🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای ❤️🌺
مردها عادت به گرفتن کادو ندارند..
مردها گدای لبخند رضایت هستند..
بهترین هدیه به مردان دیالوگ است..
به پدرانتان بگویید که چقدر دلم برای بغل کردنت تنگ شده...به پدر یاد آوری کنید که خانمها با کرمهای کالوژن چین های صورتشان را صاف میکنن...ولی مردها حتی موقع خندیدن هم صورتش چین میافتد..و تنها خنده عزیزانش است که صورتش را جوان میکند...
از قدیم گفتن...دل مردان خدا بی صدا میشکند..
استادم میگفت..مادر سینه بر دهان کودکش گذاشته تا اورا بارور کرده..پس خداوند خیلی از آه کشیدن های مادر را رحمت حساب میکند...مراقب آه کشیدن پدرها باشید...آه پدر ویران کننده است...
پدر ها اهل درد دل کردن نیستند...
وقتی خدای نکرده مادری مریض شود بچه هایش کمکش میکنند تا بهبود یابد..
اما پدرها ...مریض نمیشوند..اگر هم بشوند کسی خبردار نمیشود..تنها موقه ای متوجه امراضشان میشویم که دکتر میگوید چرا اینقدر دیر اقدام کردید؟؟؟
اینجوری میشه که در یک کوچه ده تا پیرزن زندگی میکنه که شوهر ندارن..و تنها زندگی میکنن...
ولی پیرمردهای تنها کم دیده میشوند..چون طاقت تنهایی را ندارند..
مردها حتی بعد از خودشان هم نگران عزیزانشان هستند بخاطر همین هم وصیتنامه هاشون را از سن 30 سالگی دیگه تنظیم میکنن...
آخرین باری که دستانتان را دور کمر بابا حلقه کردید کی بوده؟؟
آخرین باری که آبدار ترین ماچ زندگیتون را بر صورت خسته پدر نشاندید را یادتونه؟؟؟
آخرین باری که بهش گفتید بابا قربونت برم ...را یادتونه....
بابا نه النگو میخواد نه جوراب...
یبار بهش بگو ای سایه سرم...تمام نفسم...وقتی تورا دارم تمام دنیا را دارم...عشقم...تمام هستی من...قربون آن سایه با برکتت برم...
یا بزبان ساده ...بگو خیلی کنیزتم..
نوکرتم..قربون چشمات...فدای دستان خسته ات...
بعد بشین و تماشا کن..چه شوقی در چهره بابا مینشینه...چه درب هایی از رحمت خدا باز میشه...چه گره های کوری در زندگیت باز میشه...
همیشه حق با پدرمه... حتی وقتی که حق با پدرم نباشه...
پدرها حتی بعد از هجرتشان هم از محبت شما لذت میبرند و دعاتون میکنن...
روز همه پدرهای حاضر و غایب مبارک باد...🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای ❤️🌺
وقتی خدا دست به قلم میشه
اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای 🌺❤️
با عرض سلام خدمت شما مدیر عزیز و بانوان عزیز گروه
روی صحبتم با دوست عزیزی هس ک جریان زندگیشون رو ب طور خلاصه گفتن
عزیزم اتفاقا مادر منم دقیق همینجور بود اصلا اهمیتی ب من نمیداد من در طول مدتی ک خونه پدرم بودم هیچ وقت ن لباس زیر ن نوار بهداشتی
ی بار ب اجبار نوشتم روکاغذ دادم بهش ک رفتی شهر برام لباس زیر بخر ک متاسفانه بعد خواندن کاغذ و مسخره کردن من ب بقیه میگه چ پرو نوشته برام لباس زیر بخر ب لجش نمیخرم وقتی اومدن دیدم نخریده ولی برا اوخواهرم شلوار خریده اورده
من بخاطر استفاده از پارچه بیشتر مدت پاهام زخم میشد و ب سختی راه میرفتم ولی متاسفانه هیچ وقت اهمیت نمیداد وقتی نامزدی هم شدم اصلا ی هزاری هم برام خرج نمیکرد برا خرید جهاز و لباس دوماد هم خیلی چیزای ارزون قیمت خرید اصلا پول تو کیفی بهم نداد برا بقیه خواهرا خرج حنابندون دادن ولی متأسفانه برا من هیچچچی حتی از پول شباش هم مقداریش برداش با اینکه خرجی نکرده بود
واسه دنیا اومدن بچه اولم خییییلی کم سر میزد مادرشوهرم گلایه میکرد ک چرا نمیا ولی جوابی نداشتم ک بگم بچه دوم تو خونه خودم دنیا اومد اونجام باز سر نمیزد خیییلی در طول زندگی باهام سرده الانم با بچه هام خیلی سرده منم فقط میگم خدایا خودت هوای ما رو داشته باش ک هیچکس با ما ندارد..
ب امید روزهای خوب برا تمام هم گروهی های عزیز.
تعجیل در فرج صاحب الزامان صلوات...
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای ❤️🌺
#حکمت_خوشبختی_1
#قسمت_اول
سلام با عرض ادب به فاطمه خانوم و اعضای کانال رنج کشیده ها...
این داستان ک میخوام براتون تعریف کنم برای ۳ سال پیش، من الان ۱۷ سالمه و متاهلم. این داستان برای ۱۴ سالگیم هستش.
داستان از اونجا شروع میشه ک وقتی من ۱۳ سال و سه چهار ماه داشتم یک روز با دخترداییم خونمون تنها بودیم .
میخواستم برا دوستم زنگ بزنم ولی از شانسم یک شماره رو اشتباه گرفتم یک پسر جواب داد. به اسم رضا اولش ک جواب داد هنگ کرد بعد گفتم همراه فلانی گفت ن و من قطع کردم.
ولی بعدش دختر داییم گفت دوباره زنگ بزن اذیتش کنیم. دوباره تکرارو گرفتم اینم بگم ک من موبایل نداشتم از تلفن خونه زنگ میزدم.زنگ زدم و گفتم مگه تو اسمت فلان نیست گفت ن گفتم اع مگ تو ماشینت ۲۰۶نبود.چرامیزنی زیر همه چیز.
بعد خندید گفت خانم دروغم چیه ماشینم کجاست. گفتم باشه و خدافظی کردم. این شد یک بهانه، ما از همین طریق باهم دوست شدیم. اون ده سال از من بزرگ تر بود ولی خیلی پسر خوبی بود
میگفت اولین بار که با یک دختر اشنا شدم. اینم بگم ک همشهری نبود ازیک شهر دیگ بود ولی نزدیک بود مثلا از شهر ما تا شهر اونا۳ ساعت راه بود تقریبا.
ما هرروز باهم تلفنی حرف میزدیم روزی دوسه ساعت شایدم بیشتر. دوستی ما همینجوری گذشت تادوماه.
اون همه خونوادش خبر داشتن از وجود من.
قرارشدکه بیاد شهرمون هموببینیم.من اصلا دل تو دلم نبود هرچی ب من گفت لااقل یک عکس بده ببینمت میگفتم نه....
اون حتی بدون اینکه منو ببینه اومد شهرم پیشم.من کلاس تقویتی داشتم آدرس دادم گفتم بیااین آدرس من کلاسمو میپیچونم.
خودم ک گوشی نداشتم دوستم داشت تو مدرسه.باگوشی اون براش زنگ زدم گفتم از شانسمون امروز تو مدرسه جلسه هست واسه دبیرا من کلاس هشتم بودم.
خلاصه باهزار ترفند دوستام منو بردن بیرون .رفتم دیدم با دوستشه سوار شدیم رفتیم یکم دور زدیم بعد یک جای خلوت پیداکرد دوستش رفت بیرون منو رضا تنها موندیم کلی حرف زدیم ، میگفت دوستم میگفت اون حتما پسر و تورو سرکار گذاشته ک حتی یک عکسم بهت نداده.
خلاصه گذشت شاید سه ساعت شد پیشش موندم بهم گفت: دوست دارم ،گفت تا وقتی ندیده بودمت مطمعن نبودم ک بگمت یانه ولی الان مطمئنم .
گفت تاخانومم نشدی قول میدم ک بهت دست نزنم.
اولین دیدار با گفتگو به پایان رسید.
خلاصه با کلی دلتنگی ازهم جداشدیم چون گفتم ک راهش دور بود خودشم ماشین نداشت ک بیاد سختش بود هی اون همه راه رو بدون ماشین بیاد.
خلاصه خدافظی کردیم منم از همونجا تاکسی گرفتم رفتم خونه .وقتی رسیدم دیدم کسی خونه نیست دوباره زنگ زدم گفت دل تنگت میشم معلوم نیست باز کی بیام.این رابطمون هرروز هرروز بیشتر میشد ومن عاشقتر عین بقیه پسرا نبود واقعا دوسم داشت.
دوباره اومد پیشم بازم من کلاسمو پیچوندم ورفتم پیشش.همینجوری هرچندماه میومد دوستیمون دیگ شده بود نه ماه. ودلتنگیمون بیشتروبیشتر میشد.
میگفت میام زود خواستگاریت، منم دوستش داشتم میگفتم توروخدا زودبیا.
خونواده منم یکم تعصبی بودن وخیلی سخت میگرفتن.من چادری بودم هرجایی نمیتونستم برم، گوشی نداشتم .
حتی حق لاک زدن نداشتم اگ یک لاک میخریدم اونم قایمکی .بعد که بابام میفهمید اونو مینداخت تو سطل زباله خیلی بدش میومد.
ازاین چیزا حتی من یک رژ نداشتم.....
ادامه دارد...
داستان های واقعی و آموزنده در کانال رنج کشیده ها
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضای ❤️🌺 #حکمت_خوشبختی_1 #قسمت_اول سلام با عرض ادب به فاطمه خانوم و اعضا
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای❤️🌺
#حکمت_خوشبختی_2
#قسمت_دوم
رضا همش اسرار داشت ک ب مامانم بگم واسه خونتون زنگ بزنه قضیه ماروبگه.
اینم بگم من هم باخواهربزرگش صحبت کرده بودم هم مامانش.
ولی من میترسیدم میگفتم نه هنوز زوده نگو.
میترسیدم چون میدونستم ک بابام اجازه نمیده بارضا ازدواج کنم ،چرا چون راه دور، چون کار درست حسابی نداره. من بابام خودش کارمند .
این گذشت تاتولد ۱۴ سالگیم خواست بیاد پیشم تایکساعت از راه رو هم اومده بود ولی ماشین خراب شده بودگفت من با اتوبوس بیام گفتم ن نیا بزار باشه تونستی بعدا بیا .اونشب گفت یک چیزی بگمت گفتم بگو گفت بیا تموم کنیم. وقتی اینجوری گفت قلبم اومد تو دهنم گفتم چرااخه. چیشد اون دوستت دارم ها ماحتی اسم بچمونم انتخاب کرده بودیم . خخخ وقتی خیلی حرف میزدیم باهم میگفت بهت بگم من دوستدارم سرویس خوابمون فلان رنگ باشه ها. خلاصه گفت اینجوری برای توسخته من نمیتونم زود به زود بیام پیشت گفتم عیب نداره من همینجوری میخامت همینکه میدونم دوسم داری کسی تو زندگیت نیست برام خیلیه.
خلاصه ازاین قضیه یکی دوماه گذشت من به خواهربزرگم قضیه رضا رو گفتم .(ماسه تا بچه ایم دوتاخواهر باخودم ویک برادر. خواهرم اونموقع متاهل بود نامزد بودش )
اولش که گفت ب مامان میگم کلی التماس کردم ک نگه گفتم بهت اعتماد کردم ک گفتم.بعد بیخیال شد دوهفته بود میگذشت ک یک روز همسایه روبه رویمون اومد خونمون ب مامانم گفت غروب خونه اید. واسه امر خیر میخوام بیام. منم اصلادل تودلم نبود این همسایمون ۳ تا پسر داره پسربزرگش همسن رضا بود ینی ۲۴سالش بود. این گذشت بعدازظهرم شد نیومد.ب رضاگفتم ک همسایمون اومده این حرفوزده گفت بیخیال بابا باتو چیکار داره حتما واسه دخترخاله آت میاد.اخه دوتا دخترخاله دارم ک یکیش یک سال ازمن بزرگ یکیشم دوسال من ب اون خیال بیخیال شدم.تاصبحروز بعد دیدم ازتو حیاطمون صدا میاد رفتم از پنجره ببینم کیه دیدم همون همسایه مونه. داره راجب من حرف میزنه واسه خواستگاری .استرس گرفتم مامانم میگفت ن کوچیکه وفلان ولی اون خیلی اسرار داشت اسم پسرش مجید گفت نه مجید یکسال ک میخاد دخترتو بخاطر سن کمش جلو نیومدیم گفت حتی من ب مجیدم گفتم کوچیکه ولی گفته عیب نداره خودم مواظبشم و فلان....
مامانم اومد بالا من گفت ک چی گفته .
گفتم خودم شنیدم گفت نظرت چیه گفتم: نه ، گفت واسه چی گفتم نمیخام بیخیال شد تا بابام اومد خونه بابامم راضی بود میگفت موقعیتش خوبه ولی گفت بازم هرچی تو بگی اگ نظرمارو بخای میگیم قبول کن امامن بدون اینکه فکر کنم میگفتم ن نمیخام چون رضارو میخاستم.
این گذشت تا غروب مامانم ب خواهرم گفته بود که منوراضی کنه تواشپزخونه حرف میزدیم مامانم هی میگفت چرا میگی ن اونکه موقعیتش خوبه توروهم ک دوستداره. بعدخواهرم گفت خب شاید یکی دیگه رو میخواد شاید یکی دیگه رو دوستداره. هوف تااینوگفت مامانم گفت نخیر غلط کرده همین مونده دیگ ابرومونو ببره اگ بابابفهمه میکشتش اینوگفت هم من ساکت شدم هم خواهرم.
به رضاگفتم، گفت قشنگ فکراتو کن منم هستم دوست دارم ولی میخام باعقل تصمیم بگیری گفت من خوشبختی تورو میخوام نه بدبختیتو گفت نمیخوام بخاطر من بگی ن ک بعد فرداکه ازدواج کردیم بگی توکار نداری بخاطرت فلان کرد خواستگارمو رد کردم. گفتش من عاشقتم خوب فکراتو بکن من تایکماه دیگ میام بجنورد باخانودمم میام .میام واسه خواستگاری...
گفتم الان بیا گفت الان موقعیتشو ندارم خواهرش داشت طلاق میگرفت گفت کارای اونو کنم میخوام یه ماشینم بخرم ک اومدم لااقل بابات ببینه ک یک ماشین دارم بتونم یجوری راضیش کنم گفتم باشه خبر میدمت باخواهرم و دخترخاله هام رفتیم بیرون. اوناکلی باهام صحبت کردن ک موقعیت این خوبه شغل داره ماشین داره پول داره پسرخوبیه.ولی رضا چی هیچی نداره کلی حرف زدن گفتن فراموش میکنی اینو اینا واسه دوروزه زود فراموش میشه.
خلاصه بعد کلی حرف منوراضی کردن گفتم باشه به رضا خبر دادم ک میخام جواب بدم اولش اصلا جواب نداد بعد چند لحظه گفت خوشبخت بشی خوشبختیت آرزومه و کلی ازاین حرفا
ادامه دارد...
داستان های واقعی و آموزنده در کانال رنج کشیده ها
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضای❤️🌺 #حکمت_خوشبختی_2 #قسمت_دوم رضا همش اسرار داشت ک ب مامانم بگم وا
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای❤️
#حکمت_خوشبختی_3
#قسمت_سوم
خلاصه بعدکلی حرف با گریه ازهم خدافظی کردیم.
به همسایه جواب دادیم ک بیان. البته من گفتم ن اول بیاد باهاش حرف بزنم، اومدن حرف زدیم باهم عمویه مجیدم بود گفت حالا که جوابش مثبته امشب همه قرارارو بنویسید فردا برن آزمایش کار خیرو معطل نکنید.
صبح شد رفتیم آزمایش استرس داشتم اینقد استرسم زیاد بود نتونستم آزمایش ادرارو بدم ...
اومدیم خونه مادر مجید اومد گفت پس بزار صیغه کنیم خیالمون راحت باشه .
همون شب خواستگاری ک گفتم جوابم بله است مامانش منو بغل کرد گریه کرد گفت خداروشکر نمردمو عروسمو دیدم آخه مامانش سرطان سینه داشت...
خلاصه گفتن صیغه مامانم اینام قبول کرده بودن فقط من بودم رفتم تو اتاق گریه کردم. واسه اینکه پشیمون شده بودم ک بله دادم میتونستم قبل اینکه صیغه کنن بگم ن ولی هووف دلم سوخت واسه خانوادم ک اینقد خوشحال بودن، واسه مامانش .
گفتم بیخیال عادت میکنم ب نبود رضا ب مجیدم عادت میکنم دوسش داشته باشم،
داییم طلبه بود اومد مارو صیغه دائم کرد. اولش خوشحال بودم بعدش هرچی ب رضا فکر میکردم پنچر میشدم.
شب شد خیلی داغون شدم خیییلی بد مجید به من پیام میداد. واسم گوشی خریده بود.پیامای عاشقانه میداد ولی دریغ از اینکه یکدونشو جواب بدم.
استرس ودلهره داشتم خواهرم میگفت جوابشو بده ، میگفتم بعدا میدم ولی نمیخواستم جواب بدم...
ما میخواستیم صبحش بریم شمال مسافرت خلاصه شبو با کلی دلهره خوابیدم تا صبح، صبح ک پاشدم دیگ مطمعن بودم پشیمونم، نمیتونم من.
ما پنج صبح حرکت کردیم ک بریم شمال تمام راه رو هیچی نخوردم فقط ب بیرون نگاه میکردم و بی صدا اشک میریختم.حرص میخوردم جوش میزدم گریه میکردم واسه رضا تازه فهمیدم اگه یک روز صداشو نشنوم دیونه میشمم تازه فهمیدم ک چقد دوسش دارم برام عین بقیه نیست...رسیدم ی جای واسه صبحونه مامانم گفت چیشده چرا رنگت پریده، بازم هیچی نگفتم، خیلی اصرار کرد.گفتم، همه چیو گفتم، پشیمون شدم ولی واسه شما هیچی نگفتم مامانمم گریه کرد گفت هیچی به بابات نگو فعلا ..
من بازم هیچی نخوردم تا رسیدیم بابلسر دیگ داشتم ازحال میرفتم ازبس گریه کردمو هیچی نخوردم وحرص خوردم.
منوبردن بیمارستان سرم وصل کردن یکساعت بیمارستان بودم ولی من بازم همینجوری روتخت بیمارستان گریه میکردم.
رفتیم ویلایی ک از طرف اداره به بابام داده بودن ما قرار بود چهار روز اونجا بمونیم.. اون چهار روز به من کوفت شد. کل چهار روزو گریه میکردم ازبس گریه کرده بودم چشام باز نمیشد همش میگفتم نمیخوام یکاری کنید. میگفتن میخای ابرمونو ببری. هه من بخاطر دل اونا قبول کردم ولی اونا فقط بفکر ابروشون بودن هرشب میرفتم کناردریا گریه میکردم ،خیلی گریه میکردم دیگ اصلا داغون شده بودم .یکی ازهمون روزا همینجوری تو ساحل نشسته بودیم بابای مجید زنگ زد که ما تالاررزرو کردیم و مهموناتونو مشخص کنید. منم از این ور بال بال میزدم ک بگین ولی هیچی نمیگفتن. بازم گریه کردم رفتم خونه دیگ دلم طاقت نیاورد واسه رضا زنگ زدم.
خودش جواب نداد خواهرش جواب داد گفت مبارک باشه ازدواج کردی. اصلا جواب ندادم فقط گفتم رضا هست گفت نه رفته مغازه.
گفت چیزی شده چرا صدات اینجوریه گریه کردی هیچی نگفتم گفتم فقط رضا اومد بگو برام زنگ بزنه کارش دارم.
یکساعت شد رضا زنگ زد. نتونستم جواب بدم چون مامانم اینا خونه بودن.
پیام دادم بهش و همه چی رو بهش گفتم .
گفتم نمیتونم بدون تو ، فک میکردم فراموشت میکنم، ولی نمیتونم. کلی چت کردیم اون شب یکم آروم شدم گفت میام دنبالت بریم از اینجا تا اوضاع آروم شه. میایم مجبورن راضی شن بازم گفتم نه آبرو خونوادم چی. خلاصه ما برگشتیم و اینا اومدن دنبالم ک بریم تو محوطه. خرید عروسی من نمیرفتم نمیخواستم ک برم ولی بازم منو بزور راضی کردن ک بریم...
همه چیز واسم خریدن بهتریناشو ولی چه فایده ...
ادامه دارد...
داستان های واقعی و آموزنده در کانال رنج کشیده ها
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای ❤️🙏
نحوه استفاده از کارت ملی به جای کارت عابربانک با دستگاهای خودپرداز بانک ملت رو حتما ببینید...
ممکنه یه جایی به کارتون بیاد...👌
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضای❤️ #حکمت_خوشبختی_3 #قسمت_سوم خلاصه بعدکلی حرف با گریه ازهم خدافظی کردیم.
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای❤️
#حکمت_خوشبختی_4
#قسمت_چهارم
شب بعد خرید با مجید رفتیم بیرون اینقد حالم بد بود اینقد من دلهره داشتم... تو خیابون همش حالم بهم میخورد دست خودم نبود از استرس و دلهره زیاد بود.این گذشت تا روز عقد ب رضا گفتم برام آرزوی خوشبختی کن میخام برم عقد. گفتم تو برام دعا کن ک بتونم عادت کنم بهش ...
ما عقد شدیم ،ولی هنوز ادامه داشت اون نخواستنا، چندماه گذشت من اصلا باهاش یک کلمه حرفم نمیزدم ازش جدا میخوابیدم، پشتمومیکردم بهش دست میزد بهم پسش میزدم ، میومدخونمون حالم بهم میخورد. خیلی اوضاع بدی بود خیییلی، افسردگی گرفته بودم من همش تواتاقم بودم وگریه میکردم همین کل روز من گریه بود .مامانم منو برد پیش روانشناس گفت افسردگیه. پرسید چیشده گفتم بهش همه چیو دعوام کرد که چراهمون اول نگفتی 😓
دارو داد بهم یکم خوب شدم ولی همون گریه ها بودش منتها کمتر. میدونین بیشتر از این میسوختم ک مامانم گفت چرا زودنر نگفتی تو زودتر میگفتی شاید تورو میدادیم ب اون .
همین حرفش همش توذهنم بود همش حسرت میخوردم ک چرا نگفتم. دیگ مجید خودشم فهمیده بود قضیه رو ولی خیلی صبور بود خیییلی، هرچی کادو برام میخرید اصلا ب چشمم نمیومد ، هیچی چ طلا چ کادوی ریز ، این شد پنج ماه تواین پنج ماه زیرچشام گود افتاده بود خیییلی لاغرشده بودم
دیگ مامانم اینا میگفتن اینجوری نمیشه طلاق بگیر اون پسربیچاره گناه داره ...ولی بابام میگفت همین مونده دیگ چند روز گذشت ازاین بحث. یک روز یکی زنگ زد برام صداش خیلی شبیه برادرشوهرم بود برادر شوهرم یک سال از شوهرم کوچیک بود فک کردم اونه گفتم علی تویی که سریع قطع کرد...بعد این پیام داد زنگ زد همش. (اونمزاحم علی برادرشوهرم نبود)
منم گفتم چی میشه دردودل میکنیم. این گذشت اونم متاهل بود. اون دردودل میکرد منم همینطور.
ماه محرم بود ما مسجد بودیم نمیدونم چجوری پیدام کرده بود اون مرد. پیام دادبهم گفت بیا بیرون یه لحظه، فقط ببینمت برو... هرچی گفتم از کجا فهمیدی اینجام نگفت..
جلو در رفتم بعد گفت بیاتو ماشین نرفتم. من رفتم تو مسجد .خلاصه گذشت گفت بیا قرار بزاریمو فلان ....گفتم ن بیخیال شو دیگ پی نده ،گفت ن گفتم توروخدا دست از سرم بردار، گفت ن هرچی میگفتم میگفت ن به خدا قسمش دادم. فحش داد گفت ولت نمیکنم ، گفت همه دوستامو گفتم دنبالتن...
من گوشیمو خاموش کردم خیلی استرس گرفته بودم حالم بهم میخورد تا صبح روز بعد غروب گوشیمو روشن کردم کلی پیام اومد برام کلی تهدید کرده بود .
بیخیال شدم رفتم باشگاه همین ک جلو در باشگاه رسیدم دیدم از اونور داره میاد کت و شلوار تنش بود تندتند قدم برمیداشت تادیدم اونه فرار کردم دنبالم فرار کرد تا باشگاه...
با زور خودمو رسوندم تو باشگاه پاهام قفل کرده بود، نشستم رو زمین گریه کردم، مربیمون اومد گفت چیشدع گفتمش همه رو ، اونم از اونورزنگ میزد. مربیمون گفت بده من جواب بدم. وقتی جواب داد.
داد میزد میگفت بگو بیاد بیرون... بگو بیاد وگرنه من میام بزور میبرمش ، مربیمون گفت مادرشم، میگفت ن من مادرخانوممو میشناختم اون نامزدمه...
خلاصه بعدکلی حرف، مربیمون گفت نری زنگ میزنم پلیس..
اینجوری ک گفت رفت...
مسئول اونجا میگفت این صبح اومده گفته من نامزدم فلان ساعت میاد مربیش کیه و فلان...
زنگ زدم خواهرمو و شوهرش اومدن دنبالم قضیه رو گفتم سیم کارتمو گرفتن گفتن کاریت نباشه ...
گذشت خواهرم بعد چندروز گفت که زیاد بیرون نرو و اینا..
گفتم چرا ؟
گفت گفته دنبالشم اون مال منه با اسید صورتشو میسوزونم دیگ کسی نگاشم نکنه من همش گریه میکردممم ...
این دو هفته گذشت من اصلا ندیده بودمش تو عُمرم ولی اون همش میگفت باید تقاص پس بده ...
بعد کلی دعوا و اینا بیخیال شد کلی هم کتک خورد ...
گذشت تا مامانم اینا گفتن اربعین بریم کربلا...
رفتیم کربلا اومدیم ولی هیچی، هنوزم همونجوری بودم ...
تا اینکه یک شب داییمو بابابزرگم اینا اومدن خونمون یک دعوای حسابی شد واسه من...
هرکی یک حرفی زد به من ..
دایی کوچیکم میگفت نکنه دختر نیستی ک اینهمه ادا درمیاری خیلی بدلم اومدگفتم هیچی خبر نداری تو
دیگ کلی هم کتک خوردم خیلی داغونتر شدم رفتم تو حموم اینقد اعصابم خورد شده بود دیگ میگفتم فقط بمیرم 😭
نمیخام این زندگی و.تو حموم تیغ زدم رگمو سه بارم دستم کلا بی حس شد با زور اومدم بیرون....
ادامه دارد...
داستان های واقعی و آموزنده در کانال رنج کشیده ها
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضای❤️ #حکمت_خوشبختی_4 #قسمت_چهارم شب بعد خرید با مجید رفتیم بیرون اینقد حالم
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای❤️
#حکمت_خوشبختی_5
#قسمت_پنجم
بازم کلی مشت و لگد خوردم از داییم
حالم ازش بهم میخورد کلی فحشای بد داد بهم ...
رفتم بیمارستان دستمو باند پیچی کردن، یک سرمم وصل کردن ،اومدم خونه ، مدرسه هم میرفتم همش گریه بود تو مدرسه
دوروز بعدش رفتیم مشهد با دایی بزرگم و بابابزرگم اینا..
اینم بگم ک تواین چندوقت بارضا در ارتباط بودم
مجیدم دیگ کلا ازقضیه رضا خبرداربود ولی میگفت درک میکنم مجید خییییلی صبور بود خیلی..
مشهد که بودیم رفتیم خرید کلی گشتیم دونفری ولی بازم من حالم همون بود
بعد اینکه ازمشهد اومدیم سه روز گذشت اصلا یجووری مهرش تودلم افتاد که اصلا نفهمیدم کی وچجوری دیگ کم کم عادت کردم بهش دلم نمیخواست ازم دور باشه همش دوست داشتم دستم تو دستش باشه..
شش ماه گذشته بود از عقدمون
به لطف خدا دیگه کلا باهم خوب شدیم..
ب رضا هم گفتم دیگه پیام نده..
باهاش خوب شدم دیگ مجید دوسش دارم ، خدافظی کردم باز رضا پیام داد ولی سریع پاکش کردم ک نبینم پیامشو..
یادم رفته بود بعد اینکه من با مجید خوب شدم چندماه بعدش همین داییم که منو میزد و بهم تهمت میزد خیلی بد تصادف کرد رفت تو کما تاسه ماه توکمابود همه میگفتن میمیره ..
من اونجا خیلی تو دلم نفرینش کرده بودم مامانم میگفت وقتی تو کمابود بعدکه تازه بهوش اومده بوده همش اسم تورو صدا میزده ، من بخشیدمش.
دیگ نزدیک یکسال میشد که خوب بودیم
یک روز که خونه تنها بودم یکم حالم ناخوش بود، مدرسه نرفته بودم...
آیفون خونمونو زدن دیدم دامادمون تنهاست درو باز کردم اومد تو نشست رومبل..
گفتم صبحونه بیارم، گفت نه..
بعد شروع کرد به حرف زدن من از همون لحظه اول ک اومد تو خونه اصلا یک دلشوره افتاد تو دلم.
کلی حرف زد ، من فقط میگفتم آره درسته..
پرسید مجید کجاست؟
_گفتم سرکار.
بعد گفت بیا اینجا کنارم بشین.
_گفتم نه مرسی همینجا راحتم، هی اصرار کرد که ن بیا کاری نمیکنم ک تو آبجی منی،
بیا کارت دارم یک چیزی نشون بدمت. دیگ خیلی اصرار کرد رفتم رو مبل دونفره نشستم ولی بافاصله بعد گوشیشو دراورد
دیدم ک دستاش میلرزید تو گوشیش چندتا عکس غیر اخلاقی بود..
همینجوری رد میکرد میگفت ببین بعد سریع دستشو گذاشت روپام..
دستشو پس زدم پاشدم رفتم تو آشپزخونه بعد اون کلا هل کرده بود قرمز شده بود..
گفت ب خاهرت نگو اینجای تو آبجی منی هرکاری داشتی به من بگو منم خیلی داغ کرده بودم بشدت اعصابم از کارش خورد بود ..
گفتم دیگ اینجا نیا تنها.
دیگ هم منو آبجی صدا نکن اسمم تنها نگو یک خانم بزار روش..
اینو که گفتم ناراحت شد بعدگفت باشه خدافظی کرد رفت بعداینکه رفت خیلی گریه کردم عذاب وجدان گرفته بودم استرس گرفته بود منو واسه خواهرم زنگ زدم ینی هرکارکردم نتونستم ک نگم به خواهرم ..
جواب داد من فقط گریه میکردم گفت چیشده گریه نکن من بهش گفتم قضیه رو..
گفت کاریت نباشه به مامان اینام چیزی نگو..
_گفتم باشه .
این تموم شد تا چندروز
بعد چند روز خواهرم با دامادمون بد دعوا کرده بودن..
بعد یک روز مامانم بهم گفت که حسین اومده پیش من گفته دخترت به من شکاکه هرجا میرم میگه کجا میری و.....
کلی حرف دیگه هم روش گذاشته بود...
مامانمم خیلی عصبی بود اینجوری ک گفت مامانم منم دلم سوخت واسه خواهرم همه چیو گفتم ب مامانم هووف باز یک دعوای دیگ شروع شد مامانم گفت تو کاریت نباشه اصلا ..
گذشت... منو مجید رفتیم مشهد وقتی از مشهد اومدم رفتم خونه دیدم همه ناراحتن حتی خواهرم، حتی فکرشم نمی کردم ک چیشده ..
ماجرا از این قرار بود که داماد عوضیمون رفته بود کپی تلفنشو گرفته بود به خواهرم نشون داده بود و همه کارایی که کرده بود و انداخته بود تقصیر من، حتی گفته بود که من براش زنگ زدم ک بیا خونه ،من تنهام.
وقتی مامانم بهم گفت کلی گریه کردم قسم خوردم گفتم به همون خدایی که میپرستین قسم ک من همچین کاری نکردم😓
گفتم نمیبخشمش تو اون دنیا ازش رد نمیشم گفتم باید تاوان دروغی ک گفته رو باید تو همین دنیا هم بده حالم بازم بدشد رفتم سرم وصل کردم مامانم گفت باشه فهمیدم تقصیر اونه من حتی نفهمیدم اون چجوری رفته پرینت گوشیشو گرفته ک من زنگ زدم و پیام دادم بهش واقعا هنگ بودم ..
اونشب شوهرم خیلی پرسید که چیشده چرا همش گریه میکنی..
اینقد گفت گفت که بهش گفتم البته بیشترش واسه این بود که بهش قول داده بودم هر اتفاقی بیفته بهش بگم.
شوهرم خیلی عصبی شد ولی التماسش کردم ک کاری نداشته باشه بهش
البته اولش قسمش دادم که نره شرنکنه شوهرمم گفت قسم بخور که همچین کاری نکردی گفتم به هرچی ک تو بگی قسم میخورم دستمو گذاشتم رو قران .
شوهرمم گفت نمیبخشمش تو اون دنیا باید جواب پس بده.
ادامه دارد...
داستان های واقعی و آموزنده در کانال رنج کشیده ها
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای ❤️
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
اهمیت اداء حق دیگران(داستانی بسیار تکان دهنده)
🔸جا دارد این داستان را چندین بار با دقت و توجه بخوانیم
✍ مرحوم محدث نوری (ره) در کتاب دارالاسلام نقل می کند که: در نجف اشرف کنار صحن،عطاری بود و به عنوان آدم زاهد و عابدی میان مردم شناخته شده بود
همه روزه در ساعت معینی،مردم مقابل مغازه اش جمع می شدند و او آنها را موعظه می کرد،شاهزاده ای از اهالی هندوستان در نجف مجاور شده بود.جعبه ای داشت که جواهر بسیار گرانبهای خود را در آن ذخیره کرده بود.سفری برایش پیش آمد و خواست جعبهی جواهرات خود را که تنها ثروت و سرمایه اش بود در نزد کسی به امانت بسپارد. پیش خود گفت: امین ترین کس همین مؤمن زاهد و عابدی است که مورد اعتماد مردم است
🔸با کمال اطمینان خاطر،جعبهی جواهرات خود را به او سپرد و رفت.وقتی برگشت و از او جعبه را خواست او با خونسردی تمام منکر شد و گفت: اصلا من تو را نمی شناسم!شاهزادهی هندی بیچاره شد و به حرم مطهر رفت و شکایت نزد آقا امیرالمؤمنین (علیه السلام) برد و گفت:آقا من از شهر و دیار خود دل کندم،مجاور حرم شما شدم که سعادت دنیا و آخرتم تأمین گردد و تمام ثروت و سرمایه ام همین جعبه بود که به این مرد عابد و زاهد سپردم و او اکنون منکر شده و یک دینار آن را هم به من نمی دهد و من هیچ سند و شاهدی در دست ندارم جز خدا و شما.حال از شما پولم را می خواهم! پس از گریه و زاری فراوان خوابش برد،حضرت در خواب به او فرمودند: فردا اول صبح از دروازهی شهر بیرون برو،ببین اول کسی که از شهر خارج می شود کیست، جعبه جواهراتت را از او بخواه،او رفت و دید اول کسی که از شهر بیرون آمد پیرمردی هیزم شکن است که برای آوردن هیزم به صحرا می رود! پیش خود گفت: این که درست نیست من بروم از او جعبهی خود را بخواهم! مجددا به حرم مطهر رفت و متوسل شد و گریه و زاری کرد. باز شب در خواب همان دستور را دریافت کرد او فردا رفت و دید باز همان پیرمرد،اول کسی است که از شهر خارج می شود!فکر کرد: آخر من از این پیرمرد هیزم شکن بیچاره جعبهی جواهر بخواهم؟ تا سه شب این جریان تکرار شد و آخرش گفت:لابد راهکار همین است ناچار نزد پیرمرد رفت و جریان را از اول برای او تعریف کرد. او قدری فکر کرد و گفت: بسیار خوب! فردا بیا مقابل مغازهی همان شخص،در همان ساعتی که مردم برای موعظه اجتماع می کنند؛ من جعبه را به تو می رسانم
🔸فردا همان ساعت در کنار مغازهی عَطّار حاضر شد. پیرمرد هم آمد و به آن عطار گفت: تقاضا می کنم امروز کار موعظه را به من واگذار، اجازه بده امروز من مردم را موعظه کنم.او هم پذیرفت. پیرمرد در مقابل مردم ایستاد و گفت: مردم!من فلان آدم هستم و کارم هیزم شکنی است.من از حق الناس شدیدا می ترسم، قصه ای دارم که برای شما می گویم. من چندی پیش از یک مرد یهودی صد دینار قرض کردم و قرار شد ظرف ۲۰ روز و هر روز پنج دینار قرضم را ادا کنم.پنجاه دینار آن را در ظرف ده روز و روزی پنچ دینار ادا کردم. روز یازدهم رفتم دیدم نیست و مغازه اش بسته است. چند روز رفتم نبود. گفتند به بغداد رفته است. مدتی گذشت و دسترسی به او پیدا نکردم. یک شب در خواب دیدم قیامت برپا شده و موقع حساب و کتاب هست و مردم برای حسابرسی احضار می شوند! من هم رفتم، حساب مرا رسیدند و حسابم خوب بود و گفتند بهشتی ام.بنا شد که از پل صراط عبور کنم و به بهشت بروم. سر پل صراط که رسیدم دیدم خیلی ترسناک است! شعله هایی از زیر پل صراط بالا می زند! ترسان و لرزان حرکت کردم چند قدم که رفته بودم ناگهان دیدم از میان جهنم، یک شعلهی آتش بیرون پرید و سر راه من ایستاد! دیدم عجب! همان مرد یهودی طلبکار است!گفت: پنجاه دینار از تو طلب دارم، بده تا بگذارم بروی.گفتم: من آمدم، تو نبودی. التماس کردم.گفت:ممکن نیست تا ندهی حق عبور نداری. من گریه ام گرفت و گفتم: اینجا که من چیزی ندارم به تو بدهم.گفت پس بگذار من سر انگشتم را به یک عضو تو بچسبانم و راه بدهم. ناچار راضی شدم.سینه ام را باز کردم. تا سر انگشت خود را روی سینهی من گذاشت، سوختم و از سوزش آن از خواب پریدم! دیدم سینه ام زخم شده است! مدت ها است که مداوا می کنم و هنوز زخم سینه ام خوب نشده است، آنگاه سینهی خود را باز کرد و به مردم نشان داد. آه و ناله و فغان از مردم بلند شد. آن مرد عطار هم ترسید و شاهزادهی هندی را در خلوت خواست و جعبهی جواهرات او را تحویل داد و عذرخواهی کرد
🔸جدا باید از حق الناس ترسید-تا زنده ایم آن را ادا کنیم نگذاریم که به فردای قیامت بکشد که بیچاره میشویم،خدا نکند که با حق الناس وارد عالم قبر و قیامت شویم❌
🔸خوشا بحال کسانی که حق الناسی گردنشان نیست
❇️نشر این پیام صدقه جاریه است
❇️لینک کانال نسیم معنویت و بندگی
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
28.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای ❤️
رفتار حیوانات و واکنششون به ماشینها!! فقط غاز که به هیچ جاش نیست.😂
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضای❤️ #حکمت_خوشبختی_5 #قسمت_پنجم بازم کلی مشت و لگد خوردم از داییم حالم از
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضای❤️
#حکمت_خوشبختی_6
#قسمت_ششم و پایانی
گذشت این دیگ خونه مامانم اینا هم نمیومد مریض شد خیییلی لاغرشد خیلی بخاطر کم خونی حتی تا چند وقتم بچه دار نمیشدن چون دامادمون مشکل داشت .
خواهرم بهم گفت بخاطر من ببخشش قسمم داد ،بخاطر خواهرمم بخشیدمش.
دیگ تموم شد همه چی شوهرم بهم اعتماد داشت..
چندماه میگذشت که درد پای چپم ،ساق پام درد میکرد بشدت خیلی ینی طوری بود ک وقتی میخواستم پامو خم و راست کنم نمیتونستم..
شبا از پا درد گریه میکردم پیاده روی نمیتونستم برم ازدرد پا حتی وقتی میخواستم پاشم نمیتونستم باید یکی دستمو میگرفت .
پنج شش ماه همینجوری بود میگفتم خوب میشه چون من قبلا هم همون پام شکسته بود منتها زانو به بالا میگفتم حتمن از اونه
دیگه ...
دیدم نه نمیتونم دردشو تحمل کنم رفتیم پیش یک متخصص ارتوپد ک بهترین دکتر بود تو شهرمون ..
فرستاد عکس ساده بعد گفت این زیاد معلوم نمیشه چیه باز فرستاد کلی عکس سی تی ام ار ای بعد کلی عکس، گفت یک غده تو پات داری که خوش خیم خداروشکر گفت دارو میدم بخور اگه دردش خوب نشد
دوباره بیا باید عمل شه ..
داروخوردم آروم شد چندماه خوب بود تا دوباره دردش بدترشد رفتم پیشش گفت باید عمل شه کلی گریه کردم میترسیدم
البته جراحی نبود گفت واسه دردکمش لیزرکنی بهتره بعد گفت خیلی جوش میزنی یاخیلی حرص میخوری گفتم قبلا اره
گفت همش بخاطرهموناست به خاطر استرس زیادیه ....
خلاصه مارو معرفی به یک دکتر مشهدکرد رفتیم مشهد اونجا گفتن پول عمل کلش ۱۳ میلیون میشه شش تومنش فقط پول یک آمپول بود که اونم باید از تهران سفارش بدن
ما برگشتیم پول آمپول ودادیم بعدیک هفته زنگ زدندکه آمپول رسیده بیاید دوباره رفتیم عمل شدم کلانصف روزبستری بودم.
برگشتیم دوهفته استراحت بودم.
کلا بیست روزپام خوب بوداذیت نمیکرد دوباره شروع شد دردام..
دکترم گفت برو عکس هسته ای بگیر..
گرفتم واتساپ کردم براش گفت متاسفانه دوباره عود کرده گفت یک هفته فرصت بدین با بقیه دکترا مشورت کنم، میگفت اولین مریضی هستی ک دوباره عود کرده.
بعد یک هفته گفت دوباره باید عمل شی ولی اشعه لیزرو باید بیشتر کنیم..
شوهرمو خونواده م به دکتر گفتن خبر میدیم، دیگ پیش دکترم نرفتیم...
پیش چندتا دکتر دیگ تو مشهد رفتیم هیچکس نفهمید که پام مریضه غده داره میگفتن مشکلی نیستش..
یکی از دوستای خانوادگی مون ک پسرش دکتر بود یک دکترتو مشهد معرفی کردپیش اونم رفتیم گفت قول نمیدم که بتونم غده رو از تو پاش دربیارم حتی امکان داره استخون پاش بشکنه چون باید استخونو بتراشیم و بعد میشکنه باید پلاتین بزاریم..
اینجا دیگ من عروسی گرفته بودم خونه خودم بودم...
به اینم گفتیم خبر میدیم...
بعد یک دکتر تو تهران معرفی کردن برادرشوهرم تهران زندگی میکرد تمام عکسا و ازمایشارو براش فرستادیم تاببره بهش نشون بده اون گفت نه پاهاش میشکنه نه چیزی من عمل میکنم قول صددرصدم میدم ک خوبه خوب شه بره فوتبال بازی کنه رفتیم تهران یک شب قبل بیمارستان بستری بودم..
روز بعد عمل شدم سه شب بعدشم بستری بودم خیلی درد داشتم دیگ مرخص شدمو برگشتیم نزدیک یک ماه پام تواتل بود دوماه هم پام توگچ بود بعد اینکه گچ پامم باز کردم میلنگیدم تا یک ماه البته دوهفته اولشو با عصا راه میرفتم.
الان پنج ماه میگذره از عملم خدارو هزاربار شکر میکنم ک الان سالمم و شوهری دارم ک همه جوره حتی با مریضیم پشتمه..
خانواده های عزیز توروخدا بچه هاتونو زود شوهر ندید نگید دخترفلانی ازدواج کرده دخترمن هنوز مجرد
بزارید مجردیشونو کنن بچگیشونوکنن دخترا مظلوم ترینن بخدا.
ما متاسفانه تو شهرمون رسم اینکه دختر پسر زود ازدواج کنن ینی دخترابالای ۱۲ سال پسرا هم ۱۸ به بالا.
خیلیا هم بعد اینکه به سن ۲۰ میرسن طلاق میگیرن😞
واسه همتون آرزوی بهترینارودارم ومیخام برای مریضیم دعاکنید🙏💗
ممنونم از مدیر گل کانال ملکه یاس عزیزم گل زیبا🌹
پایان
داستان های واقعی و آموزنده در کانال رنج کشیده ها
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c