرفی هم اینا در جریان کارهای من بودن میدونستم دختر نمیدن اما همیشه من باهاش مودب برخورد کردم اینا از خونه ما رفتن یه خیابون اونورتر خونه گرفتن منم میرفتم سر کوچشون به مادرم میگفتم آشی چیزی درست کن الکی من براشون ببرم بگم نذریه سر میزدم و زیر نظر داشتم نگو من خودمم زیر نظر اون دختر خانوم بودم😂😂😂 چند باری هم تو پارک بغل خونمون باباش من و با یه چند تا خانوم محترم دیده بود دیگه دل و زدم به دریا بعد چند سال گفتم زن میخوام مادرمینا گفتن کی گفتم دختر فلانی، بابام قاطی کرد با چوب افتاد دنبالم🤣🤣🤣 داد میزداااا میگفت آبرو برای من نزاشتی با چه رویی برم در خونشون سرتونو درد نیارم گفتم یا میریم یا خودم تنهایی میرم رفتیم خیلی محترمانه برخورد کردن همه چی عالی آخرشم خیلی محترمانه گفتن ما به شما دختر نمیدیم😂 اومدیم خونه و یه روز دختر خانومشو دیدم سرشهرکمون گفتم به هرکی بگی قسم میخورم آدم شدم، که اونجا فهمیدم منو دوست داره مخالفتی نداره اما چون باباش من و با بقیه دیده نمیزاره رفتم آخوند مسجدمونو راضی کردم بره صحبت کنه بگه توبه کردم آدم شدم سرم به کار و زندگیمه انقدر ریش سفید بردم در خونشون دیگه کسی تو محل نمونده بود میرفتم از محلای دیگه میاوردم😂 آخرش رضایت داد و زنم باهام اتمام حجت کرد گفت تورو قسم میدم به جون هرکی که دوسش داری من و جلو خانوادم نشکن یه جوری باش سربلند شم به مردونگیم قسم خوردم هرچی که بوده رو تموم کنم مثل آدم بشینم پای همسرم خدا هم برکت داد به زندگیم خدا شاهده من شغلم جوریه که فقط با خانوم سر و کار دارم انقدر سمتم اومدن همشونم میدونن زن دارم اما باز خودمو نگه داشتم بخاطر زندگیم زنم سربلند بودن زنم یک اعتماد کرده نامردیه غرورش و خورد کنم هیچی هیچیییی به سالم زندگی کردن نمیرسه داداش گلم والسلام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
🍎 پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم. می دونستیم بچه دار نمی شیم، ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز على نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟» فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: «من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.» علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: «تو چی؟» گفت: «من ؟ » گفتم: «آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟» برگشت و زل زد به چشامو گفت: «تو به عشق من شک داری؟» فرصت جواب نداد و گفت: «من وجود تو رو با هیچی عوض نمیکنم.» با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره. گفتم: «پس فردا میریم آزمایشگاه.» گفت: «موافقم، فردا میریم.» نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی ؟! سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطراب رو میشد خیلی آسون تو چهره هر دومون دید. با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس. بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. دستام مث بید میلرزید. داخل آزمایشگاه شدم و جوابو گرفتم. علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا می گذشتن و على روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: «علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟» اونم عقده شو خالی کرد و گفت: «من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.» دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. گفتم: «اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟» گفت: «آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمیکشم...» نخواستم بحث رو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاق رو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه على احضاریه آورد برام و گفت: «میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفر رو با هم بدم، پس از فردا تو واسه خودت؛منم واسه خودم.» دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا زده زیر همه چی. دیگه طاقت نیاوردم، لباسام رو پوشیدم و ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم، یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. توی نامه نوشته بودم: «على جان، سلام، امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم. باید بدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم... مهناز» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
🧡 سلام .امیدوارم ک حال همتون خوش باشه ب راهنمای دوستان نیاز دارم من عقدم فهمیدم ک همسرم عاشق کسی بود ولی گفت ک فراموش کرده ومن گفتم اگ ک مجبوری یا کسی دوست داری یاهر چ باشه منو طلاق بده ب عشقت برس ازدستم عصبانی شد وگفت ک اخرین باری باشه این موضوع میگی خصوصیات همسرم اوایل عقد اصلا بهم توجه نمیکرد واز موقعه ک عقد کردم تا الان ک یک سال هست یبار تماس تلفنی نکرد فقط از وات پیام میده منم کمبود محبت ازش دیدم وقتی ب خانوادم گفتم ک بهم توجه نمیکنه وسراغ نمیگره گفتن تا یه ماه فرصت داری خوب فکر کن اگ نمیتونی تحملش کنی جدا شو منم دوسش دارم هم از بی توجهیش وکم محبتش دارم زجر میکشم نمیدونم چکار کنم ؟؟؟ ❣❣❣❣❣❣ سلام لطفا سوال من را در گروه بگذارید یکی از فامیلهای ما خیلی لاغر است هر جا که می رود مهمانی ودر محیط کار می گوید همه بهم میگن که چقدر لاغری می گوید هر کاری که می کنم چاق نمی شوم وقتی می ایم خانه با حرف دیگران ناراحت می شوم وگریه می کنم به نظر شما چه جوابی به دیگران بدهد که اظهار نظر در مورد قیافه دیگران نکنند ❣❣❣❣❣❣ ⁦ سلام ممنون از کانال خوبتون لطفا من رو هم راهنمایی کنین متاسفانه بینی ام خیلی بزرگه مدلش خوبه فقط خیلی بیش از اندازه بزرگه تنها اشکال صورتمه و بد تو ذوق می زنه اصلا نمی تونم از خودم عکس بگیرم انقد که بد میوفته و روم نمیشه بیرون ماسکمو بردارم بنا به دلایلی به هیچ عنوان عمل نمی تونم بکنم کسی روش خانگی برای کوچک کردن بینی سراغ داره لطفا بگه ممنون ایدی ادمین 👇🏻🌱 @baharakjan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
🎍🎍🎍 این خانم هیچکس آقای هيچکس و خيلی دوست داشت وقتی که آقای هيچکس از در میرفت بیرون همیشه بهش یادآوری میکرد عزیزم کلید و برداشتی؟ آروم رانندگی کنی ها، بیرون سرده کاپشن بپوش... تو مهمونی جلوی همه تيغ های ماهيش و در میاورد آب میریخت تو لیوانش خرید که میرفتن هم بچه ها رو کنترل میکرد هم کیسه سنگین ها رو خودش میاورد گاهي عصباني هم میشد میگفت اشغالهاتو رو زمین نریز این کار و نکن اون کار و بكن وقتي با خواهری مادری درد و دل میکرد میگفت من سه تا بچه دارم آقای هيچ کسم با بچه ها حساب میکرد اوایل این يك شوخی بود ولی نمیدونست احساسات آقای هيچکس داره عوض میشه نوع محبتش به همسرش داشت تبدیل میشد به همون احساسی که به مامانش داره يك اتفاقي افتاد این وسط آقای هيچ کس کمبود يك معشوقه رو تو زندگیش حس میکرد خانم هیچ کس احساس کمبود يك مرد و افتاد اون اتفاقی که نباید بیوفته.... اوایل این نوع رفتار خيلی جواب میده، خيلی از اقایون اصلا خودشون همچین توقعی از خانمشون دارن... نکنید اعتراض میکنن ولی زیر بار نرید شما شريك زندگي شوهرتون هستید (يك مرد بالغ) ، نه مادرش اینها وظايف يك مادره. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
❣ ❇️وقتی با خودتان صحبت می‌کنید هرگز خود را سرزنش نکنید و به خودتان روحیه دهید. بیشتر مواقع ما از خودمان انتقاد می‌کنیم. با خودتان طوری صحبت کنید که انگار با بهترین دوست‌تان حرف می‌زنید. اگر غیر از این است، زمان آن رسیده تا گفت‌وگوی درونی‌تان را به شکلی که به شما انرژی و نیرو بدهد تغییر دهید. گفت‌وگوی درونی مثبت برای سلامتی بدن، رضایت از زندگی، افزایش سرزندگی و اضطراب کمتر بسیار مفید است. سعی کنید لحظاتی را که شروع به گفت‌وگوی درونی منفی می‌کنید به‌ سرعت شناسایی کنید و این مکالمه را تغییر دهید. به‌ جای اینکه روی موضوعات منفی خودتان متمرکز شوید به موفقیت هایی که در زندگی کسب کرده‌اید افتخار کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
یکشب دلم بهانه کرببلا گرفت قلبم شکست و دور و برش را خدا گرفت   پس پا شدم به نیت روضه ،که ناگهان دیدم بهشت آمد و دست مرا گرفت   ای زائری که می روی آهسته تر برو! شوق غم حسین ،مرا هم فرا گرفت   اذن دخول خواندم و وارد شدم ولی دیدم بهشت ،گوشه ای ازعرش جا گرفت   در مجلسی که جای رسولان وحی بود هر کس نشست خلوت غار حرا گرفت   روضه شروع شد ؛همه ی عرش گریه کرد حتی خدا دلش زغم کربلا گرفت   بالای عرش منبری از نور چیده شد اقراء؛ که هر که خواند دلش ارتقا گرفت   از بین شاعران درش محتشم که خواند از دست های سبز پیمبر عبا گرفت   شاعر نوشت بیتی و از دست مادری یکشب برای هیئت خود کربلا گرفت   آن سرکه  روی دامن معراج جای داشت آخر چه شد جا به سر نیزه ها گرفت
روز بخیر 🌻🌞 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾@ranjkeshideha ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••