eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 °پرید اونڪہ بالش ڪمے زینبے °بود{👌🦋} °خوشا دخترے ڪہ دلش زینبے °بود{♥️😌} °نذار چـادر ازسـر بیفتـہ رهـا °شہ{😞🥀} °بذار آخـرش باشہـادت تموم °شہ{✨🕊} °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدومت‌مبارڪ‌ارباب💛 پسر‌فاطمہ‌امروزبه‌دنیا‌آمد🌸 ارباب‌خوبم‌‌‌تولدت‌مبارڪ🌿♥️✨ ‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_12🌻 "دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی" طنین صدایش مدام توی گ
💠🔅💠🔅💠 ❣ 🌻 شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد. یک شاخه گل و جعبه ی کادویی در دستش بود.🎁🌹 هر چه اصرار کردیم گفت شام خورده. زهرا بانو غذایم را توی سینی گذاشت و گفت ببرید باهم بخورید. باهم به اتاقم رفتیم. سینی را گوشه ای رها کردم. و کنار صالح روی تختم نشستم. انگار تازه پیدایش کرده بودم.😍 هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمی آمد به سرش غر بزنم. جعبه کادویی را بازکردم. ادکلن بود. کمی دلم فشرده شد.💔 ــ چی شد مهدیه جان؟ خوشت نیومد؟ ــ نه... یعنی... اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست. فقط...🙄 ــ فقط چی خانوم گل؟ ــ صالح جان😔 مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟ خندید. دستی به موهایم کشید و آنها را پشت گوشم پنهان کرد. ــ عزیز دلم بد به دلت راه نده. من که می دونم... مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرات نمی کنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه.😜 خندید و ریسه رفت. با مشت به بازویش زدم و اخم کردم و گفتم: ــ زبونتو گاز بگیر.😒 ــ مهدیه جان... عطر از چیزهایی بوده که پیامبر خوشش می اومده. بهتره روایات و احادیثمون بیشتر مد نظرت باشه تا این حرف های کوچه خیابونی. حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟😏 نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش می دانست چرا، اما می خواست با حرف زدن مرا سبک کند. ــ سکوتت هم قشنگه خانوووووم.😘 بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت: ــ می دونم. دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست. ــ روزا سرت شلوغ بود، نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟😒 ــ بخدا اگه بگم عین جنازه می افتادم و خوابم می برد باورت میشه؟ تنم لرزید. بغض کردم و گفتم: ــ این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه؟! چشمکی زد و گفت: ــ ببخشید. خب بیهوش می شدم😜 چیزی نگفتم. ــ عروس خانومم آمادگی داره واسه پس فردا؟😍 چه می گفتم؟ نه لباسی نه آرایشگاهی نه... آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟ همین را از او پرسیدم. به چشمانم زل زد و گفت: ــ تو چطور مراسمی دلت میخواد؟ ــ من؟!! خب... نمی دونم بهش فکر نکردم. فقط اینو می دونم که از اسراف متنفرم. لبخندی زد و گفت: ــ خانومِ خودمی دیگه... مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون. عصر هم نوبت محضر گرفتم. فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر. روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هرجا توبگی... ابروهایم هلال شد و گفتم: ــ صالح...😩 خیلی همه چیو آسون میگیری... من هنوز جهیزیه نگرفتم. زهرا بانو ناراحته. فقط دارن و یه بچه، اونم من. تکلیف خونه چی میشه؟ آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی؟😔 با آرامش دستم را گرفت و گفت: ــ نگران نباش. بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه غولش کردن، چیزی نیست. مامان زهرا بعدا می تونه سر فرصت برات جهاز بگیره. الان ما می خوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم. پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم. فقط یه تختخواب دونفره که...😁 سرم را پایین انداختم. گوشی را از جیبش درآورد و عکسی را به من نشان داد. تخت دونفره ی ساده اما شکیلی بود که روتختی آبی داشت و به فضای اتاق صالح می آمد. ــ دیروز آوردمش. کلی با سلما کشیک دادیم که تو متوجه نشی. لا به لای کارای خودم که سرم حسابی شلوغ بود این کارم انجام دادم. خواستم غافلگیرت کنم.😊 تصمیم گرفتم من هم کمی به سادگی فکر کنم. ــ پس منم لباس عروس نمی پوشم. ــ چی؟ چرا؟ ــ خب کرایه ش گرونه میریم یه لباس ساده ی سفید می گیریم. بعد میریم محضر.😊 ــ نه... نه... اصلا حرفشو نزن ــ ااا... چرا؟😒 ــ خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم. ــ اینم شد قضیه ی حلقه؟ خیلی بدجنسی. ــ نه قربون چشمات. خودم دلم می خواد لباس بپوشی. دیگه... ــ دیگه اینکه... من می ترسم. یعنی سردرگمم. ــ سردرگم!!! چرا؟ ــ خب یهو می خوام بشم خانوم خونه. نمی دونم چه حسیه؟ من هنوز باهاش مواجه نشدم. خندید و گفت: ــ خب چرا از چیزی می ترسی که باهاش مواجه نشدی؟ سکوت کردم. درست می گفت. باید خودم را به داخل ماجرا هول می دادم ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب هنگام است و زمان خواب مولای من ، برای سلامتی ✨وجود نازنینتان آیه الکرسی میخوانیم..... 🌸✨❄️ دعای هنگام خوابیدن 🌙 💥«باسْمِکَ اللَّهُمَّ أَمُوتُ وَ اَحْیَا» «بار الها!با نام تو میمیرم و زنده خواهم شد دعای بلند شدن از خواب 🌞 💥«الْحَمْدُ للهِ الَّذِي أَحْيَانَا بَعْدَ مَا أَمَاتَنَا وَإِلَيْهِ النُّشُورُ» °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
‍ 💛 چادر🌺🍃 به سرت دارے و مـن دل نگرانم..☹️ سخت است که پشت سرت آرام بمانم.. تو ذڪر📿 به سر دارے و من پشت سر تو..💖 لاحـــــول و لا قــــــوة الا به زبانـم..❣ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ شما لب چهار راه ایستادی🚦 یک دختر زیبا،👧 یک خانم زیبا پشت فرمان است 🚗 یک چند ثانیه ای یک نگاه به این میکنی👀 عجب تکه ای است. 😋 شد... 😱🙁 نگاهش کردی آنوقت ازدواجت شش ماه عقب میافتد 😫 هی میروی، نمیشود... 😞 میگوید بخاطر اینکه باقلوا خوردی،🍫 از بشقاب پلو محروم شدی🍛 ⚛کم من لقمه من اکلانی، امیر المومنین فرمودند: گاهی یک لقمه جلو اشتها را میگیرد 😐 شما یک باقلوا را بخوری اشتهایت نصف میشود. 🙁 ••┈┈••✾❀🕊💓🕊 ❀✾••┈┈•• °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_13🌻 شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد. یک شاخه گل و جعبه ی کا
💠🔅💠🔅💠 ❣ 🌻 لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم. آن روز از ظهر آرایشگاه بودم.👰🏻 آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم.😇 قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم. صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش شوم.🚗 چادر سفید را روی چهره ام کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی را روشن کرد و با هم به محضر رفتیم. 14 سکه طلا و آینه و قرآن و 14 شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد. همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد. صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند.😖 محرم که شدیم حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر. صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت. چادرم را برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم. چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد😊 ــ قربون دومادم بشم من...😍 شرم کرد و گفت: ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.😅 سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم. شب وقتی که مهمانها رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند. خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود.😔 مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد. خودم را به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم.😭 بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت: ــ بابا جان... سربلندم کنی. دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته.🙏 همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربون دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه. تو دختر زهرا بانویی...😏 مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی. دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند. با صالح به اتاقمان رفتیم. خسته بودم و دلتنگ، اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم. روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد. تشت آب را آورد و پایم را شست. کارهایش به نظرم جالب بود😳 اما شرمگین هم بودم.😅 کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید. لبخند زد و گفت: ــ روزی منو زیاد می کنه عروس خوشگلم.😊 مفاتیح راباز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد. پیشانی ام را بوسید و به نماز ایستاد... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب كه در بهشت وا مى ‏گردد🎉🌸 هر درد نگفتنى دوا مى ‏گردد از يمن ولادت امام سجاد(ع)🎉🌸 حاجات دل خسته روا مى ‏گردد میلاد امام سجاد علیه السلام مبارک🎉🌸 عیدتون مبارک و همگی حاجت روا🌸 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_14🌻 لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایش
💠🔅💠🔅💠 ❣ 🌻 با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظه ای موقعیتم را فراموش کردم.😳 ــ سلاااام خانوم گل... صبحت بخیر لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم. هنوز از پدر صالح خجالت می کشیدم که راحت باشم. صالح روسری را از سرم برداشت و گفت: ــ بابا ناراحت میشه. اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش.😒 با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفره ی صبحانه نشستیم. صدای زنگ پیچید حسی به من می گفت زهرا بانو پشت در منتظر است.😍 حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد. گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید.😅 کنار هم نشستیم. زهرابانو برایم لقمه می گرفت و حسابی نازم را می خرید. صالح گفت: ــ مامان زهرا دارم نگران میشم. مگه خانومم چندسالشه؟😏 و با سلما ریسه رفتند. زهرا بانو بغض کرد و گفت: ــ بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خونه خیلی سوت و کور بود. ــ ای بابا... دور که نیستیم. فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه.😜 از در بندازینش بیرون از پنجره میاد. از رو دیوار خودشو پرت می کنه تو حیاط. تازه... پشت بوم رو یادم رفت.😂 و دوباره خندید. زهرا بانو هم خندید و گفت: ــ هر وقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون. و رو به من گفت: ــ دخترم ساک لباست رو آوردم. پشت در گذاشتمش. کی راه میفتین؟ ــ صالح گفته بعد از ناهار.☺️ صالح لقمه را فرو داد و گفت: ــ آره مامان زهرا. الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست می کنه شما و باباهم بیاین دور هم باشیم. بعد از ناهار میریم ان شاء الله... ــ نه دیگه ما زحمت نمیدیم. ــ چه زحمتی؟ تعارف نکنید خونه دخترتونه.😊 زهرابانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود. من هم کمی پلو درست کردم و باهم ناهار خوردیم. صالح می خندید و می گفت: ــ احسنت... 👏 چه دستپخت خوشمزه ای خودمونیم ها... مامان زهرا کارتو راحت کرد. به به... عجب پلویی😁 و همه به خنده افتادیم. ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
دعای سلامتي محبوب🍃 اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا . 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |