فاطمه!
گفتی بدنت را از روی لباس بشویم؟!
برای بعد از رفتنت هم
باز ملاحظه ی این دل خسته را کردی؟..
فاطمه جانم..
کاش میشد آدمی،
به جای یارِ عزیزتر از جانِ خویش،
فراق را برای همیشه کفن کند...
بچه ها
اینقدر صدا نزنید مادر را.
او که اکنون توان پاسخ گفتن ندارد.
فقط نگاهش کنید
و آرام اشک بریزید...
هیسس..آرامتر بچه های من..
آهسته گریه کنید..
صدای گریه تان دیگران را هشیار نکند..
این دست و پای من هم نباید اینقدر بلرزد...
ای خشت ها!
میان من و فاطمه ام جدایی می اندازید؟
دلهای ما چنان به هم گره خورده
که هیچ چیز نمیتواند جدایمان کند.
نفسی علی زفراتها محبوسةٌ
یا لـیتها خـرجـت مـع الزَّفَـراتِ
پرنده ی جانم زندانی این آشیان تن شده است.
ای کاش جان نیز همراه این ناله های جگرسوز در میآمد..