♡••
جان زتن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز
آشکارا سینهام بشکافتی
همچنان در سینه پنهانی هنوز...
#امیرخسرودهلوی
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_29 _نازی کیف کردی ملی چی گفت؟ هان؟ نازی خانم؟ نازی جونم؟ نا
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_30
عــق، خاک تو سرت با این فکر کردنت! تو یا فیلم هندی زیاد می بینی یا بازم گیر دادی به این رمانای حال به هم
زن عاشقانه.
- گمشو بی احساس، من مطمئنم این راه جواب می ده.
- بی خیال گلم من حاضرم زیر کامیون برم و تو بغل این یارو نرم، ضمنا نگاه بی قرار از کجام بیارم؟
یلدا با خنده گفت:
- می خوای به جای تو شقایق بره؟ بچم استعداداش داره هرز می ره.
- خودت رو مسخره کن.
- باشه بابا بد اخالق، جنبه شوخیم نداری.
همین طور که با شقایق کل کل می کردیم سوار تویوپ شدیم و با جیغ به پایین سر خوردیم. پایین که رسیدیم از بس
جیغ کشیده بودیم نفس نفس می زدیم.
- خاک تو گورت ملی، باز که دماسنجت به کار افتاد.
- دماسنج؟
بینیم رو فشار داد و گفت:
- منظورم نوک بینیته، عین دلقکا قرمز شده.
- بینی من االن از سرما سرخه، اما بینی تو کال همیشه عین دلقکا خنده داره.
- مار زبونت رو بزنه.
با خشم نگاهش کردم و ازش رو برگردوندم.
من زیاد اهل قهر کردن نبودم، اما تازگی ها شقایق رفتار جالبی نداشت و این باعث می شد نتونم مثل قبل از کنار
شوخی هامون بگذرم. شقایق بلند، طوری که من بشنوم گفت:
- اَه، باز خانم قهر کرد دیگه واقعا خیلی بچه ننه بازی درمیاره.
بی توجه به حرف های اون به یلدا، به طرف باال برگشتم.
از داخل اتوبوس چوب اسکیم رو که پارسال مامان از سوئیس برام آورده بود برداشتم. می دونستم که دوستام هیچ
کدوم تبحر من تو اسکی رو ندارن، برای همین تنها شروع کردم. بچه های کالس که یک گوشه جمع شده بودن با
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
دعاے بے ڪسان را مے خرد
آخر خــــــدا یڪ شب...
#محمد_سهرابے
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
شب شود با نور احمــــــد مثل روز
می شود نــــورش چو مَہ گیتی فروز...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_30 عــق، خاک تو سرت با این فکر کردنت! تو یا فیلم هندی زیاد
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_31
شنیدن صدای "یوهوی" من به سمتم برگشتن. من هم به سمت اون ها تغییر مسیر دادم. با رسیدن به اون ها هر
کدوم چیزی گفتن و من در مقابل تعریف هاشون فقط تشکر کردم.
فرهاد شیربرنج با صدای نکرش گفت:
- عالی بود، ولی فکر نکنم که تو اسکی به پای متین برسید.
انقدر تعجب کردم که دهنم باز موند.
- واقعا؟! چه جالب.
متین چشم غره ای به شیربرنج رفت و گفت:
- فرهاد اغراق می کنه.
مریم یکی از دخترای محجبه ی کالس گفت:
- آخ جون بچه ها مسابقه آقا متین و ملیسا جون دیدنیه.
و قبل از این که ما جواب بدیم شروع به تشویق کردن. جالب این بود که اکثر دخترا متین رو تشویق می کردن و همه
ی پسرا جز شیربرنج هم منو.
رو به متین گفتم:
- سوسکت می کنم.
بدون این که نگاهم کنه پوزخند زد و گفت:
- باشه، من آمادم.
و کالهش رو پایین تر کشید.
لعنتی حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که طرف انقدر تو اسکی وارد باشه که من به گرد پاش هم نرسم. صبر کن
ببینم، مگه بچم به جز درس و خوندن کتابای مذهبی و اینا کار دیگه ای هم انجام می داده؟ نه، حتی اگه می مردم هم
نباید کم می آوردم. صدای داد و تشویق های بچه ها اون قدر دور شده بود که به زور به گوش می رسید، پس وقت
تمارض بود. تو یه ایست ناگهانی، با صورت پخش زمین شدم.
و کولی بازی درآوردم که بیا و ببین.
- آی خدا ... مُردم ... وای دستم شکست ... وای خدا ...
- چی شدید؟
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
مــا اگــر بــــر نـــام حــــیـــدر عــاشـــقـــیم
شــــیـــعــــہ ۍ درس امــــام صــــادقــــیــم...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
تــُـــــــــو را
شبیه سه شنبه ها
دوستت دارم❤️
انبوهم از دوست داشتنت
امــــــــا
چه دلتنـــــــگ...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_31 شنیدن صدای "یوهوی" من به سمتم برگشتن. من هم به سمت اون ه
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_32
چی شدم؟ واقعا که، من داغون شدم اون وقت تو می پرسی چی شدم؟
کنارم زانو زد و گفت:
- دستتون طوری شد؟
- دست کی؟
سرش رو یک آن باال آورد و نگاه سیاهش رو حواله ی صورتم کرد، اما سریع به حالت قبل برگشت و گفت:
- دستت، دست ...
- آهان دست منو می گی؟ آخه گفتی دستتون فکر کردم من و یکی دیگه و ...
وسط چرت و پرتایی که می گفتم جفت پا پرید و گفت:
- خیلی خوب، حاال اوضاعش چطوره؟
آستینم رو تا آرنج باال زدم و گفتم:
- درد داره.
نگاهش رو از دست تا آرنج عریانم گرفت و گفت:
- ال ا... اال ا...
از جاش بلند شد. با لحن طلبکاری گفتم:
- کجا؟
درحالی که نگاهش به طرف دیگه ای بود گفت:
- برم کمک بیارم.
با دور شدن متین از من، زمینه ی بردم مهیا شد. سریع چوب هام رو پا کردم و برو که رفتیم. به بچه ها که رسیدم به خوب کاری می کنی، برو.
عنوان برنده دست هام رو باال بردم و بعد از یکی دو دقیقه متین هم رسید. صورتش دیدنی بود.
نگاهش رو برای شش یا هفت ثانیه به چشم هام دوخت و چنان چشم غره ای رفت که خودم رو خیس کردم. وای
مامان، چقدر بچم جذبه داشت!
با گلوله ی برفی که محکم به پهلوم خورد به سمت بهروز برگشتم. ابروهاش رو چند بار باال و پایین انداخت و گفت:
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
تو دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سـرم نیست
بجان دلبـــرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست..
#باباطاهر
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
غُصـــــــــه هم میگذرد
آنچنانی که فقـــــــــــط
خاطـــــــــــره ای میماند...
#سهرابسپهری
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_32 چی شدم؟ واقعا که، من داغون شدم اون وقت تو می پرسی چی شدم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_33
_نشونه گیری رو حال کردی؟
سریع گلوله ای برفی درست کردم و به سمت صورت نازی پرت کردم. جیغ نازی همانا و وسط ریختن بچه ها و پرت
کردن گلوله ها به هم همانا. در این گیر و دار دنبال متین می گشتم که دیدم داره آروم آروم به سمت خروجی پیست
می ره. سریع گلوله نسبتا بزرگی درست کردم و زدم پس سرش. یک آن ایست کرد و به سمت ما برگشت. دستم رو
باال بردم و با حرکت انگشتام نشون دادم کار من بوده. بدون این که جبران کنه به راهش ادامه داد و من از عصبانیت
پوفی کشیدم و با حرص دنبالش به راه افتادم. خیر سرم اومده بودم که امروز هر طور شده این بچه مثبت رو تور کنم،
اما متین حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود.
"لعنتی آدمت می کنم."
- داداش، برادر من، آقا متین ... یه لحظه.
-ایستاد و به سمتم برگشت، اما باز هم نگاهش به کفش های لعنتیش بود.
- تو چرا ...
- ملیسا؟
با تعجب به سمت صدا برگشتم:
- وای خدا نه ...
این جمله بی اختیار با دیدن آرشام از دهانم خارج شد. متین آروم گفت:
- اتفاقی افتاده؟
با نزدیک شدن آرشام که مشکوک به من و متین نگاه می کرد، حتی نتونستم جوابش رو بدم.
- به به ملیسا جون، پارسال دوست امسال آشنا، از این طرفا؟
با حرص گفتم:
- یعنی می خوای بگی امروز تصادفا اینجا اومدی و احتماال مامانم بهت چیزی نگفته.
با پررویی گفت:
- دقیقا، از کجا این قدر درست حدس زدی؟
- واقعا که خیلی ...
- خیلی چی؟؟
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
تمام چیزی که
باید از زندگی آموخت
تنها یک کلمه است
می گـــــــــذرد ...
🍂🏡 @dehkadehroman
─━━━━⊱👒⊰━━━━─