رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_34 روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم
💠🔅💠🔅💠
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_35
ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کردم و به دکتر رفتم. دکتر هم توصیه های لازم را گفت و اینکه حداقل تا شش ماه آینده حق بارداری مجدد ندارم. اصلا به این چیزها فکر نمی کردم. تمام هَم و غَمم صالح بود و رسیدگی به او...😔 به خانه که بازگشتم تازه بیدار شده بود. نگران بود از نبودم و شاکی از اینکه چرا تنها رفته ام؟!
ــ تو مگه استراحت مطلق نبودی؟😳 چرا تنها رفتی؟ چرا بیدارم نکردی باهات بیام؟ 😒
ــ نگران نباش عزیزم... چیز مهمی نبود. یه چکاپ ساده و معمولی بود.
ــ هر چی باشه... وقتی من خونه م نباید تنها بری. اگه اتفاقی برات بیفته من چه غلطی بکنم؟😡
صدایش را برده بود بالا. صالح من😳 صالح مهربان و آرامم چرا اینطور پرخاشگر شده بود؟!
سری تکان داد و با اخم به اتاقمان رفت و درب را به هم کوبید. سردرگم به سلما نگاه کردم و چانه ام از بغض لرزید. پدر جون بلند شد و به سمتم آمد. پیشانی ام را بوسید و گفت:
ــ دلخور نشو عروسم...😔 صالح تا موقعیت جدیدشو پیدا کنه طول می کشه. مدام نگرانت بود و همش می گفت بلایی سرش نیاد. سلماهم که از پایگاه برگشت کلی باهاش دعوا کرد که چراتنهات گذاشته. باید درکش کنیم. مطمئنم اگه از وضعیت فعلی تو باخبر بود هرگز بد برخورد نمی کرد. خودت باید صالحو بشناسی دخترم.😊
اشکم سرازیر شد و به آشپزخانه رفتم. دو استکان چایی ریختم و باخود به اتاق بردم. صالح روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش را روی چشمش گذاشته بود. آستین خالی هم، کج و کوله روی تخت افتاده بود. چایی را روی زمین گذاشتم و کنار صالح لبه ی تخت نشستم. دستش را از روی چشمش برداشتم و لبخندی زدم.
ــ قهری؟!😕
ــ لا اله الا الله... مگه بچه م؟
ــ والا با این رفتاری که من دارم میبینم از بچه هم بچه تری...😒
اخم کرد و گفت:
ــ اصلا تو چرا اینجوری نشستی؟😡
بلند شد و به اصرار مرا وادار کرد روی تخت استراحت کنم.
ــ مگه تو استراحت مطلق نیستی؟!😡 به چه حقی رعایت نمی کنی؟
بدون چون و چرا اوامرش را انجام دادم و دلم برای اینهمه نگرانی اش می سوخت😔 "خدایا چطور بهش بگم؟!!!؟😭"
ــ یه چیزی میگم آویزه ی گوشت کن😒
ــ اینجوری باهام حرف نزن😢
چشمش را بست و چند نفس عمیق کشید.
ــ ببخشید... نمی دونم چرا اعصابم خُرده؟
دستش را لای موهایش کرد و گفت:
ــ درسته که یه دست ندارم و نقص عضو شدم اما... من هنوز همون صالحم. هنوز مرد خونه هستم و شوهر تو... پس دوست ندارم دیدت نسبت بهم عوض بشه.
از حرفش بغض کردم. صالح چه فکر می کرد و دل پر بغض من چه رازی در خود داشت💔😭💔
ــ گریه نکن. این وضعیتیه که... که باید از این به بعد تحمل کنی😞
دیگر تحمل این حرفها را نداشتم. صالح برای من همان صالح بود. چیزی تغییر نکرده بود. نباید اجازه می دادم روحیه اش را ببازد و خودش را ناقص بداند. بغضم را توی آغوشش سبک کردم و با صدای آخ صالح به خودم آمدم. دستم را روی زخم بازوی قطع شده اش فشرده بودم.😔
#ادامہ_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_34 به سمت متین که متفکر به آرشام نگاه می کرد برگشتم و گفتم:
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_35
انگشتش رو به نشونه ی تهدید باال آورد و گفت:
- بهت گفتم یا نه؟ من هر چیزی رو که تا حاال خواستم به دست آوردم، تو رو هم می خوام و به دستت هم میارم.
- هه، خواب دیدی خیر باشه.
- خواهیم دید.
- می دونی چیه؟ چرا حالیت نیست من دوستت ندارم؟ اصال من حاال حاالها قصد ازدواج ندارم.
- بای هانی. منتظر حرکت بعدی من باش.
با حرص رفتنش رو نگاه کردم، احمق روانی.
همون وقت گوشیم رو از جیب پالتوم درآوردم و با مامان تماس گرفتم.
- الو؟
- گفتم چطور شد حالم رو پرسیدی و برات مهم شد که بهم خوش می گذره یا نه، پس پیش دوستاتی و داری ظاهر سالم ملیسا جان. چطوری؟ خوش می گذره ؟ مهلقا جان ملیسا بهت سالم می رسونه.
سازی می کنی؟
- جانم مامان؟ بگو گلم.
- خدا رو شکر نمردیم و این طور حرف زدنت رو هم شنیدیم. اوکی من زیاد مزاحم وقت شریف و گران بهاتون نمی
شم، فقط می خواستم بهت بگم پات رو از کفش من بکش بیرون و تو زندگی من دخالت نکن. اگه یه بار دیگه آرشام رو
دور و برم ببینم بد می بینی و به قول خودت آبروت جلوی مهلقا جونت می ره.
مامان که کامال مشخص بود نمی تونه درست صحبت کنه و مثل یه آتشفشان خاموشه گفت:
- باشه، بعدا در موردش صحبت می کنیم، بای.
حتی منتظر نشد جوابش رو بدم و قطع کرد و من با سردردی که ناگهانی سراغم اومد به سمت کولم تو اتوبوس حرکت
کردم تا یه قرص نوافن بخورم.
همین که وارد اتوبوس شدم یه راست سمت کیفم رفتم و یه نوافن انداختم باال و با چای توی فالکس یلدا قورت دادم.
در مسیر برگشت پیش بچه ها، با دیدن متین که داخل کافی شاپ نشسته بود وارد شدم و مثل دخترای مؤدب گفتم:
- اجازه هست این جا بشینم؟
متین که تازه متوجه حضور من شده بود کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃