eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• شب شود با نور احمــــــد مثل روز می شود نــــورش چو مَہ گیتی فروز... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_30 عــق، خاک تو سرت با این فکر کردنت! تو یا فیلم هندی زیاد
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 شنیدن صدای "یوهوی" من به سمتم برگشتن. من هم به سمت اون ها تغییر مسیر دادم. با رسیدن به اون ها هر کدوم چیزی گفتن و من در مقابل تعریف هاشون فقط تشکر کردم. فرهاد شیربرنج با صدای نکرش گفت: - عالی بود، ولی فکر نکنم که تو اسکی به پای متین برسید. انقدر تعجب کردم که دهنم باز موند. - واقعا؟! چه جالب. متین چشم غره ای به شیربرنج رفت و گفت: - فرهاد اغراق می کنه. مریم یکی از دخترای محجبه ی کالس گفت: - آخ جون بچه ها مسابقه آقا متین و ملیسا جون دیدنیه. و قبل از این که ما جواب بدیم شروع به تشویق کردن. جالب این بود که اکثر دخترا متین رو تشویق می کردن و همه ی پسرا جز شیربرنج هم منو. رو به متین گفتم: - سوسکت می کنم. بدون این که نگاهم کنه پوزخند زد و گفت: - باشه، من آمادم. و کالهش رو پایین تر کشید. لعنتی حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که طرف انقدر تو اسکی وارد باشه که من به گرد پاش هم نرسم. صبر کن ببینم، مگه بچم به جز درس و خوندن کتابای مذهبی و اینا کار دیگه ای هم انجام می داده؟ نه، حتی اگه می مردم هم نباید کم می آوردم. صدای داد و تشویق های بچه ها اون قدر دور شده بود که به زور به گوش می رسید، پس وقت تمارض بود. تو یه ایست ناگهانی، با صورت پخش زمین شدم. و کولی بازی درآوردم که بیا و ببین. - آی خدا ... مُردم ... وای دستم شکست ... وای خدا ... - چی شدید؟ ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• مــا اگــر بــــر نـــام حــــیـــدر عــاشـــقـــیم شــــیـــعــــہ ۍ درس امــــام صــــادقــــیــم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡•• تــُـــــــــو را شبیه سه شنبه ها دوستت دارم❤️ انبوهم از دوست داشتنت امــــــــا چه دلتنـــــــگ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_31 شنیدن صدای "یوهوی" من به سمتم برگشتن. من هم به سمت اون ه
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 چی شدم؟ واقعا که، من داغون شدم اون وقت تو می پرسی چی شدم؟ کنارم زانو زد و گفت: - دستتون طوری شد؟ - دست کی؟ سرش رو یک آن باال آورد و نگاه سیاهش رو حواله ی صورتم کرد، اما سریع به حالت قبل برگشت و گفت: - دستت، دست ... - آهان دست منو می گی؟ آخه گفتی دستتون فکر کردم من و یکی دیگه و ... وسط چرت و پرتایی که می گفتم جفت پا پرید و گفت: - خیلی خوب، حاال اوضاعش چطوره؟ آستینم رو تا آرنج باال زدم و گفتم: - درد داره. نگاهش رو از دست تا آرنج عریانم گرفت و گفت: - ال ا... اال ا... از جاش بلند شد. با لحن طلبکاری گفتم: - کجا؟ درحالی که نگاهش به طرف دیگه ای بود گفت: - برم کمک بیارم. با دور شدن متین از من، زمینه ی بردم مهیا شد. سریع چوب هام رو پا کردم و برو که رفتیم. به بچه ها که رسیدم به خوب کاری می کنی، برو. عنوان برنده دست هام رو باال بردم و بعد از یکی دو دقیقه متین هم رسید. صورتش دیدنی بود. نگاهش رو برای شش یا هفت ثانیه به چشم هام دوخت و چنان چشم غره ای رفت که خودم رو خیس کردم. وای مامان، چقدر بچم جذبه داشت! با گلوله ی برفی که محکم به پهلوم خورد به سمت بهروز برگشتم. ابروهاش رو چند بار باال و پایین انداخت و گفت: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• تو دوری از برم دل در برم نیست هوای دیگری اندر سـرم نیست بجان دلبـــرم کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نیست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡•• غُصـــــــــه هم میگذرد آنچنانی که فقـــــــــــط خاطـــــــــــره ای می‌ماند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_32 چی شدم؟ واقعا که، من داغون شدم اون وقت تو می پرسی چی شدم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 _نشونه گیری رو حال کردی؟ سریع گلوله ای برفی درست کردم و به سمت صورت نازی پرت کردم. جیغ نازی همانا و وسط ریختن بچه ها و پرت کردن گلوله ها به هم همانا. در این گیر و دار دنبال متین می گشتم که دیدم داره آروم آروم به سمت خروجی پیست می ره. سریع گلوله نسبتا بزرگی درست کردم و زدم پس سرش. یک آن ایست کرد و به سمت ما برگشت. دستم رو باال بردم و با حرکت انگشتام نشون دادم کار من بوده. بدون این که جبران کنه به راهش ادامه داد و من از عصبانیت پوفی کشیدم و با حرص دنبالش به راه افتادم. خیر سرم اومده بودم که امروز هر طور شده این بچه مثبت رو تور کنم، اما متین حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود. "لعنتی آدمت می کنم." - داداش، برادر من، آقا متین ... یه لحظه. -ایستاد و به سمتم برگشت، اما باز هم نگاهش به کفش های لعنتیش بود. - تو چرا ... - ملیسا؟ با تعجب به سمت صدا برگشتم: - وای خدا نه ... این جمله بی اختیار با دیدن آرشام از دهانم خارج شد. متین آروم گفت: - اتفاقی افتاده؟ با نزدیک شدن آرشام که مشکوک به من و متین نگاه می کرد، حتی نتونستم جوابش رو بدم. - به به ملیسا جون، پارسال دوست امسال آشنا، از این طرفا؟ با حرص گفتم: - یعنی می خوای بگی امروز تصادفا اینجا اومدی و احتماال مامانم بهت چیزی نگفته. با پررویی گفت: - دقیقا، از کجا این قدر درست حدس زدی؟ - واقعا که خیلی ... - خیلی چی؟؟ ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• تمام چیزی که باید از زندگی آموخت تنها یک کلمه است می گـــــــــذرد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
♡•• دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_33 _نشونه گیری رو حال کردی؟ سریع گلوله ای برفی درست کردم و
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 به سمت متین که متفکر به آرشام نگاه می کرد برگشتم و گفتم: - متین جان ایشون آقا آرشام هستن، دوست خانوادگی ما. و رو به آرشام هم گفتم: - ایشون هم همکالسی بنده هستن. و به متین اشاره کردم. متین از این که با آرشام سر و سنگین حرف زدم و با اون صمیمی، کامال جا خورده بود. آروم گفت: - از آشناییتون خوشبختم. و اما آرشام نگاه سر تا پا تحقیر کننده ای به متین و دستش که به نشان دست دادن جلوش دراز بود انداخت و در حالی که دستش رو درون دست متین می گذاشت گفت: - خیلی جالبه ملیسا، نه؟ - چی جالبه؟ - این که تو با این تیپ آدما دوست بشی. متین دستش رو از دست آرشام بیرون کشید و گفت: - ما فقط با هم همکالسی هستیم. آرشام نگاهی به دورو برش انداخت و گفت: - کامال مشخصه این که تنها اومدید این طرف و ... - بسه آرشام. می دونی مشکل تو چیه؟ این که همه رو به کیش خود پنداری. - بله ملیسا خانم، شما درست می گید. متین با اجازه ای گفت و رفت. با نگاهم اون رو دنبال کردم و بعد به سمت آرشام که با اخم نگاهم می کرد برگشتم و گفتم: - چیه؟ حالت جا اومد جلوی اون منو ضایع کردی؟ - واقعا که ملیسا! یعنی اون واقعا واست مهم بود؟ - هیچ پسری واسه من مهم نیست، مخصوصا تو. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• بِگو خیال تو شَب ها کمی به رَحم آید ؛ قسم به جانِ خودت مَن هَنوز بیدارم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |