روز مبعثی که گذشت، یکی از رفقای قدیمی پیشنهاد کردند غزل «محمد تنها» را که سال های 85 گفته بودم و همان موقع هم در وبلاگم گذاشته بودم را دوباره بازنشر دهم. الان در لپ تاپ سرچ کردم و خدا را شکر پیدا کردم.
وقتی در سال 86 به حج مشرف شدم، به غار حرا که رفتم، این شعر آن جا تازه برایم زنده شد. آن قدر که واژه واژه اش روشنی و نور و سرور بود. این متن و شعر زیر به همین مناسبت باز نشر می شود. متن را بعد از حج در وبلاگم نوشته ام:
این کار متولد شهریور 85 است.
اما انگار همین امسال روح در آن دمیده شد یعنی در سفر روحانی حج...
نفس زنان به دامنه کوه رسیدیم و تازه این اول راه بود
هرچند بیشتر قسمتهای کوه توسط کارگرانی که هزینه شان را از زائران میگرفتند بصورت پلکانی در آمده بود ولی باز می شد شمه ای از مشقت های کوهنوردی پیامبر (صلی الله علیه واله) جهت تحنث (عبادات پیش از بعثت پیامبر) و همچنین نوجوان نان به دستی را که هر از گاهی به سراغش می آمد تا غذای او را در این چله نشینی ها به او برساند را احساس نمود. در طول مسیر پر پیچ و خم جبل النور (کوهی که غار حرا در آن واقع شده) مدام خودم را در نقطه صفر تاریخ یعنی سال اول بعثت میدیدم .
... بالاخره بعد از 2 ساعت کوهنوردی به مقابل یکی از معنوی ترین نقاط کره زمین یعنی دهانه غار حرا رسیدیم.
مردم کشورهای مختلف از زن و مرد کوچک و بزرگ برای خواندن 2رکعت نماز در صف طولانیی ایستاده بودند و هریک مشغول ذکری بودند
در گوشه ای از دهانه غار نشستم و بی آنکه خودم بدانم چه میکنم با بالاترین پرده اوجم گوئی که انگار همین الان در حال نزول این آیات است سکوت کوه را شکستم
حاج عباس سخایی هم مثل همیشه فرصت را مغتنم داشت و گوشیش را برداشت و شروع به ضبط تلاوتم کرد :
.... بسم الله الرحمن الرحیم
اقرا باسم ربک الذی خلق
خلق الانسان من علق...
و اشک از دیدگان همه جاری بود . آخر با زبان مشترک همه آنها حرف زده بودم یعنی قران
همه مثل من سنگینی نزول آیات را در آن لحظه احساس میکردند
کجاست جهر صدایت محمد تنها
بخوان بنام خدایت محمد تنها
بخوان بنام خدای یگانه و یکتا
تو هم شبیه خدایت محمد تنها
به کوچه کوچۀ غفلت به خانه خانۀ جهل
به دوش توست هدایت محمد تنها
چقدر منتظرند پای کوه تا فردا
در آورند ادایت محمد تنها
به گوش تشنۀ خود پنبه ها خورانیدند
که نشنوند صدایت محمد تنها
بنای هلهله دارند تا شود خاموش
خطابه های به جایت محمد تنها
چه پنجه های پلشتی به سوی تو آیند
که بر کنند عبایت محمد تنها
به جنگ دست پر از سنگشان به روی تو
نشسته دست دعایت محمد تنها
فقط علی و خدیجه و دخترت زهرا
نمی کنند رهایت محمد تنها
چقدر حال و هوای زمین غم انگیز است!
زمانه کرده هوایت محمد تنها
#شعر #اشعار
🟢 #رسول_محمدزاده
@rasooll_ir
این غزل را حدود سال 83 گفته ام. به نظرم هنوز هم مساله همین روزهای ماست:
اسارت
ما را اسير خواب بي تعبير كردند
در قاب تنگ رنگها زنجير كردند
ما جلوه اي ايزدنما از عرش بوديم
در نقش فرش نخ نما زنجير كردند
مثل غزل بوديم سرشار از جواني
آنان غزال شعر مار ا پير كردند
خود از تبار كوچه هاي عشق بوديم
در كوره راه هرزگي تحقير كردند
ما را كباب آتش شهوت نمودند
با غيرت و حجب و حيا درگير كردند
كو آن همه شور و نشاط باز باران
اكسير سستی در شكاف تير كردند
تا پاي درس آدم و گندم رسيديم
در لابلای نان جو تخمير كردند
در جام هاشان اين دل ما بيقرار است
با سكه هامان جامه هاشان سير كردند
اين اشك چشمان من و خون دل توست
كانجا به ساغر ها چو مي تقرير كردند
سرمست مي سرگرم ني مدهوش بوديم
هر كس به هوش آمد همو تعزير كردند
لختي به سنگيني دستانت بينديش
ما را بسان برده ها زنجير كردند
#شعر #اشعار
#رسول_محمدزاده
@rasooll_ir