-
-
روزے جهانے میشود🍃
مجذوب نورِ
|تو|••♡
روزے خبرها میشود♥️
شرحِ↓
ظهور تو...🤩🌙
-
-
🍕> #عیدڪم_مبروڪ
🎀> #حب_المـهدے_یجمعنـآ
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
#یاصـاحـبالـزمـان🌸
باید براےِ آمدنشـ••👣
لحظہ را شمُرد
آن لحظہاے که
رخ بنماید بهـارِ ماستـ♥️🍃
🌸| #مولایمن
🎈| #ایعشقادرکنی
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_26🌻 یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_27🌻
صالح خودش به خرید رفته بود. لباس برای من خرید👗 و یک سری لباس هیئتی شیرخواران برای بچه. می گفت دختر باشد یا پسر همین را توی هیئت می تواند بپوشد. رنگش سبز بود و یک ردیف کامل سکه ی طلایی به آن وصل بود. با پیشانی بند "یا علی اصغر ادرکنی"
سال تحویل نیمه شب بود. لباس پوشیدم و به کمک صالح به جمع پیوستیم. سلما سفره ی هفت سین را چیده بود و تلویزیون برنامه ویژه ی سال تحویل را پخش می کرد. حال و هوایم عجیب بود. استرس داشتم اما با هوای سال تحویل قاطی شده بود. دلم برای زهرا بانو و بابا تنگ شده بود.😢
ــ چیه خانومم؟ چرا بُق کردی؟
آهی کشیدم و گفتم:
ــ کاش بابا اینا هم بودن.
خندید و گفت:
ــ کاری نداره. الان میرم میارمشون.😊
بلند شد و رفت.
"کاش زنگ می زد"
طولی نکشید که با آنها آمد. زهرا بانو با سینی تزئین شده ی هفت سین و ظرف آجیل و جعبه ی کادویی به همراه بابا و صالح آمد. ذوق زده از دیدارشان بلند شدم و آنها را بغل کردم. زهرا بانو گفت:
ــ خواستیم سر شب برات بیاریم صالح گفت خوابیدی تا اینکه الان خودش اومد دنبالمون.☺️ عزیزم، با پدرت واست عیدی گرفتیم. خدا کنه خوشت بیاد اینم هفت سین برا مبارکی. خوشبخت باشید با هم😊
جعبه ی کادویی را باز کردم و قواره ی پارچه ی خوشرنگی را دیدم. خیلی خوش جنس و دوست داشتنی بود. بابا هم پاکت پول را به سمتم گرفت.
ــ قابل نداره دختر گلم
ــ بابا...😕 مگه با زهرا بانو فرقی دارید؟ اینم زحمت شما بوده خب. این دیگه زیادیه.
ــ نه دخترم. من جهیزیه هم برات نگرفتم. این مبلغ رو برا جهیزیه ت کنار گذاشتم. گفتم با عیدیت به خودت بدمش. صالح گفته بعد از اینکه از سوریه برگرده انشاءالله میرید تو خونه ی خودتون.
با تعجب به صالح نگاه کردم.😳 خندید و گفت:
ــ بابا قرار نبود لو بدید ها...😂 اونجوری نگاهم نکن مهدیه. خواستم بهت بگم. خونه گرفتم همین نزدیکیا😅
سکوت کردم و کمی توی خودم رفتم. از تنهایی می ترسیدم. چه عجله ای بود؟ من با این وضعیت چطور می توانستم تنها باشم؟
ــ کی باید بریم تو خونه ی جدید؟😞
ــ ان شاء الله برگردم بعد. فعلا مستاجر داره. تا دوماه آینده تخلیه می کنن. تا اونموقع منم برگشتم به امید خدا...
لبخند محوی زدم و توجهمان به دعای تحویل سال جلب شد. سکوت کردیم و دستها به دعا بلند شد🙏
🍃یٰا مُقَلِبَ الْقُلوُبِ وَالْاَبْصٰار
یٰامُدَبِرَ اللَیْلِ وَالنَهٰار
یٰا مُحَوِلَ الْحَوْلِ وَالْاَحْوٰال
حَوِّلْ حٰالَنٰا اِلٰی اَحْسَنِ الْحٰال🍃
"خدایا شهادت سوریه رو تو سرنوشت صالحم قرار نده.😭"
سال تحویل شد و با حسی غریب سال جدید شروع شد😔
#ادامہ_دارد...°•♡°
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
این روزها
همه جا نام شما را میبینم ؛
نامتان که به میان میآید
حال دل همه خوب میشود ...
چه رسد به اینکه
صدای اناالمهدیتان در گوش زمین بپیچد ...
▪️شوقِ دیدار تو دیوار قفس میشکند
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
#همسفرانہ
زبانے ڪہ بہ لطافتــ💕بچرخد
زورِ بازویے ڪہ امنیتــ✌️ بدهد
دنیاے دو نفره تان را💚
#بهشتــــــــ میسازد.....
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
#عاشقانهـ 🌹🍃
مصرعٓے از قلـبـ❤️ـ منـ
با مصرعے از قلبـ #طُُُُُ
شاہ بیتۍ مےشـود
دَر دفـتـ📖ـر دیوانـ عشقـْ
#صائب_تبریزے🎈
#حضرت_یار
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_27🌻 صالح خودش به خرید رفته بود. لباس برای من خرید👗 و یک سری
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_28 🌻
دیشب اصلا نخوابیدم. حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوابید. همین که می دید هنوز بیدارم کلی غر می زد و بعد نازم را می خرید و می گفت بیدار ماندن برای خودم و بچه خوب نیست.
دست خودم نبود. خواب به چشمم نمی آمد. فردا صبح صالح می رفت و بازگشتش با خدا بود. اصلا خواب چه معنایی می توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می رفت و روحم از تنم؟😭 نماز صبح را با صالح خواندم. لبه ی تخت نشستم و قامت بستم. بغضم ترکید و با صدای زمزمه ی صالح دل سیر گریه کردم. نماز که تمام شد، صالح چادر نماز را از روی چشمم کنار زد و با اخمی ساختگی گفت:
ــ چیکار کردی با خودت😠 ببینم... نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی😜
چیزی نگفتم. می ترسیدم دلش را بلرزانم و از رفتن منصرف شود. می ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سر قولش بماند. می ترسیدم... از خیلی چیزها می ترسیدم. ذهنم آشفته بود و از نگرانی حالم بهم می خورد. صالح از کمد بسته ی لواشک را بیرون آورد و گفت:
ــ میدمش دست سلما... فقط روزی یه دونه بهت بده بخوری.😏 دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته. درست و حسابی غذاتو بخور و مامانِ لوسی نباش. باشه؟😘
سری تکان دادم و بغضم را فرد دادم. تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم.
ــ اینو بنداز دستت. می خوام همراهت باشه. مثل دستبند بنداز به مچت.
مچ دست چپش را جلو آورد و گفت:
ــ خودت برام بنداز.
تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد.📿 انگشتر فیروزه را(حلقه مان)💍 از دستش درآورد و با زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت. دلم گرفت.😔
دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم. حالم دست خودم نبود و مدام دلشوره داشتم. دلم نمی آمد به رفتنش "نه" بگویم اما حالم خیلی بد بود. "چرا سپیده نمی زنه؟ امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن"
ــ مهدیه جان
نگاهش کردم.
ــ چرا نمی خوابی خوانومم؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم.
ــ خوابم نمیاد بخدا...
ــ مرگ صالح بخــ...
دستم را روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم:
ــ تو رو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار. چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو.
اشک جمع شده در پشت پلک هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد.
ــ قربون اون چشمات...😔
اشکم را پاک کرد و به خواسته اش چشمم را بستم. دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد. کاش موهایم را نوازش نمی کرد. نفهمیدم چطور خوابم برد.
٭٭٭★★★★★★★★★★★٭٭٭
وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده، در حال چک کردن وسایلش بود. مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم.😱 صالح سراسیمه لبه ی تخت نشست و مرا به آغوش کشید.
ــ آروم باش خوشگلم... چی شده؟
بغض کردم و گفتم:
ــ چرا بیدارم نکردی؟ می خواستی بدون خداحافظی بری؟!😭
ــ نه عزیز دلم... چطور ممکنه بدون خداحافظی برم؟ خواستم کمی استراحت کنی.
بغضم ترکید و گفتم:
ــ الان وقت استراحته؟؟!! صالح منو از این دو سه ساعت دیدنت محروم کردی.
ــ مگه می خوام برنگردم؟ وقتی برگشتم هر روز بشین نگاهم کن.😊
حالم بهم خورد. خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم.
ــ چی شد فداتشم؟
حالم را که دید با خنده گفت:
ــ دخملم داره اذیتت می کنه؟!
و خطاب به بچه گفت:
ــ اینجوری می خوای مواظب مامانت باشی پدر صلواتی؟😂
آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
ــ از کجا می دونی دختره؟
ــ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه؟!😒
خندیدم و گفتم:
ــ نه چه حرفی؟ از خدامم هست همدم مامانش باشه.
پیشانی ام را بوسید و گفت:
ــ قربون مامانش... مهدیه جان... من برم؟
قلبم هری ریخت. اصلا انگار لحظه ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم.
ــ دیگه سفارش نمی کنم ها... مراقب خودت و بچه باش. تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان شاء الله.
کوله را به دستش گرفت و روبرویم ایستاد.
ــ یه چیزی توی گوشیت برات یادگاری گذاشتم. وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر.😊
مقاوتم از دست رفته بود. بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می شد. انگار بار آخر بود می دیدمش. آغوشش مأمن دلتنگی ام شد و سینه اش تکیه گاه سرم. جلوی لباس نظامی اش خیس شد بسکه هق زدم. بعد از رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد.
دلم برای سلما می سوخت. حالش را فراموش نمی کنم وقتیکه تنها تکیه داده بود به درب حیاط و با قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می ریخت و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من، سکوت کند، بخندد و گوشه ای پنهان بغض خفه شده اش را رها کند.😔
"خدایا سپردمش دست خودت."
نمی دانم خوابم برد یا بی حال شدم. خسته بودم. هر چه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت.
#ادامہ_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 🎀#رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_1🌻 ــ ببخشید مهد
دنیاےقشنگمذهبےها |°•🦋♥️☝️
شروع رمان مذهبی#از_سوریه_تا_منا🍂
🕊❤️ رمانی فوق العاده زیبا 😍
بخونید و لذت ببرید😌☝️....
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
🌸خدایا🌸
ما برای تو تیپ زده ایم 😍
بگذار نپسندمان ...
ما را چه به نگاه غیر ؟؟
همین که بنده #خوشتیپ توءیم 😍❤️
ما را بس .......
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_28 🌻 دیشب اصلا نخوابیدم. حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوا
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_29🌻
ــ ساعت چنده؟🙄
سلما لبخندی زد و گفت:
ــ بیدار شدی؟😊
دستم مثل وزنه سنگین شده بود. به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم، حس کردم گودی آرنجم می سوزد.
ــ آااخ...😖
ــ چی شد مهدیه؟
ــ دستم...
پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم:
ــ این دیگه چیه؟
ــ نگران نباش. چیزی نیست. وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود. کمی بدنت سرد شده بود. با دکترت تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس. ماهم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختیم اینجا.😂 کمی فشارت افتاده بود. برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر.
چشمانش سرخ بود و بی حالت. تازه متوجه شدم. انگار خیلی گریه کرده بود. "طفلک سلما... چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش. الان می دونم تو دلش چه خبره اما نم پس نمیده"😭
اشکم سرازیر شد و صدای کوتاه هق ام، سلما را متوجه خود کرد.
ــ ااااا مهدیه...! الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟
صدایش زدم با ناله. انگار می خواستم دق این چند روز سکوت و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم.
ــ سلماااا😭
ــ جان سلما.
ــ من صالحمو می خوام. من بدون صالحم می میرم. من دق می کنم تا برگرده...😭
صدایش بغض آلود بود و بین حرف هایش آب دهانش را فرو می داد که بغض اش را پنهان کند.
ــ فدای تو بشم... با خودت... اینجوری نکن... صالح هم بر می گرده... وقتی بیاد... به من نمیگه قربون مرامت خواهر...😔 زنمو اینجوری دستت سپردم؟!... می خوای... شرمندم کنی؟
لحن صدایش عوض شده بود. خودم را از او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و هردو با هم به حال دلمان گریستیم. حالا سلماهم بی وقفه و با زجه مرا همراهی می کرد. گوشی موبایلم زنگ خورد. چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:
ــ سلام زهرا بانو...
ــ سلام دخترم. نصفه عمرم کردی. خوبی؟😞
ــ خدا نکنه مامانم. ببخشید. دردسرای یکی یه دونه تون تمومی نداره. خوبم.
ــ برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم. بیارم برات؟
ــ نه... الان نه...
صدای صالح توی مغزم پیچید "مامانِ لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری"
ــ زهرا بانو... بیارش گرسنمه...😕
ــ الهی دورت بگردم همین الان میام.😊
تماس قطع شد. ساعت را که نگاه کردم نزدیک غروب بود. یک روز از دنیا بی خبر بودم...! "کاش می خوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار می شدم"
گوشی توی دستم بود. "یادگاری صالح" همه ی فایل ها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی.🎤🎞
ــ مهدیه جان... خانومم. سلام
می دونم... دلت تنگه... چشمات بارونیه... اما توکل کن. به خدا توکل کن و صبور باش. تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد می گیره. می خوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم... پس باید صبر رو یاد بگیره😜
صدای خنده اش توی فضای اتاق پیچید و تنهایی ام را شکست.
ــ می خوام اسمشو بذارم صالحه... ها... چیه...؟ حرفیه...؟ می خوام با دخترم هم اسم باشیم... حسودی نکن...😏
باز هم صدای خنده ی صالح دلم را برد.
ــ مهدیه ی من... تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم. قول میدم زود ببینمت. تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش...😔🙏
گوشی را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم...
#ادامہ_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
#پارت_ویژه
🔞یواش یواش داشت میومد طرفم 😱♨️
شانس گندمم کل کوچه خلوت بود البته درمواقع دیگه هم خلوت بود😰
ولی ساعت شش ونیم صبح دیگه همون یکی دونفرم به ندرت پیدا میشد .
انقد اومد نزدیک تا پشتم خورد به دیوار و مجبور شدم مکث کنم....😢🔞♨️💦
#ادامه_رمان_جذاب 😍💯🔞👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1344733197C470f2adaaa
#دنبالکنید_عالیه😉☝️
جدیدترین داستانها ورمانها👆🔞❤️👆💦