eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.3هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_هفتم چند روزی از موندنم گذشت تمام کارهایی که باید انجام میدادم رو تکمیل کرده بودم. کسی خونه
کارهامو تمام کردم و رفتم نشستم کنار گوهر... گوهر: نیاز نیست چیزی بگی دختر جان ... من از قیافه ات فهمیدم دیشب چه خبر بوده کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم روزی که حشمت خواست تورو عقد کنه به من گفت میارمش کنیزی تورو بکنه و توی کارهات کمک حالت باشه من سرمو به زیر انداختمو گفتم : گوهر خانم شما مثل خواهری که هیچ وقت حس نکردم واسه من خواهری کردید تورو خدا یه کاری کنید من از اینجا برم گوهر: کجا بری ؟ اگر جایی داشتی برای رفتن که اینجا نمیومدی من : یه فامیلی چیزی ندارید من برم توی خونه اش کار کنم آقا حشمت اگر یکبار دیگه بخواد اونکار رو کنه من چکار کنم گوهر از ترس اینکه شوهرش از دستش نره و عاشق من نشه تصمیم گرفت من رو بفرسته خونه ی مادر پیرش به بهانه ی پرستاری از مادر پیرش چون من هرسال بزرگتر میشدم و به جوانی نزدیک میشدم و گوهر هر سال پیرتر و من یه رقیب خیلی بد بودم واسش چون میدونست که اگر حشمت بیاد شاید با رفتن تازه عروسش مخالفت کنه پس بهم گفت همین الان حرکت کن برو من: پس وسایلام چی ؟ گوهر: اگر حشمت بیاد ببینه وسایلات نیستن میفهمه که قرار نیست حالا حالاها برگردی پس من بهش میگم خودم اومدم و آسمانه رو بجای خودم فرستادم از مادر تنهام نگهداری کنه و وقتی حالش بهتر بشه برمیگرده از روستا خارج شو و به سمت تپه برو بالای تپه یه کلبه ی تک هست اونجا خونه ی مادرمه من :چرا اینقدر از روستا خارجه ؟ گوهر: چون پدرم قبل مرگش آژان (پاسبان) بود و میگفت از اونجا حواسم به تمام روستا هست بعد از مرگش مادرم راضی نشد برگرده توی روستا. از خونه زدم بیرون و نزدیکای غروب به خونه ی مادر گوهر خانم رسیدم خونه ی ترسناکی به نظر میومد اما نه ترسناکتر از کاری که حشمت با من کرد وارد کلبه شدم کل فضای اونجا 30 متر نمیشد رختخواب پیرزن کنار اتاق پهن بود و با دیدن من نیم خیز شد و پرسید تو دیگه کی هستی؟ گفتم سلام خاله خانم اسمم آسمانه اس دخترتون گوهر من رو فرستاده تا مراقب شما باشم گفت خوبه دستت درد نکنه اینجا رو مثل خونه خودت بدون. با هر چیزی که توی خونه اش بود واسه شام واسش سوپ درست کردم و بهش دادم خورد. خاله خانم : دخترم اگر هر صدایی شنیدی نترس اینجا سر کوهه و شبا صداهایی زیادی به گوش میرسه هر چیزی شنیدی از کلبه بیرون نزن و به خوابت ادامه بده… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌[با میکسیپ بهترین ها را داشتہ باشید] ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾ @miX_ip ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_هفتم ملا اسمائیل دستی به ریش هایش کشید و چند دقیقه ای در فکر فرو رفت ... سری تکان داد و گفت
خنده ای بلند سر داد: خواهرت ؟ حالش خوبه زنده اس برعکس تو که چندین سال پیرتر شدی اون هنوز همون سنه و داره با کنیزی زندگیشو میکنه تا زمان مرگش برسه _میخوام ببینمش میخوام برش گردونی... لطفا.. خنده ای با نفرت سر داد و گفت توی عالم ما برگشتی وجود نداره..! _خب من باید با خواهرم صحبت کنم باید مطمئن شم که حالش خوبه میخوام بدونه که هر لحظه به فکرشم ... هرچه صدا کردم صحبت کردم دیگه جوابی نشنیدم ... صبح آن روز، نامه ای به ملا اسمائیل نوشتم و اون رو از ماجرا باخبر کردم و ازش راهکار خواستم ، یک ماه طول کشید تا نامه ام ارسال بشه و جوابش به دستم برسه وقتی صحبت های ملا رو خوندم فکری به ذهنم رسید برای مادر و پدرم یادداشتی نوشتم که من میرم تا خواهر گم شده ام رو پیدا کنم و سعی میکنم صحیح و سالم برگردم نگران من نباشید همون شب دوباره محفلی محیا کردم برای احضار ... وقتی که اون موجود نمایان شد ازش خواستم که من رو پیش خواهرم ببره ... چند دقیقه ای سکوت کرد و گفت نمیتونم همچین کاری کنم اجازه ندارم که کسی رو بدون مجازات یا بجز برای ازدواج به دنیای خودمون ببرم مگر اینکه خودش راهی به دنیای ما پیدا کنه ... صبح اون روز وقتی پدرم وارد حمام شد منو برهنه و خواب وسط حمام دید ، شانس آورده بودم که هنوز یادداشتم رو نخوانده بودن مدت ها گذشت و من از دیدار خواهرم قطع امید نکردم مخصوصا الان که میدونستم زنده اس و شاید بتونم راهی پیدا کنم که نجاتش بدم دوباره به سراغ ملا اسمائیل برگشتم و ازش خواستم ارتباط با علوم خفیه (غریبه) رو بهم یاد بده یک سال نزد ملا اسمائیل شاگردی کردم و بعد از اون منو به عراق فرستاد در بغداد نزد شخصی بنام شیخ خضعر که پیرمردی ۷۰-۶۵ ساله بود ، این شخص از طریق نامه نگاری هایی که با ملا داشت منو پذیرفت که مدتی کنارش باشم تا فوت و فن ارتباط با عالم ماورا رو یاد بگیرم من ۲ سال کنار شیخ شاگردی کردم و زندگی کردم ، شیخ که من رو پسر خیلی با عرضه و خانواده دوستی شناخته بود پیشنهاد داد که همانجا بمانم و با یکی از دختراش ازدواج کنم اما عذرخواهی کردم و بهش گفتم دینی به گردن دارم که باید ادا کنم و اون اتفاق مسیر زندگی من رو به طول کلی تغییر داد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌[با میکسیپ بهترین ها را داشتہ باشید] ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾ @miX_ip ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_هفتم برای همین زدم بیرون و تا خود صبح تو خیابونا راه رفتم... میگفتم اگه دیوونه شدم پس از کج
روانپزشک گفت این یک نوع پارانوئید هستش... یه سری قرص نوشت و گفت فعلا مصرف کن و دوماه دیگه بیا خودمم دیگه قبول کردم که دچار بیماری شدم! پیامک میومد ولی وقتی میخواستم به کسی نشونش بدم چیزی نبود! پس حتما دچار بیماری شده بودم! کامل توی خونه خوابیدم، قرصا خیلی سنگین و خواب آور بود، ندا ولی خیلی باهام با مهربونی رفتار میکرد، غذایی که من دوست داشتم، هرکار که من دوست داشتم گوشی نداشت و در طول روز کنارم مینشست، میگفت میدونم شک هات دست خودت نیست کنارت میشینم انقد میشینم تا خوب بشی فقط وقتی میخواست غذا بپزه ازم جدا میشد، من مدام منتظر پیامک بودم ولی خبری نبود! یک شب همون سر شب بعد شام گیج خواب شده بودم به ندا گفتم خیلی خوابم گرفته دستمو گرفت و بردم تو تخت خوابوندم، بعد بهم گفت ظرفارو که شستم میام کنارت دراز میکشم نیمه های شب بود از خواب بیدار شدم دیدم ندا کنارم نیست! خواب آلود اومدم تو حال فقط یه چراغ خواب روشن بود و من ندا رو دیدم.... خواب آلود بودم نمیفهمیدم خوابم یا بیدارم، فقط انگار یه سایه هایی میدیدم! و با دیدن من اون سایه از در ورودی خارج شد... من شروع کردم داد زدن که این کی بود ندا؟! ندا یهو برقو روشن کرد گفت کی کی بود؟! گفتم همینی که اینجا بود و هولش دادم و گفتم تو چرا لباسات کمه؟ گفت بس که تو بخاریو زیاد کردی بابا گرمم شد! شروع کردم به کتک زدن ندا تا تونستم زدم... صدامون تو کل ساختمون پیچیده بود، همه در خونه ما جمع شده بودن و میزدن به در که درو باز کنم ولی من احساساتی که از خون میترسید حالا زنشو مثل دیوونه ها انقد زده بود که جون نداشت...! آخر ندا به زور رفت سمت در ورودی بازش کرد، خانم یکی از همسایه ها اومد نعش ندا رو از زیر دست و پام کشید بیرون و یه چادر پیچید دورش، ندا گریه میکرد و همسایه بغلش کرده بود. زنگ زدن صد و ده اومد بعدم ندا زنگ زد به خانوادم و جیغ و داد میکرد که باید میفهمیدم پسرتون حتما یه عیبی داره! کاش تحقیق میکردم... پسرتون پاک دیوونه شده و من دیگه تحملشو ندارم میرم خونه بابام... اون شب روونه کلانتری شدم و بابامم همون شب اومد منو برد خونه، ندا هم از قبل رفته بود خونه پدر من، اخر مادرم باهاش حرف زد که توی این شرایط تنهاش نذار بذار اگه درمان نشد بعد جدا شو ندا میگفت من امنیت جانی ندارم شب میترسم پیشش بخوابم! داد میزنه این کیه تو پیشش خوابیدی در حالیکه من پیش خودش خوابیدم! جرات نمیکنم نصف شب برم دستشویی میترسم بیدار شه داد و بیداد راه بندازه! منم داد میزدم دیدمت خودم دیدمت با یه نفر....! بعد دستشو گذاشت رو پیشونیشو گفت من با کسی هم باشم نمیارمش خونه خودم! رو کرد به بابام و گفت دلیل اینکه اعاده حیثیت نمیکنم فقط بخاطر اینه که میدونم مریض شده.. مادرم التماسش کرد که به کسی از فامیل چیزی نگه گفت نمیخوام آبرومون بریزه... بگن پسرش دیوونه شده تو دوست و آشنا دشمن شاد بشیم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾@ranjkeshideha ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_هفتم بعد از اینکه جشن پاتختی تموم شد ماهم برگشتیم خونه. روزها از پی هم میگذشتن و من از زندگ
بعد از سه روز آرمین گفت امروز خواهر جاریم رفته مطبش و از امروز کارشو شروع کرده گفت دختر زرنگ و باهوشیه به درد کارم میخوره از تعریف آرمین یکم حس حسادت بهم دست داد ولی سعی کردم حساس نشم که باعث اختلافمون نشه. نزدیک غروب مامان زنگ زد خونمون، صداش میلرزید گفت میشه زود بیای خونمون؟ من که ترسیده بودم گفتم بابا چیزیش شده؟؟ گفت نه کسی چیزیش نشده فقط اگه میتونی زود بیا... سریع زنگ زدم به آرمین و بهش خبر دادم که میرم خونه بابام و بعدش زود آماده شدم و رفتم خونه بابام. وقتی رفتم تو، داداش سعیدم دست به سرش گرفته بود تکیه داده بود به دیوار مامانمم یه گوشه نشسته بود و ریز ریز گریه میکرد رفتم کنارش بغلش کردم گفتم چی شده؟ شما که منو نصف عمر کردین... گفت از داداشت بپرس.. یه کاره بلند شده میگه فردا بریم خواستگاری خواهر آرمین..! با صدای بلندی گفتم چیییی؟! داداش سعید عصبی بلند شد و گفت چرا تعجب کردی؟ مگه چی کم دارم؟ چون اونا پولدارترن اوف داره که بریم خواستگاریشون..؟ گفتم اونا توقعشون بالاس داداش من فکر نکنم قبولت کنن... عصبی گفت چطور تو رو قبول کردن و اومدن و خواستگاریت؟ مامان گفت خواهرت چون یکم بر و رو داره اومدن خواستگاریش وگرنه ما کجا و اونا کجا...! سعید گفت من این حرفا حالیم نمیشه... فردا باهام میایین بریم خواستگاریش وگرنه تنها میرم آبروتون میره، خود دانی... گفتم سعید داداش گلم آخه چرا میخوای خودتو خوار و خفیف کنی..؟ بخدا اونا دختر بهت نمیدن بدتر خودمون کوچیک میشیم گفت بس کن انقد منو دست کم نگیر... شاید دختره از من خوشش بیاد بعد عصبی رفت گلدونای تو طاقچه رو زد تو دیوار و خورد و خاکشیر شدن مامان داشت با صدای بلند نفرینش میکرد بعدش که سعید رفت بیرون گفتم مامان تو رو خدا به حرفش گوش نکنید بریدا... کنف میشیم مطمئنم اونا قبول نمیکنن مامان گفت معلومه که ما باهاش نمیریم ولی اگه کله شق بازی دراورد خودش رفت چی؟ گفتم با بابا صحبت کن بزار متقاعدش کنه، شاید حرف بابا رو قبول کرد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾@ranjkeshideha ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_هفتم وقتی ذوق و شادی رو تو چشمهای مادرم دیدم دیگه نتونستم حرفی بزنم .. برگشتم به اتاقم .. با
زودتر از ریحانه وارد اتاقش شدم .. تا حالا پا به اتاقش نزاشته بودم.. نگاهی به اتاق انداختم رنگ بنفش غالب بود .. پر عروسک بود.. خنده ام گرفت ... روی صندلی کنار تختش نشستم ریحانه صندلی میز توالتش رو بیرون کشید و نشست.. سرش پایین بود.. با دقت نگاهش کردم خیلی ظریف بود و لاغر.. احساس کردم استخوانهای سرشونه اش از چادر معلومه... سرش رو بلند کرد و چشم تو چشم شدیم .. خجالت کشید و چشمهاش رو پایین انداخت صورت لاغری داشت .. سفید بود .. بینی قلمی کوچیکی داشت و چشمهاش هم عسلی رنگ بود و معمولی.. چیز جذابی نداشت ولی خیلی معصوم بود ... یه لحظه برای معذب بودنش دلم سوخت .. شاید اون هم مثل من میلی به این ازدواج نداره و به حکم پدرش اینجا نشسته... همین رو ازش پرسیدم.. +ریحانه خانوم.. میتونم یه سوالی بپرسم؟؟ دستپاچه سرش رو تکون داد و گفت بله .. اومدیم اینجا که سوالهامون رو بپرسیم.... +با میل و رغبت خودت اینجا نشستی یا برای خوشحالی پدر و مادرت؟؟ ریحانه ابرویی بالا داد و گفت چرا باید همچین کاری کنم ... مگه شما اجباری اومدید؟ جا خوردم.. فکر نمیکردم همین سوال رو از خودم بپرسه سریع جواب دادم نه .. مگه من بچه ام... خودم حس کردم دیگه وقت ازدواجم رسیده ریحانه دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت انتخابتون از روی عقل بود یا.. دل؟ توقع این جسارت رو از این دختر نداشتم .. وقتی مکثم رو دید سرش رو بلند کرد و به چشمهام زل زد و منتظر نگاهم کرد ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم هر دو... لبخندی زد و آروم گفت ولی من دلی قبولت کردم دیگه داشتم شاخ در می آوردم .. این دختر که من تا دیروز فکر میکردم بچه است و نگاهش نمی کردم به من گفت که دوستم داره.. راستش کمی خوشم اومد و لبهام کش اومد.. دستهام رو بهم قفل کردم و کمی به جلو خم شدم و پرسیدم یعنی تو به من علاقه داری؟؟ لبش رو گزید و آهسته گفت خیلی وقته... خیلی وقته به من علاقه داره؟! به من که حتی نگاهش نمیکردم..؟ چرا من بهش حسی ندارم .. کاش این حرف رو نمیزد .. اینطوری عذاب وجدان گرفتم .. من چکار کردم که این دختر بهم علاقه مند شده .. تمام دلخوشیم این بود که ریحانه هم راغب نباشه و با هم دست به یکی کنیم و یه جوری بهم بزنیم .. ولی با این اعترافش هنگ کردم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_هفتم آقا محمود گفت حاج آقا با اجازتون با اصرار احمد دوباره اومدیم خواستگاری.. ایندفعه خواهر
وقتی وارد شدند ، یک لحظه چشم تو چشم شدیم.. قلبم چنان میکوبید که هر لحظه امکان داشت از سینه ام خارج بشه... خواهران من اختر و مهری به همراه شوهراشون هم اومده بودند. همه که نشستند و پذیرایی انجام شد در مورد مهریه و .. صحبت کردند وقتی به توافق رسیدن صلواتی فرستادن و آقا محمود گفت که به روحانی مسجد ده گفتم که بیاد برای جاری کردن صیغه محرمیت.... همون موقع بی بی سکینه، مادر احمد با صدای بلندی گفت حاج آقا ، اینم بگیم که احمد تا آخر عمر با ما زندگی میکنه و مثل داداشاش تهران نمیره!!! حاج آقام گفت مرد تصمیم میگیره کجا زنشو نگه داره گفتن نداره که... همین لحظه روحانی مسجد اومد.. و بعد از پذیرایی خواست که من ، کنار احمد بنشینم تا صیغه خونده بشه... وقتی نزدیک احمد میشدم پاهام میلرزبد.. باور نمیکردم در عرض یک هفته از اولین دیدارمون، ما با هم محرم میشیم. صیغه خونده شد و انگشتری که آورده بودند رو دادند که احمد به انگشتم بندازه کمی دستش، دستم رو لمس کرد تمام تنم شروع به لرزیدن کرد... سریع عقب کشیدم.. همچین خجالتی بودن رو، از خودم توقع نداشتم .... همه دست زدند و کل کشیدن و قرار مدار عقد و عروسی گذاشته شد ... موقع رفتن ، احمد اینقدر تعلل کرد که تقریبا همه از اتاقها خارج شده بودند و در حیاط مشغول صحبت ... احمد نزدیکم شد و دستمو گرفت... من تا سینش بودم... از خجالت سرم پایین بود ... با دست، چونمو گرفت و بلند کرد ولی من باز نمیتونستم نگاهش کنم ... خندید و گفت اولین بار که دیدمت، میخواستی منو بخوری.. الان چرا اینقدر ساکتی؟؟ با این حرفش خندم گرفت و به چشمهای احمد نگاه کردم.. خیلی آروم دستم رو به سمت لبهاش برد و بوسید و گفت سفید برفی شدی تو این لباس ... دقیقا ، همونیه که اولین بار تنت بود و من و دیوونه کردی ! خندم گرفت چیزی نگفتم.. گفت به امید دیدار ولی نه تو کوچه خب؟وقتی سکوت من رو دید تکرار کرد خب؟؟ گفتم باشه و انگار خیالش راحت شد .. با این حرف فهمیدم دیگه کوچه رفتن و بازی تموم شد... دستم رو به سمت گونه هام بردم و جائیکه احمد بوسیده بود رو نوازش کردم . احساس کردم یک شبه چند سال بزرگتر شدم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تورا_با_دیگری_دیدم #قسمت_هفتم صدای ماشینت اومد،چراغو خاموش کردم پریدم تو تخت خواب،پتو ر
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 خوابم برد! نمیدونم کی،ولی خوابیدم خواب پدرم رو دیدم قبل مریضیش! من بیست ساله بودم،پدرم شادو سرحال بود مادرم هم! خواب دیدم از دانشگاه اومدم خونه! پدرو مادرم سفره انداخته بودن پدرم گفت،اخرش اومدی؟ دیر کردی بابا! من چه شاد بودم! پدرم گفت پونزده سال منتظرت بودیم! دیر کردی بابا! توی خواب گریه کردم گفتم بابا من میدونم تو مردی!منو تنها گذاشتی! پدرم خندید و گفت تو مارو تنها گذاشتی ولی عیب نداره!دیگه تنها نذار! گریه کردم وگریه کردم از خوشحالی گریه کردم! و بیدار شدم! چشمهام خیس بود بچه ها رفته بودن مدرسه یخچالو بهم ریخته بودن،اشپز خونه کثیف بود من که با ناخن مصنوعی هام نمیتونستم تمیز کنم! بو برده بودی هم تو هم بچه هات هات که صبح بی صدا در رفته بودین! حتما فکر کردی دوروز گریه میکنم خوب میشم! من و تو که رابطه جنسی نداریم که نگران قهرم باشی دیگه اون قدر بدجنس نیستم که به بچه هات نرسم! هه!!!! کور خوندی حتما فکر کردی من چقدر بدبختو بی غرورم که حتی یه شب قهر نکردم برم خونه ننم! یا شاید فکر کردی زرنگم و سیاست دارم و عرصه رو خالی نکردم! لابد ازین به بعد باید بیشتر تلاش کنم تا تو رو سمت خودم بکشم؟! واسه سیر کردن خودم و ارامش بچه هات حرفی نزنم؟! نمی دونم چی فکر کردی!؟ هنوز خودمم نمیدونم چه کار کنم! به اشپزخونه کثیف خیره میشم! زنگ درو میزنن مادرته!!!!!! ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضا ❤️ #قسمت_هفتم ...و اما خواهر کوچیکه.تمام چیزایی که واسه مادوتا بدبخت قدقن
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ ...تا دیروز که خونه بودم دیدم مادرم زنگ زد بهم میگه خواهر کوچیکه به بابات زنگ زده گفته شوهرم رفته خونه ی پدرش من دیگه نمیتونم تحملش کنم بیاین منو ببرین منم میخوام با پدرتو خواهرت بریم بیاریمش.هرچی میگم مادر من آخه چرا نمیگین فردا روزی اگه کار به جای باریک بکشه شما محکوم میشین.خلاصه گوش ندادن و رفتن.مادرم گفت رفتیم در خونه ی خواهر پسره با شوهرش بردیمش تا با حضور اونا دخترمون بیاریم نگن چیزی اضافه بردن.وقتی برگشتن منم رفتم خونه ی پدرم دیدم خواهرم تو اتاق مثلا داره درس میخونه به زور جواب سلامم رو داد.از مادرم پرسیدم چیکار کردین میگه هیس آروم حرف بزن نزار خواهرت بشنوه که تو میدونی.در صورتی که خواهر دومی باهاشون بوده و شوهرشم از اول تا دیروز ماجرا رو میدونه فقط من غریبه ام.منم دیگه چیزی نپرسیدم 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#مادر_سنگدل #قسمت_هفتم یه روز یکی از دوستای بابام که اونم پسرش زنش وطلاق داده بود اومدن از راه دور
پدر شوهرم مرد خیلی خوبی بود یواشکی بهش گفتم پیغام بدن به بابا تا پسرمو یک ساعتم شده بیارن من ببینم وگرنه میمیرم دیگه طاقت ندارم. بعد چند وقت دیدم بابام با مادرم اومدن خونه ی ما به بابا بدون سلام گفتم پسرم، پسرم کو گفته بودم، خواهش کرده بودم، که بیاریدش برای یک ساعتم شده ببینمش. دیگه طاقت ندارم .گفت مادرت صلاح ندید بیاریمش پیش مردم زشته... افتاده بود چاه ولی خیالت راحت زود خبر دارشدیم درش اوردیم حالش خوبه. وای دیگه طاقت نیاوردم پا رو ابروم گذاشتم فقط جیغ زدم. زدم تو سرو صورتم گفتم مرده مگه نه؟ اینقد خودم وزدم تا از حال رفتم بابام طاقت نیاورد برگشت وجگر گوشه ی منو اورد. بغلش کردم اشک ریختم تو دلم ،تو دل خودم، تو قلبم با صدای بلند خدا را صدا کردم گفتم یه راهی نشون بده تا پسرم از جدا نشه، یه راهی نشون بده تا منو پسرم تنها باهم باشیم با دستهای خودم بزرگش کنم. از خودم جداش نمیکردم پسرم منو نمیشناخت منو به عنوان فامیل یا اشنا میشناخت از همون نوزادی نزاشتن به من بگه مامان نزاشتن منو بشناسه 😭 خلاصه لحظه ی جدایی رسید پسرم ازم گرفتن و بردن تعریف کردن چقد بلا سرش اومده تو چاه افتاده...زیر موتور مونده....خیلی بلاها خیلی.... بعد از رفتنشون شوهرم به خاطر جیغ هام که پسرم کو گفت آبروشو بردم منو گرفت زیر کتک تا جون داشت زد و خودش وسرزنش کرد که چرا زن بچه دا ر گرفته .گفت با اومدن بچه به خونش ابروش رفته... بمیرم یرای بچم که هیچ کیو نداشت دلتنگی من روز به روز برای پسرم زیادتر میشد که یه روز برادر بزرگترم اومد خونه ی ما با شوهرم شروع کردن پچ پچ کردن بعد برادرم بهم گفت باید بریم یه سر به پدر مادرم بزنم.من تعجب کردم ونگران سریع متوجه شدم برای پسرم باید اتفاقی افتاده باشه گفتم داداش تورا قسم به خدا برای بچم اتفاقی افتاده گفت نه، فقط زود امادشو بریم دلشوره ی زیادی داشتم وقتی رسیدم دم خونه ی بابام شلوغ بود.بله درست بود، بچه ی کوچک من مرده بود اون مرده بود.... شب هم زن عمو هم مادرم دروقفل میکردن نمیزاشتن بره خونه. اونم هرشب جایی میخوابیده. اونشب میره تو خرمن گندم ها رو گندم میخوابه صبح زود هنو افتاب نزده یکی با تراکتور میره خرمن تا گندمهاش وبیاره پسرمنو نمیبینه و اونا زیرچرخ های تراکتور میزاره...... شوکه شده بودم اصلا گریه نکردم فقط نگاه میکردم اونو با تنی خونین به خاک سپردم وبرگشتم ... .. 🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_هفتم دوباره پسر عموی بابام زنگ زد من سمیرا رو میخوام ب
🍃🍃🍃🌸🍃 نمیدونم قسمت جادو جنبلش چقدر موثر بود،واقعییت داشت یانه،ولی الان ک میچینم کنار هم میبینم نه من راضی ن خانواده ها و فامیل راضی،اون قسمت لجبازی مامانم و ریسکش تو این وصلت.... خلاصه در شرایطی ک داداش بزرگم تو زندان بود و همه فامیل قطع رابطه کردن سر این وصلت با خواهری ک پر چشماش اشک ب حال من و مادری ک کلی کلاس گذاشته بود،و تنها فامیل حاضر دوتا خاله و دختراشون،مراسم عقدم برگزار شد.و من خالی از حس،بعد از عقد ساعد ی سر رفت شهرشون،توی دوران عقد س روز شهرشون بود ی ماه خونه ی ما،ماه اول بعد از عقدمون داداش بزرگه از زندان آزاد شد و دعوا راه انداخت ک بدون اطلاعش منو چرا عقد کردن،و ساعدی ک انگار مهره مار داشت و دهن همه رو میبست.س ماه گذشت و ما تصمیم گرفتیم ی جشن در حد ماه عسل داشته باشیم،همون شب ک قرار بود مهمونا فردا بیان ما مشغول تمیز کردن خونه بودیم،برادر بزرگم طبقه بالا زندگی میکرد،از صبح ازش صدایی در نمیومد،مادرم ب دختر نه ساله برادرم گفت برو ببین چرا بابات صداش در نمیاد(ما فکر کردیم چون عقدمون نبوده قهره) یهو دختر داداشم با گریه از پله ها پایین اومد 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸