بعد ازمدت ها اتاقم را مرتب کردم .🚪
بین لباسهایم کلاهی که امین برایم خریده بود رادیدم.🧢
مامان آمد جلوی کمد گفت:«رسول می دونی چقدر لباس بخشیدی به دوستات، وقتی نبودی کمدت را مرتب کردم.کاپشن جدیدی که خریده بودی، نبود»👖👔👕🧣
خندیدم ، گفتم :«با دوستان این حرف ها راندارم.اخلاق منو می دونن، از هرچیز خوششون بیاد،بهشون می دم».
بعد کاپشن حسین را نشان دادم و گفتم:«اینم کاپشن حسین که داده به من».
مامان خندید و گفت:«باشه ، فقط اینایی که ریختی وسط اتاق رو جمع کن».
کارم که تمام شد، رفتم داخل آشپزخانه به مامان گفتم:«اینم اتاق مرتب شد».🚪
📚#کتاب_رفیق_مثل_رسول
💥کپی باذکرصلوات و نام شهید خلیلی و آیدی کانال جایز است
🆔@Rasoulkhalili
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به شهر که نزدیک شدیم، صدای تیراندازی و انفجارشنیده نمی شد.
یکی ازبچه هاگفت:«اینا ساعتی می جنگند.الان ساعته استراحتشونه وشهروضعیت بهتری داره».
ازتاریکی محله ها مشخص بود،بیشترقسمت ها برق ندارد.
ازچندخیابان وکوچه رد شدیم تابه مقر جدیدمان رسیدیم؛ساختمان بهتری بود.
سید با یکی دونفر همراه به دیدن ما آمدند.
من عاشق لبخندی بودم که همیشه روی صورت سیدبود.
انگارهیچوقت چیزی آرامش واطمینان قلبی اش رابه هم نمی زد.
قبل ازنماز صبح یک جلسه توجیهی گذاشتندوقرارشد بایک پروازنظامب،ما به حلب برویم........
ادامه دارد
📚#کتاب_رفیق_مثل_رسول
💥کپی باذکر صلوات و نام شهید خلیلی و آیدی کانال جایزاست
🆔@Rasoulkhalili
قبل از نمازصبح یک جلسه توجیهی گذاشتندو قرارشد با یکپرواز نظامی،ما به حلب برویم؛ البته شهر در محاصره بودوما به نزدیک ترین مقرکه ازقبل هم برای آموزش نیروهای نظامی از آن استفاده می کردند،می رفتیم.
بعد ازجلسه همین که سرسید خلوت شد،کنارش نشستم و گفتم:«سیدجان کارگاه تخریب که قولش رادادی،چی شد؟» سید گفت:«یه قسمت هست که قبلا رضافعالش کرده ،بروببین.
ازهمون برای فضای آموزش استفاده کن.
یه اتاق هم به عنوان کارگاه تحویل بگیر.
فقط حفظ جون خودت وبچه ها ازهرچیزی برام باارزش ترو مهم تره».
خیلی خوشحال شدم و ازسید تشکرکردم.......
📚#کتاب_رفیق_مثل_رسول
💥کپی با ذکرصلوات و نام شهید خلیلی و آیدی کانال جایزاست
🆔@Rasoulkhalili