eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.1هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️🙏 نحوه‌ استفاده از کارت ملی به جای کارت عابربانک با دستگاهای خودپرداز بانک ملت رو حتما ببینید... ممکنه یه جایی به کارتون بیاد...👌 ‌‌‌‎‌ ‎‌‎‌‌ 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️🙏 🌷میگفت: هر وقت همه چی برات تیره و تار شد خدا رو با این اسم صدا بزن یا نورَ کُلَّ نور ✨ 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❓ سلام خدمت فاطمه خانم مدیر گروه و خواهران مهربان گروه خواهران عزیز من هر چند وقتی ی بار پلک چشم چپم می‌پره تا چند هفته همین جوری هسه تا ی اتفاق بد برام بیفته بعدا خوب میشه خیلی اذیتم میکنه هرچی صدقه می‌دم آیه الکرسی میخونم فایده نداره اعصابم خراب میشه همه اش باید داخل فکر باشم ببینم چه اتفاقی میخواد بیفته تو راه خدا اگه زکری چیزی بلد هستین بهم بگید تا از شرع این خلاص بشم ،شاید بعضی ها بگن اینا خرافات هسه ولی اينجوری نیست چون من الآن چند سال هسه گرفتار این مشکل هستم ❓❓❓❓❓❓❓❓❓ آیدی ادمین: @Fatemee113 منتظر نظرات زیبا شما عزیزان هستیم.😍😊 در این 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ✍ خدا می‌رساند... خانمم شاغل بود و درآمدی از این راه داشتیم، اقساط و هزینه‌ها با درآمد خودم و خانمم تنظیم بود، البته به خانمم می‌گفتم: اگر میری سر کار برای پول نرو،‌ پول را خدا می‌رساند و روزی ما با خداست، هر وقت هم خواستی دیگه نرو سر کار. از یک مقطع به بعد به خاطر فرزندی که در راه داشتیم، خانواده ما دیگه سر کار نرفتند و درآمد مربوط به ایشون قطع شد. چندتایی چک داشتم و کلی قسط و هزینه‌های بیمارستان و... گفتم خدایا گزینه‌ای برای تامین این هزینه‌ها ندارم ولی می‌دونم خرج ما با تو هست، صاحب ما امام زمان (عج) هست و حواسش هست به مخارجمون، ما باید به وظایف طلبگی خودمون عمل کنیم. ماه اول یکی از رفقا گفت فلان‌جا و فلان‌جا یک وامی می‌دهند، پیگیری کردم و دوتا وام گرفتم و هزینه‌های اون ماه گذشت، برای ماه دوم باز هزینه‌ها زیاد بود و گزینه‌‌ای نداشتم. یکی از اقواممان بعد از قریب به ۲۰ سال صاحب فرزندی شد و دایی و خاله و... او از خوشحالی به اطرافیان بابت این خبر صله‌های خوبی می‌دادند، چند روز بعد از این قضیه ولادت امام جواد(علیه السلام) بود، خداوند امام جواد را بعد از سال‌ها به امام رضا(علیه السلام) روزی کرد، رفتم حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) و گفتم فلانی الحمد لله صاحب فرزند شده است و اطرافیانش اینطور صله داده‌اند، حالا شما که از همه پول‌دارتر هستید، فرزند برادرتان هم که مبارک‌ترین مولود است، منم که این هزینه‌ها را دارم و دانه دانه گفتم، حداقل صله‌ای که محبت کنید به من بدهید خرج این هزینه‌ها است. وام هم نمی‌خواهم، بلاعوض باشد، ماه قبل وام گرفته‌ام ظرفیت وامم پر است.😄 داشتم به ایام هزینه‌ها نزدیک می‌شدم که یکی از رفقای قدیمی را دیدم که هم خیلی مومن بود هم وضع مالی خوبی داشت، کمی ذهنم درگیر شد که الحمد لله او عافیت دنیا و آخرت را دارد نکند ما در این مسیر طلبگی که خیلی سخت‌تر است خسر الدنیا و الآخره شویم، با اینکه جواب دادم به لطف و هدایت خدا ان شاء الله، خسران زده نمی‌شویم و تا حالا که خوب بوده است، از این به بعد هم خدا با عافیت دنیا ما را جلو می‌برد و آخرت هم بهترش را می‌دهد ولی با وجود این حرف‌ها فردای همان روز صبح حرم نشسته بودم تا دوستانم برای بحث بیایند. یک پیرمردی نشسته بود کنارم شروع کرد ربع ساعتی نصیحتم کردن: «بابا جان چشمت ماشین و خانه این و آن را نگیرد، مگر کی خدا روزی شما را نرسانده است، به والله ما هرچه می‌کشیم از خودمان است،‌ خدا که کم نمی‌گذارد، کافرش را هم روزی می‌دهد، ما استحقاق نداریم ولی او کریم است...» کلی دلم قرص شد. تا روز زایمان خانمم فقط بخشی از هزینه‌ها را داشتم اما به صورت پیش بینی نشده‌ای، هزینه‌ها کلی کاهش پیدا کرد، پزشک قرار بود ۱۰ میلیون بگیرد، ۶.۵ گرفت، هزینه بیمارستان خیلی کم‌تر از چیزی که فکر می‌کردم شد و... یک ربع سکه از قبل گذاشته بودم برای فروش، همان روزها به بالاترین قیمت خود رسید و فروختم بعدش کلی ارزان شد، کتابم به عنوان کتاب سال حوزه برگزیده شد و یک هدیه از آنجا آمد، پدرم هم با اینکه معتقد است بچه باید در سختی و کار بیافتد و خودش مشکلاتش را حل کند تا بزرگ شود، مبلغ خوبی کمک کرد، الحمد لله، یک طلبی هم داشتم یک دفعه بدون اینکه بگوییم طرف پول را واریز کرد و خلاصه هرچه هزینه فکر می‌کردم لازم باشد همه را دادم و باز هم زیاد آمد و روی هیچ کدام از این هزینه‌ها هم حساب نکرده بودم. خدا می‌رساند، از آنجا که فکرش را نمی‌کنی هم می‌رساند، از وقتی خانمم سر کار نرفت یک سری تدریس و تبلیغ‌هایی که بابتش حق‌الزحمه‌هایی می‌دادند هم جور شد و قبلش اینجوری نبود و خلاصه اوضاع زندگی ما هیچ فرقی نکرد. روزی که برای سر کار رفتن خانمم با یکی از اساتیدم مشورت کردم، گفت: اگر خانمت دوست دارد کار کند مانعش نشو ولی بدان: بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد. گفت بر سر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود. 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 💌 «برادران ! دنیا خانه گذر است و نه خانه سکونت و بقا . خداوند آن را برای سنجیدن اعمال انسان ها و انتقال به آخرت قرار داده است ؛ از این رو ما میهمانانی بیش نیستیم....» 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ارسالی اعضا خدایا شکرت برای آنچه از دریچه غیبت عطا فرمودی خدایا شکرت برای روزی های بیحساب فراوانی و آرامش دلهایمان خدایا شکرِ حضورت بر لحظه لحظه های زندگیمان خدایا شکرت برای تک تک سلولهایمان که با نظم در حال کارند خدایا شکرت برای هر دم و بازدمی که میآید و من بنده همیشه غافلم یا نور بر تمامی کالبدهایم بتاب و آنها را پاک کن تا به تو نزدیک تر شوم 🍃🍃🍃🌼🍃 *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضای❤️ #حکمت_خوشبختی_3 #قسمت_سوم خلاصه بعدکلی حرف با گریه ازهم خدافظی کردیم.
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ شب بعد خرید با مجید رفتیم بیرون اینقد حالم بد بود اینقد من دلهره داشتم... تو خیابون همش حالم بهم میخورد دست خودم نبود از استرس و دلهره زیاد بود.این گذشت تا روز عقد ب رضا گفتم برام آرزوی خوشبختی کن میخام برم عقد. گفتم تو برام دعا کن ک بتونم عادت کنم بهش ... ما عقد شدیم ،ولی هنوز ادامه داشت اون نخواستنا، چندماه گذشت من اصلا باهاش یک کلمه حرفم نمیزدم ازش جدا می‌خوابیدم، پشتمومیکردم بهش دست میزد بهم پسش میزدم ، میومدخونمون حالم بهم میخورد. خیلی اوضاع بدی بود خیییلی، افسردگی گرفته بودم من همش تواتاقم بودم وگریه میکردم همین کل روز من گریه بود .مامانم منو برد پیش روانشناس گفت افسردگیه. پرسید چیشده گفتم بهش همه چیو دعوام کرد که چراهمون اول نگفتی 😓 دارو داد بهم یکم خوب شدم ولی همون گریه ها بودش منتها کمتر. میدونین بیشتر از این میسوختم ک مامانم گفت چرا زودنر نگفتی تو زودتر میگفتی شاید تورو میدادیم ب اون . همین حرفش همش توذهنم بود همش حسرت می‌خوردم ک چرا نگفتم. دیگ مجید خودشم فهمیده بود قضیه رو ولی خیلی صبور بود خیییلی، هرچی کادو برام میخرید اصلا ب چشمم نمیومد ، هیچی چ طلا چ کادوی ریز ، این شد پنج ماه تواین پنج ماه زیرچشام گود افتاده بود خیییلی لاغرشده بودم دیگ مامانم اینا میگفتن اینجوری نمیشه طلاق بگیر اون پسربیچاره گناه داره ...ولی بابام می‌گفت همین مونده دیگ چند روز گذشت ازاین بحث. یک روز یکی زنگ زد برام صداش خیلی شبیه برادرشوهرم بود برادر شوهرم یک سال از شوهرم کوچیک بود فک کردم اونه گفتم علی تویی که سریع قطع کرد...بعد این پیام داد زنگ زد همش. (اون‌مزاحم علی برادرشوهرم نبود) منم گفتم چی میشه دردودل میکنیم. این گذشت اونم متاهل بود. اون دردودل میکرد منم همینطور. ماه محرم بود ما مسجد بودیم نمی‌دونم چجوری پیدام کرده بود اون مرد. پیام دادبهم گفت بیا بیرون یه لحظه، فقط ببینمت برو... هرچی گفتم از کجا فهمیدی اینجام نگفت.. جلو در رفتم بعد گفت بیاتو ماشین نرفتم. من رفتم تو مسجد .خلاصه گذشت گفت بیا قرار بزاریمو فلان ....گفتم ن بیخیال شو دیگ پی نده ،گفت ن گفتم توروخدا دست از سرم بردار، گفت ن هرچی میگفتم می‌گفت ن به خدا قسمش دادم. فحش داد گفت ولت نمیکنم ، گفت همه دوستامو گفتم دنبالتن... من گوشیمو خاموش کردم خیلی استرس گرفته بودم حالم بهم میخورد تا صبح روز بعد غروب گوشیمو روشن کردم کلی پیام اومد برام کلی تهدید کرده بود . بیخیال شدم رفتم باشگاه همین ک جلو در باشگاه رسیدم دیدم از اونور داره میاد کت و شلوار تنش بود تندتند قدم برمیداشت تادیدم اونه فرار کردم دنبالم فرار کرد تا باشگاه... با زور خودمو رسوندم تو باشگاه پاهام قفل کرده بود، نشستم رو زمین گریه کردم، مربیمون اومد گفت چیشدع گفتمش همه رو ، اونم از اونورزنگ میزد. مربیمون گفت بده من جواب بدم. وقتی جواب داد. داد میزد می‌گفت بگو بیاد بیرون... بگو بیاد وگرنه من میام بزور میبرمش ، مربیمون گفت مادرشم، می‌گفت ن من مادرخانوممو میشناختم اون نامزدمه... خلاصه بعدکلی حرف، مربیمون گفت نری زنگ میزنم پلیس.. اینجوری ک گفت رفت... مسئول اونجا میگفت این صبح اومده گفته من نامزدم فلان ساعت میاد مربیش کیه و فلان... زنگ زدم خواهرمو و شوهرش اومدن دنبالم قضیه رو گفتم سیم کارتمو گرفتن گفتن کاریت نباشه ... گذشت خواهرم بعد چندروز گفت که زیاد بیرون نرو و اینا.. گفتم چرا ؟ گفت گفته دنبالشم اون مال منه با اسید صورتشو میسوزونم دیگ کسی نگاشم نکنه من همش گریه میکردممم ... این دو هفته گذشت من اصلا ندیده بودمش تو عُمرم ولی اون همش می‌گفت باید تقاص پس بده ... بعد کلی دعوا و اینا بیخیال شد کلی هم کتک خورد ... گذشت تا مامانم اینا گفتن اربعین بریم کربلا... رفتیم کربلا اومدیم ولی هیچی، هنوزم همون‌جوری بودم ... تا اینکه یک شب داییمو بابابزرگم اینا اومدن خونمون یک دعوای حسابی شد واسه من... هرکی یک حرفی زد به من .. دایی کوچیکم می‌گفت نکنه دختر نیستی ک اینهمه ادا درمیاری خیلی بدلم اومدگفتم هیچی خبر نداری تو دیگ کلی هم کتک خوردم خیلی داغونتر شدم رفتم تو حموم اینقد اعصابم خورد شده بود دیگ میگفتم فقط بمیرم 😭 نمیخام این زندگی و.تو حموم تیغ زدم رگمو سه بارم دستم کلا بی حس شد با زور اومدم بیرون.... ادامه دارد... داستان های واقعی و آموزنده در کانال رنج کشیده ها 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضای❤️ #حکمت_خوشبختی_4 #قسمت_چهارم شب بعد خرید با مجید رفتیم بیرون اینقد حالم
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ بازم کلی مشت و لگد خوردم از داییم حالم ازش بهم میخورد کلی فحشای بد داد بهم ... رفتم بیمارستان دستمو باند پیچی کردن، یک سرمم وصل کردن ،اومدم خونه ، مدرسه هم میرفتم همش گریه بود تو مدرسه دوروز بعدش رفتیم مشهد با دایی بزرگم و بابابزرگم اینا.. اینم بگم ک تواین چندوقت بارضا در ارتباط بودم مجیدم دیگ کلا ازقضیه رضا خبرداربود ولی می‌گفت درک میکنم مجید خییییلی صبور بود خیلی.. مشهد که بودیم رفتیم خرید کلی گشتیم دونفری ولی بازم من حالم همون بود بعد اینکه ازمشهد اومدیم سه روز گذشت اصلا یجووری مهرش تودلم افتاد که اصلا نفهمیدم کی وچجوری دیگ کم کم عادت کردم بهش دلم نمی‌خواست ازم دور باشه همش دوست داشتم دستم تو دستش باشه.. شش ماه گذشته بود از عقدمون به لطف خدا دیگه کلا باهم خوب شدیم.. ب رضا هم گفتم دیگه پیام نده.. باهاش خوب شدم دیگ مجید دوسش دارم ، خدافظی کردم باز رضا پیام داد ولی سریع پاکش کردم ک نبینم پیامشو.. یادم رفته بود بعد اینکه من با مجید خوب شدم چندماه بعدش همین داییم که منو میزد و بهم تهمت میزد خیلی بد تصادف کرد رفت تو کما تاسه ماه توکمابود همه میگفتن میمیره .. من اونجا خیلی تو دلم نفرینش کرده بودم مامانم می‌گفت وقتی تو کمابود بعدکه تازه بهوش اومده بوده همش اسم تورو صدا میزده ، من بخشیدمش. دیگ نزدیک یکسال میشد که خوب بودیم یک روز که خونه تنها بودم یکم حالم ناخوش بود، مدرسه نرفته بودم... آیفون خونمونو زدن دیدم دامادمون تنهاست درو باز کردم اومد تو نشست رومبل.. گفتم صبحونه بیارم، گفت نه.. بعد شروع کرد به حرف زدن من از همون لحظه اول ک اومد تو خونه اصلا یک دلشوره افتاد تو دلم. کلی حرف زد ، من فقط میگفتم آره درسته.. پرسید مجید کجاست؟ _گفتم سرکار. بعد گفت بیا اینجا کنارم بشین. _گفتم نه مرسی همینجا راحتم، هی اصرار کرد که ن بیا کاری نمیکنم ک تو آبجی منی، بیا کارت دارم یک چیزی نشون بدمت. دیگ خیلی اصرار کرد رفتم رو مبل دونفره نشستم ولی بافاصله بعد گوشیشو دراورد دیدم ک دستاش می‌لرزید تو گوشیش چندتا عکس غیر اخلاقی بود.. همینجوری رد میکرد میگفت ببین بعد سریع دستشو گذاشت روپام.. دستشو پس زدم پاشدم رفتم تو آشپزخونه بعد اون کلا هل کرده بود قرمز شده بود.. گفت ب خاهرت نگو اینجای تو آبجی منی هرکاری داشتی به من بگو منم خیلی داغ کرده بودم بشدت اعصابم از کارش خورد بود .. گفتم دیگ اینجا نیا تنها. دیگ هم منو آبجی صدا نکن اسمم تنها نگو یک خانم بزار روش.. اینو که گفتم ناراحت شد بعدگفت باشه خدافظی کرد رفت بعداینکه رفت خیلی گریه کردم عذاب وجدان گرفته بودم استرس گرفته بود منو واسه خواهرم زنگ زدم ینی هرکارکردم نتونستم ک نگم به خواهرم .. جواب داد من فقط گریه میکردم گفت چیشده گریه نکن من بهش گفتم قضیه رو.. گفت کاریت نباشه به مامان اینام چیزی نگو.. _گفتم باشه . این تموم شد تا چندروز بعد چند روز خواهرم با دامادمون بد دعوا کرده بودن.. بعد یک روز مامانم بهم گفت که حسین اومده پیش من گفته دخترت به من شکاکه هرجا میرم میگه کجا میری و..... کلی حرف دیگه هم روش گذاشته بود... مامانمم خیلی عصبی بود اینجوری ک گفت مامانم منم دلم سوخت واسه خواهرم همه چیو گفتم ب مامانم هووف باز یک دعوای دیگ شروع شد مامانم گفت تو کاریت نباشه اصلا .. گذشت... منو مجید رفتیم مشهد وقتی از مشهد اومدم رفتم خونه دیدم همه ناراحتن حتی خواهرم، حتی فکرشم نمی کردم ک چیشده .. ماجرا از این قرار بود که داماد عوضیمون رفته بود کپی تلفنشو گرفته بود به خواهرم نشون داده بود و همه کارایی که کرده بود و انداخته بود تقصیر من، حتی گفته بود که من براش زنگ زدم ک بیا خونه ،من تنهام. وقتی مامانم بهم گفت کلی گریه کردم قسم خوردم گفتم به همون خدایی که میپرستین قسم ک من همچین کاری نکردم😓 گفتم نمیبخشمش تو اون دنیا ازش رد نمیشم گفتم باید تاوان دروغی ک گفته رو باید تو همین دنیا هم بده حالم بازم بدشد رفتم سرم وصل کردم مامانم گفت باشه فهمیدم تقصیر اونه من حتی نفهمیدم اون چجوری رفته پرینت گوشیشو گرفته ک من زنگ زدم و پیام دادم بهش واقعا هنگ بودم .. اونشب شوهرم خیلی پرسید که چیشده چرا همش گریه می‌کنی.. اینقد گفت گفت که بهش گفتم البته بیشترش واسه این بود که بهش قول داده بودم هر اتفاقی بیفته بهش بگم. شوهرم خیلی عصبی شد ولی التماسش کردم ک کاری نداشته باشه بهش البته اولش قسمش دادم که نره شرنکنه شوهرمم گفت قسم بخور که همچین کاری نکردی گفتم به هرچی ک تو بگی قسم میخورم دستمو گذاشتم رو قران . شوهرمم گفت نمیبخشمش تو اون دنیا باید جواب پس بده. ادامه دارد... داستان های واقعی و آموزنده در کانال رنج کشیده ها 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
°•°•° یادت باشه دری که خدا برات بازش کرده رو کسی نمیتونه ببنده!✨🌊 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c