رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی باز هم لب هایم لرزید؛ یعنی تمام مدت بیدار بود و تحویلم نمی گرفت؟ ! بی آن که چ
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
شعر نگو بهار با تو کار ندارم گوشی بده دست صاحبش .
در گلو خندیدم .
- اِ؟ نکنه می خوای برای زندگی مزخرفت مشاوره بگیری؟
سیم آخر که می گفتند همین بود. من هم آن رو داشتم که وقتی بالا می آمد مراعات
هیچکس و هیچ چیز را نمی کردم .
-خفه شو بهار !
دندان هایم را روی هم می سابیدم و حواسم به اطراف نبود .
-چرا؟ چون فهمیدم بخاطر این که با اون پسره گرفتنت و مجبور شدی زنش بشی منو
مقصر میدونی؟ توام مثل شوهرت فکر می کنی من شما رو به گشت ارشاد لو دادم حالا
داری تلافی می کنی؟
اون از پیام اون شبت برای عمران اینم از این که بین این همه روانپزشک رفتی سراغ
برادر عمران .
بی وقفه می گفتم و اهمیتی به او که مدام هشدار می داد سکوت کنم، نمی دادم.
بالاخره نفس کم آوردم و مکثم صدای جیغش را به گوشم کشاند .
-آره خواستم زندگیتو خراب کنم اما نشد شوهر عوضی تر از خودت هر چی پیام ازم
داشت آورد جلوی در خونم و به امیر نشون داد. اونم عین سگ کتکم زد جلوی چشمای
شوهرت ... جلوی کلی از همسایه ها که تو کوچه جمع شده بودن می فهمی چی میگم
بهار؟ میفهمی؟صدایش بغض دار شده بود. من او را می شناختم کم پیش می آمد گریه کند و حالا لحن
غمناکش دنیا را بر سرم آوار کرده بود. قضاوت کرده بودم بی جا و بی فکر هر آن چه که
نباید را بر سرش کوبیده بودم و حالا...
حالا همان جایی که از عمران گفته بود، سست شده بودم و گوش به حرف هایش که با
داد و فریاد همراه بود، سپرده بودم .
-جنازمو بردن بیمارستان، اونم همسایه ها... اینا رو میفهمی؟
میفهمیدم. خوب بی آبرویی و رسوایی را می فهمیدم یک روز با تمام وجود تجربه اش
کرده بودم. ناتوان دستم را روی آیکون قرمز رنگ فشردم و روی مبل نشستم. بس بود،
خطا کرده بودم و شنیدن توپ و تشرهای مریم حالم را بدتر می کرد. یک روز یک جایی
او را می دیدم و بخاطر قضاوت نادرستم از او حلالیت می طلبیدم .
-دوستتون بود؟
علی، ماهان به بغل کمی دور تر از من ایستاده بود .
گوشی را روی میز تلویزیون که کنارم بود گذاشتم .
-بله ...
صدایم بر اثر همان بغض چمبره زده در گلویم، خش دار شده بود
-دست به خودکشی زده بودن تو بیمارستان باهاش آشنا شدم، امیدی به زندگی نداشتن ندارن خوبه که باهاش حرف بزنین خیلی تنهاست جز همسرش کسی رو نداره البته بمن گفته با خانوادش به مشکل برخورده
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃
#تقاضای_همفکری ❓
سلام.فاطمه جان یه مشکلی دارم لطفا زودتر بزار گروه
میخواستم دوستان بگن برا باز شدن پ.ری.ودی هر چه زودتر چکار کنم و چی بخورم؟پریودیم عقب افتاده. مشکلی ندارم خدارو شکر. آیا قرص امپرازول که ماله معده هست تأثیر میزاره رو بسته شدن قائدگی؟
اینم بگم جواب بارداری منفی هست.
❓❓❓❓❓❓❓❓❓
#همفکری
#حرف_دل
#تقاضای_همفکری
آیدی ادمین: @Fatemee113
منتظر نظرات زیبا شما عزیزان هستیم.😍😊
در این #دورهمی_بزرگ_همراه_ما_باشید
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی شعر نگو بهار با تو کار ندارم گوشی بده دست صاحبش . در گلو خندیدم . - اِ؟ نکنه
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
با او حرف می زدم؟ ! زده بودیم دیگر... یک دختر ناامید را حسابی شسته و رفته و پهن
کردم .
-می...میشه بهش زنگ بزنید؟ حالش بد بود .
گفتم و دو پای دیگر قرض گرفتم و از زیر ذره بین نگاه علی گریختم .
فقط یک نگاه کافی بود تا اشک هایم را ببیند .
در اتاق را با صدا کوبیدم و به آن تکیه دادم. اشک هایم سرازیر شده بودند .
عذاب وجدان پا روی خرخره ام گذاشته بود و تا مرز خفگی ام چیزی نمانده بود. با گره
شدن دستی دور بازویم و جلو کشیده شدنم، به خودم آمدم .
عمران تکانم داد و غرید :
-کوری نمیبینی خوابیدم؟
پیشانی ام را به سینه اش چسباندم و هق هقم به هوا رفت .
کمی طول کشید تا به خودش بیاید و دست دور شانه ام بیندازد .
-چته تو؟
او بعد از آن که سوالش بی جواب مانده بود، دیگر چیزی نپرسید .
روز سختی بود خیلی سخت تر از آن که بشود با کلمات بیان کرد .
روزهای کوتاه پاییز خیلی بلند شده بود و نمی گذشتند. اتاق عمران و قسمت کوچکی از
تخت و منی که خسته از زمین و زمان بودم .
بالاخره شب فرا رسید و سمیرا و علی ناچار برای مهمانی به خانه ی یکی از اقوام سمیرارفتند .
ساعت نه و نیم بود. غذایی که از ناهار مانده بود را برای شام گرم کردم اما هر دو فقط
چند قاشقی خوردیم . حرف هایی که بینمان رد و بدل می شد انگشت شمار بودند. هر بار
که دلم می خواست نرمش نشان دهم حرف های سمیرا در گوشم زنگ می خورد .
زود بود، باید او را سر به راه می کردم .
سینی چای را از روی میز برداشتم. یک چای دبش در خانه ی مادرشوهری که نبود تا
اخم و تخم هایش کامم را تلخ تر از تلخ کند .
او قصد خواب نداشت. با یک من اخم به تلویزیون زل زده بود و یقین داشتم هیچ چیزی
از برنامه ی در حال پخش نمی فهمید. دوری از او را ترجیح می دادم باز هم به اتاق پناه
بردم .
روی تخت دراز کشیدم و دست و پایم را باز کردم .
خواب باز هم از چشمانم فراری شده بود .
مریم و بلایی که سرش آمده بود. عمادی که به خانه نمی آمد، منی که با عمران قهر
بودم و اویی که ...
همه ی این ها در کنار هم یک شب زنده داری عظیم را برایم در راه داشت .
با بالا و پایین شدن دستگیره خودم را به خواب زدم .
صدای قدم هایش که هر لحظه نزدیک تر می شد را می شنیدم و ضربان قلبم اوج
می گرفت بالاخره رسید و صدایم کرد .
-بکش کنار .
فهمیده بود بیدارم؟ !
تکانی خوردم و موهای ریخته در صورتم را کنار زدم. نمی توانستم جا بزنم تا ته این
بازی
را باید می رفتم .
-هوم؟
کشدار و خواب آلود گفته بودم .
دست روی کمرم گذاشت و به پهلو چرخاندم .
-میگم بکش اونور بخوابم .
کم کم عصبی می شد .
سرم را بالا آوردم که گیسوانم از روی شانه ام پایین ریختند .
-مگه اینجا می خوابی؟
پوزخند صدا داری زد و من به این می اندیشیدم که به جهنم فهمیده است بیدار بودم .
-چرند نگو، کجا باید بخوابم؟
پشت دستم را با خشونت روی دماغم کشیدم. حساسیت فصلی و عطسه های بی وقفه
اش
هم کم کم به جانم رسوخ می کرد
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃
.تولدت مبارك دردانهی ارباب♥️
#میلاد_حضرت_رقیه
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🌸🍃
خواهریا خواندن آیه الکرسی رو فراموش نکنید👌
🌸 آیه الکرسی 🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🍃اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ
منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🍃
🍃لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🍃
🍃اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا
أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🍃
⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️
🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی،اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ🌺
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم❤️
🍃🍃🌸🍃
باید خیلی اصیل باشی
که رنج های دیگران تو را غمگین کند
و شادی های آنان
تو را خوشحال
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🌸 #داستان_ایل_آی به قلم پاک #فاطمه_دادبخش(یاس) هر چی تو بگی ولی محمد قول بدهرموقتی باشه م
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #فاطمه_دادبخش(یاس)
چون من خودم اعتراف کرده بودم و همه اتفاقاتو گفته بودم مراحل قانونی پروندهام خیلی سریع پیش میرفت
تقریباً یک هفته بعد من را به زندان انتقال دادند
فکر میکردم مثل بازداشتگاه باشه ولی نبود
فقط دلم برای خانوادهام تنگ میشد
خدا را شکر که اطرافیانم از شوهرم گرفته تا معصوم و حتی پدر شوهرم دنبال کارای رضایت و آزادی من بودن
ولی راستش هرچی بیشتر فکر میکردم میدیدم نمیتونم تو روشون نگاه کنم
با اتفاقاتی که افتاده حس خود کم بینی داشتم حس خجالت و شرمندگی
اولین شبی که زندان بودم به بدترین حالت سپری شد
هم سلولیهای من بیادبترین آدمهایی بودند که تا به عمرم دیده بودم
تخت و پتویی که داشتم کثیفترین پتو بود
با اینکه یه تخت خالی دیگه اونجا بود ولی خانم بدقیافه و همیشه اخمو و عصبانی که اسمش نازنین بانو بود نذاشت اونجا بخوابم
با یه لحن بد چاله میدونی گفت اینجا من رئیسم زر اضافی بزنی دهنتو سرویس میکنم
اگه بگم از ترسم تا صبح نتونستم چشم رو هم بزارم اغراق نکردم
نازنین خانوم بدن خیلی درشتی داشت
شبیه مردها دماغ بزرگ و چانه پهنی داشت
توی هر سلول ۶ تا تخت بود
به غیر از نازنین سه تا خانم دیگه هم اونجا بودن
دوتا دختر ریزه میز و یک خانم تقریباً با اندام متوسط
دخترا قیافه معمولی داشتن ولی بینهایت بیادب بودن
مدام میخندیدن و حرکات و رفتارهای زشت میکردن
زنی که متوسط بود و موهای بوری داشت با صورتی پر از کک و مک اسمش آسی بود
مثل اون دوتا دختر نمیخندید ولی نگاههای بدی به من میکرد
فکر میکنم همه استرسم از زندان اومدن به حق و به جا بود
توی بازداشتگاه آقا ابوالفضل بهم نظارت داشت حواسش بهم بود خیالم تخت بود
ولی اینجا دور از محمد دور از آقای یراحی انگار کسی نبود
و من از این خانمها که فقط اسم خانم رو یدک میکشیدن و رفتارهای کاملاً مردانه و پسرانه داشتند خیلی میترسیدم
صبح فرداش بعد از صبحانه یکی از نگهبانها در سلول رو زد و رو به من گفت شما خانم رسولی مقدم هستین
آروم گفتم بله
لبخندی زد و گفت یه لحظه تشریف بیارین
وقتی پیشش رفتم گفت که اسمش خانم صالحی هستش و رئیس نگهبانهای روز هستش
گفت آقای یراحی سفارش سفت و سخت کرده و ازم خواسته حواسم به شما باشه
گفت هر مشکلی پیش بیاد بهش بگم
انقدر از حرفاش خوشحال شدم که بغض کردم
با لبخند دلنشینش گفت هر چیزی هم لازم داشتیم بهم بگین....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا;
تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم !
تو را گرم دیدم و سردترین لحظه ها به سراغت آمدم !
تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی ؟!
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی ...💔
میان این دو گم شدم
شاید نتوانستم آنی باشم که تو خواستی اما هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی 💚...
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً ۚ إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ
[و می گویند:] پروردگارا! دل هایمان را پس از آنکه هدایتمان فرمودی منحرف مکن، و از سوی خود رحمتی برما ببخش؛ زیرا تو بسیار بخشنده ای.
سوره آل عمران آیه ۸💫
#آرامش_با_قرآن
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
15.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
عجب کار قشنگی ای کاش شهرهای بزرگم از اصفهان یاد بگیرند و اینکار توسعه پیدا کنه اونوقت دیگه هیچ نیازمندی در کشورمون نیست به خدا به امید آن روز...🥰🥰👌🏻👌🏻👌🏻
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای جالب از عارف
بزرگ مرحوم حاج شیخ محمد کوفی
نمازشب را بسیار مواظبت کن...!
🎙آیت الله ناصری ره
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🌸🍃
🙂قدیما حال دلمون بهتربودمهربونتر بودیم
دیرتر می رنجیدیم
زودتر می بخشیدیم
زندگیمون تمامش عشق بودمادربزرگ برامون قصه می گفت پدربزرگ برامون شعر میخوندآب دوغ خیار و اشکنه لاکچری ترین
غذاهایی بود کـه خاطرات شیرین نون خورد کردن و دور سفر جمع شدن ازاون دوران یادمون مونده ..چی شد کـه بین این همه ی شلوغی خود واقعیمون رو گم کردیم دیگه چیزی خوشحالمون نمیکنه،راستی!!!! یادتون میاد آخرین باری کـه از ته دل خندیدید کی بوده؟
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c