eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• چه بزمی بود بزم دل شکستن شکستم تا شود سرمست لیلی اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا با بشکست لیلی..؟ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ قسمت #صد_بیست_هشت وق
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ قسمت آخر: با سرفه ایی شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند ( یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ایی.. واسه بعد از شهادت.. راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه.. هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه.. انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون.. سارایِ من، وقتی پام به خاک نجف رسید اولین چیزی که حضرت امیر خواستم، شفای تو بود. پس فقط به بودن فکر کن. هوای مامانو هم خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره.. راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم.. ) در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود ( منتظرت، میمو نم..) گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود.. لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش میرسید.. نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد. بی صدا گریستم. و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم.. کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده میایستاد.. خدا میداند که دانستم، حیف میشد اگر حسامم میمیرد.. شهادت لباسِ تن اش بود.. به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم. خوابیده در خونِ مردِ زندگیم بود. به آشپزخانه بردمو شستم اش. انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود. مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود.. آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم. آن شب گذشت.. آن شب به خنکی بهشت و سوزانی جهنم، گذشت.. و من مثه یک آدم برفیِ یخ زده، زیر آتشِ آفتاب، آب شدم.. روز بعد در مراسم تشییع پیکرش با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم.. دوستانش اتومبیلی که پیکرش را حمل میکرد مانند ماشینِ عروس به گل آذین بستند و کاغذی بزرگ با این جمله که ” دامادیت مبارک سید” روی آن چسباندند. چند ماهی از آن روزها میگذر و من هنوز زنده ام.. انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمیگیرد.. نمیدانم او هم غم زده ی پروازِ امیرمهدیِ من ست و عذابم را حوصله نمیکند یا اینکه دعایِ نجفیِ سیدم گیرا بود و مرا به هچل زندگیِ انداخته.. روزهایم میگذرد بدونِ حسام.. با پروینی که غذا میپزد و اشک میریزد.. دانیالی که میان خنده هایش، بغض میکند.. مادری که حتی با مرگ دامادش، روزه ی سکوتش را افطار نکرد.. و فاطمه خانومی که دل خوش به دیدارِ هروزه ی عروسش، تارهای سفید موهایش را میشمارد.. حسام، سارایِ کافر را از آلمان به ایران کشاند و امیرمهدی شد و به کربلا برد.. حالا من ماندمو گوش دادنهایِ شبانه به قرآنش.. تماشایِ عکسهایِ پر شورش.. عطرِ گلاب و مزار پر فروغش.. اینجا من ماندم و دو انگشتر .. عروسی، پوشیده در عربی ترین چادر دنیا.. و دامادی که چای هایش طعم خدا میداد.. (تنها نشسته ام و به یاد گذشته هااا دارم برایِ بی کسی ام گریه میکنم..) تقدیم به شهدایِ مدافع.. پاسداران مرزهای اسلام.. شیردلان خاکهای ایران.. زنانِ سرسپرده ی زینبی.. که ثابت کردند “شهادت” شیرین ترین، غم انگیز دنیاست.. صلواتی هدیه میکنیم به روحِ سبزشان.. (اللهم صلی علی محمد و آل محمد.) پایان.. اما تا ظهور ادامه دارد… رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/576 ❂◆◈○•-----------
سلام به عزیزان همراه شیدایی😍 از امشب با 😍 درخدمتتونیم با تشکر از همراهیتون🌸🍃 بفرمایید😍👇👇👇
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 بنام خدا - هوی! -کوفت بی ادب، چته؟ - طرف اومد. بدو مِلی، اومدش. ایول، من که حاضرم، بشین و تماشا کن. موهای وحشیم رو با فشار زیر مقنعم فرستادم ولی از اون جا که یه عالمه ژل و تافت روشون خالی کرده بودم به هیچ صراطی مستقیم نبودن و از جاشون جم نمی خوردن، بنابرین بی خیال حجاب و این حرفا شدم و به سمت اون که حاال تو یک قدمیم بود، برگشتم. صدام رو کمی کلفت تر از حد معمول کردم و گفتم: - سالم علیکم برادر. جا خورد و فقط یک ثانیه نه بیشتر نگاهش رو به چشمام دوخت و من تونستم چشمای خیلی مشکیش رو ببینم. طبق معمول همیشه نگاهش رو به کفش هاش دوخت و جواب سالمم رو داد و خیلی مودب گفت: - فرمایشی داشتید؟ با صدایی که از زور خنده کمی بلندتر از لحن اولم بود گفتم: - بله، می خواستم بدونم شباهت من و کفشاتون چیه که تا منو می بینید یه اونا نگاه می کنید؟ صدای خنده ی دوستام بلند شد. بدون این که نگاهشون کنم دستم رو به نشونه ی سکوت باال بردم و با دست دیگم که تو مسیر نگاه برادرمون قرار داده بودم، شروع به زدن بشکن کردم و گفتم: - ببین با حرکت دستم سعی کن نگاهت رو باال بیاری تا بهت نشون بدم دقیقا کجام. زیر لب "استغفر ا..." گفت. سرش رو باال آورد البته نه با حرکت دست من که دقیقا جلوی صورتم قرار داشت، بلکه جهت نگاهش به سمتی بود که می تونم قسم بخورم حتی یه مگس مونث هم از اون جا رد نمی شد. پوفی کشیدم و گفتم: - نه داداش من، این طوری نمیشه. حتما پیش یه متخصص بینایی و یکیم شنوایی برو چون این بار با صوتم نتونستی پیدام کنی. و بشکن دیگه ای زدم. - فرمایشتون رو نگفتید. در حالی که از این همه متانت و صبرش پوزم در آستانه ی کش اومدن بود، گفتم: - همین دیگه، می خواستم تستتون کنم ببینم بعد از این دو سالی که با هم همکالسی بودیم بیناییتون بهبود پیدا کرده که دیدم انگار خدا هنوز شفاتون نداده. باز هم بدون این که نگاهم کنه گفت: - خب اگه تستتون تموم شد، با اجازه. ... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_1 بنام خدا - هوی! -کوفت بی ادب، چته؟ - طرف اومد. بدو مِ
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 کیفش رو روی شونش مرتب کرد و از کنارم گذشت. با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و به این فکر کردم که تو این دو سال که چندین بار سعی در اُسکل کردن طرف داشتم، به هیچ نتیجه ی مثبتی نرسیدم. یکی محکم زد پس سرم. - درد بگیری کوروش، دستت قلم شه! کوروش با لبخند گفت: - خوردی هان؟ هستش رو تف کن. براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - جوجه رو آخر پاییز می شمارن کوری جونم. قبل از این که جوابم رو بده، نازنین با صدای جیغ جیغوش گفت: - وای بمیری ملی، کشتیمون از خنده. - وای راست می گی؟ اگه می دونستم تو با خندیدن می میری و دست از سر ما برمی داری هر روز برادرمون رو تست می کردیم. بهروز اومد بزنه پس کله ام که جا خالی دادم و اون با عصبانیت ساختگی گفت: - هوی، با ناناز من درست صحبت کن. حالت عق زدن به خودم گرفتم و گفتم: - نانازش، عـق! - کوفت. شقایق وسط پرید و گفت: - بریم کافی شاپ مهمون من. یلدا که یه نمه فاز مثبت بودنش فعال بود گفت: - وای نه بچه ها، پنج دقیقه دیگه کالسمون با سهرابی شروع میشه، این بار اگه نریم پدرمون رو درمیاره. کوروش گفت: - نترس بابا، این دیگه دست ملیسا رو می بوسه که باز واسه سهرابی فیلم بازی کنه و خرش کنه. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• آرامِــــــــــــــــــش هنر نپرداختن به انبوه مسائلی است که حل کردنش سهم خـُــــداست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت2 کیفش رو روی شونش مرتب کرد و از کنارم گذشت. با حرص پام رو رو
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 هر شش نفرمون به سمت کافی شاپ حرکت کردیم. بچه های دانشگاه به ما اکیپ شش تایی ها می گفتن. کافی شاپ نزدیک دانشگاه مثل همیشه شلوغ بود و به زور جایی واسه نشستن پیدا کردیم و حسابی شقایق رو تیغ زدیم. - ملیسا؟ - هوم؟ - نکنه متین برات دردسر درست کنه. - متین دیگه کدوم خریه کوری جونم؟ - صد بار گفتم کوری نه و کوروش خان، متینم همین برادرمونه دیگه. یلدا با دهن پر گفت: - گناه داره، دیگه اذیتش نکن. - اَه اَه، هنوز نفهمیدی با دهن پر نباید حرف بزنی؟ و رو به کوروش ادامه دادم: - نترس بابا، برادرمون اهل لو دادن و اینا نیست. اگه بناش به دردسر درست کردن بود، دو سال پیش تا حاال این کار رو می کرد. بهروز گفت: - آره بابا، من شنیدم خرش تو حراست خیلی می ره. شقایق که قصد داشت بلند شه گفت: - خدایی خیلی پسر آقاییه. رو به شقایق با حرص گفتم: - چیه؟ نکنه پسندیدیش؟ - اوالال، تصور کن شقایق و متین، فتبارک ا... احسن الخالقین. - شقی بپا بیرون که می رین رو کفشت ضربدر بزنی تا تو رو با دخترایی که کفشاشون شبیه کفشتن اشتباه نگیره. احتماال از خونه هم بیرون نمیای مبادا یه مورچه نر نگات کنه. شقایق با بی خیالی همیشگیش گفت: - کم زر بزن. پاشو ببینم چطور می خوای استاد رو امروز راضی کنی؟ ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_3 هر شش نفرمون به سمت کافی شاپ حرکت کردیم. بچه های دانشگاه
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 رو به شقایق گفتم: - خودت زر می زنی. می دونی چیه؟ تو حسودیت میشه متین جونت فقط به کفشای من نگاه می کنه نه تو. شقایق گفت: - فعال که داره ما تحت تو رو می سوزونه. - بی ادب! اصال می دونی چیه؟ همین جا اعالم می کنم این بچه مثبت رو هم به کلکسیون دوست پسرام اضافه می کنم. - نمی تونی ملی، من باهات شرط می بندم. - می تونم، خوبم می تونم. اگه من اون رو خر کردم، پسرا باید موهای خوشگلشون رو از ته بزنن و دخترا هم یک هفته با چادر بیان دانشگاه. شقایق با سرخوشی گفت: - اگه تو باختی چی جیگر؟ - من، من ... کوروش گفت: - هر کاری ما گفتیم به مدت یه هفته بکنی. - تو دوباره پررو شدی؟ - تو ذهنت منحرفه به من چه؟ یلدا گفت: - نه، اون طوری حال نمی ده. ملیسا باید جلوی تمام بچه های کالس به متین ابراز عشق کنه. همگی با هم گفتن: - قبوله. و من به این فکر کردم که چرا دوباره جوگیر شدم و شرط بستم؟ وای، اگه می باختم آبروم می رفت. کوروش که دید من جدیم باز ساز مخالف زد و گفت: - ملیسا تو رو خدا بی خیال شو. متین با بقیه فرق داره، بفهم این رو. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• 🍃باید فقط به خدا پیله کرد.. 🍃 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_4 رو به شقایق گفتم: - خودت زر می زنی. می دونی چیه؟ تو حسودیت
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 _جوش نزن کوری جونم، به جون تو نه، به جون این یلدا، نه به جون دوتاییتون، کاری می کنم که آقا متین تو روی همه جلوم رو بگیره بگه ملیسا من عاشقت شدم و به جای کفشام تو جفت چشام زل بزنه. یلدا با فریاد گفت: - خفه شو، از جون خودت مایه بذار. بی خیال جواب دادن به یلدا شدم و مانتوم رو از قسمت آستین جر دادم و کیف قرمز خوشگلم رو روی زمین مالیدم و بعد انداختم رو شونم و چندتا سیلی کوچولو هم زدم تو لپای سفیدم که کمی قرمز بشه. نازنین گفت: - وا؟ دیوونه شدی؟ خدا شفات بده. - خفه، همتون دنبالم بیاید. شقایق گفت: - آهان، این باز می خواد استاد رو رنگ کنه. - آهان، آفرین به عقل این بچه. شقایق با حرص گفت: - خاک تو سرت، من از تو یه سال بزرگ ترم. - می دونم گلم، تو فقط از نظر هیکلی و سنی بزرگ تری عقل که حتی در حد این بهزادم نداری. تا بهزاد و شقایق اومدن جواب بدن، یلدا گفت: - وای ملی این مانتو که االن آستینش رو پاره کردی، همونی نیست که دیروز خریدی و به خاطرش چهار ساعت من بدبخت رو تو پاساژ تاب دادی؟ - آره همونه آبجی. شقایق رو به بچه ها گفت: - پولداریه و بی دردیه و بی عقلی! به پشت در کالس رسیدیم، وگرنه جوابش رو می دادم. از پنجره کوچیک روی در نگاهی به داخل کالس انداختم، استاد مشغول درس دادن بود. در زدم و منتظر شدم. سهرابی با اون صدای کلفتش گفت: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_5 _جوش نزن کوری جونم، به جون تو نه، به جون این یلدا، نه به ج
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 _در حالی که پوستم هنوز از سیلی ها سرخ بود، در رو باز کردم و گفتم: - اجازه هست استاد؟ استاد در حالی که در ماژیک وایت بردش رو محکم می بست، با عصبانیت رو به من گفت: - خانم احمدی شما و دوستاتون باز دیر رسیدید. حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟ در حالی که تصنعی گریه می کردم گفتم: - استاد به جون همین دوستام که برام خیلی عزیزن، من داشتم سر موقع می اومدم دانشگاه که یه پسره ی عوضی مزاحمم شد و بعد به آستینم اشاره کردم و و کیفم رو جلوم گرفتم و چند بار به اون ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد و خاک شد و شقایق بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفه افتاد. بی خیال اون، رو به استاد گفتم: - باز خدا رو شکر من فنون کاراته رو بلد بودم. استاد که تحت تاثیر اشک هام قرار گرفته بود گفت: - خیلی خب دلیل شما موجه، دوستاتون چی؟ در حالی که به چهره خندون بهروز نگاه می کردم گفتم: - طبق معمول یا کافی شاپ بودن یا پارکی یا ... استاد محکم گفت: - بقیه بیرون، خانم احمدی بشینن، از درس دادن انداختیم. شقایق بشگونی از بازوم گرفت و در گوشم گفت: - خیلی نامردی. در حالی که در کالس رو به روشون می بستم زمزمه کردم: - گم شین همتون، من مانتوی نازنینم رو جر دادم که شما بیاید سر کالس؟ می خواستید یه کم ابتکار عمل داشته باشید. و در رو بستم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• خداے خوبم ، خودت بساز تو بسازے قشنگ ترهـ میسپارم به خودت.. °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |