🍃🌸
داستان زیبا و جذاب #گلچهره را از دست ندین😍
گل چهره
خودم و بسپارم دست سرنوشت.زودتر راه افتادم تا قبل غروب به خونه برسیم.هوا تاریک نشده بود،چادر پراز سبزی رو باز کردم،مارجان که مشغول پاک کردن شده بود گفت؛ گلی جان،خیلی ناراحتی دخترم نه؟میدونم محمود خیلی پیره،همسن و سال آقاجانته.بمیرم برا دلت دخترم...لبخندی زدم و گفتم؛من زن محمود نمیشم مارجان.مارجان چنگی به صورتش زد و گفت؛ چی میگی دختر؟
نخواستم مطمئن نشده حرفی بزنم،شاید ولی الله پا پس میکشید،مطمئن نبودم،برای همین گفتم؛ هیچی مارجان،همینطوری گفتم.تا تموم شدن سبزی ها آقا جان و علی برار خسته برگشتن،براشون چای تازه دم آوردم، آقاجان تو فکربود،میدونستم چش شده،مردم ده دل خوشی از کدخدا و خانوادش نداشتن،بخاطر ظلمایی که بهشون میکردن،آقاجان راضی به این وصلت نبود،چراغ و وسط سفره گذاشتم و مَشغول خوردن شام شدیم،چشمم به راه بود چرا نیومده بود...حتما نظرش عوض شده بود.همینطور که سفره رو جمع میکردم صدای پای اسب و شنیدم،دوییدم رو ایوون،خودش بود.تنها اومده بود،صدا زد؛ یا الله، صاحبخونه ...آقاجان با شنیدن صدای مرد به بیرون رفت و جواب دادبفرمایید.ولی الله اجازه گرفت و وارد شد،آقاجان نگاش کرد و گفت؛ چاربدار کدخدایی؟ ولی الله جواب داد؛ سر چاربدار مازندرانم،برا خودم کار میکنم نه کدخدا.الانم اجازه بدین بشینم کار داشتم.آقاجان راهنماییش کرد رو ایوون نشستن،هوا عالی بود و نیازی نبود داخل برن.آقاجان گفت؛در خدمتم..
👇برای خواندن ادامه داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2072707419C9e3cc1bf07