رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 🎀 #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_2🌻 مراسم تمام
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_3🌻
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم.😔 حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود.😕 حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "🙏
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃 هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠 چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟😒
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟😏
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡 بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏 متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.💔
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠 شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟😰
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😰
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_3🌻 پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم.
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_4🌻
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍 مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔 خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.😅 معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭 اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟😕
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم.🤐 سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
#ادامہ_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
شک ندارم اگر حجابی
والاتر از چادر وجود داست،
حضرت زهرا(س)
که سرور زنان عالم است
آنرا به سر میکرد
مطمئن هستم که #چادر؛ پوشش سروران است
آیین را از انتخاب #مادرم فهمیدم
#دختران_چادرے
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
#پسرونه
پروفایل مذهبی
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
#دخترانه
پروفایل مذهبی
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
مۍگفٺ: ݘــادر ٻادگــار😍
حضــرٺــ زهــرا(س) اسٺــ💚
اٻمــان ٻڪ زنــ🌸🍃
وقٺۍ ڪامل مۍشــود 😊
ڪہ حجــاب را ڪامل رعاٻٺــ ڪند...👌
🌷شہید ابراهٻــم هادۍ🌷
#ٻادگــارِ_مــادر_دارۍ_بانــو🌹
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_4🌻 هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بس
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_5🌻
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.😊 سلما سر از پا نمی شناخت.
از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐
سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر😅
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😳
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه.😡 تو دختری یادت باشه☝️🏻
در ضمن چشاتو درویش کن"😒
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست.😰 نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده😔"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟😯
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😒
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔
#ادامہ_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
#یا_صاحب_الزمان_عج💛
☘خودٺ آمــادهٔ تغییـرمان ڪن
💚دُچارِ بهتریــن تقدیـرمان ڪن
☘بہ جاے #جمعہ٬آقا روزِ #شنبہ؛
💚بیــا و سخٺ غافلگیـــرمان ڪن!
اللهم عجل لولیک الفرج الساعه
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
🌸بسم الله الرحمن الرحيم🌸
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
🌸دعای سلامتي محبوب🌸
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 🎀#رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_1🌻 ــ ببخشید مهد
✨
دنیاےقشنگمذهبےها |°•🦋♥️
شروع رمان مذهبی#از_سوریه_تا_منا🍂☝️☝️
خوش اومدین 😍❤️💋
با حوصله بخونید عاشقش میشید🤩
#پروفایل💔🍃
+اللهم عجل لولیڪ الفرج
بی هیچ استــعــ✨ـاره
و بی هیچ قافیه ...
چــ🍃ـادر عجیب روی
سـ🧕ـرت عشق میکند ...
#عجیچادریهافرشتهاند☺️
#حفظچادرانقلابزینباست🙏
#چادرانهـ🖤🍃
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |