🔰 لوح | شمر امروز، نخستوزیر اسرائیل است
🔺️ رهبرانقلاب: مرحوم شهید مطهری فریاد میکشید که: والله بدانید #شمر، امروز نخستوزیرِ #اسرائیل است.
واقعا هم همین است. ما شمر را لعنت میکنیم، برای اینکه ریشه شمری عمل کردن را در دنیا بکنیم؛ ما یزید و عبیدالله را لعنت میکنیم، برای اینکه با حاکمیت یزیدی، حاکمیت ظلمِ به مؤمنین در دنیا مقابله کنیم. ۱۳۸۶/۱۰/۱۹
#رهبری
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت یازدهم
سکینه جان !بیا کمک کن !
سکینه چشم می گوید و پیش می آید و هر دو ، دست به کار سوار کردن بچه ها می شوید . کاری که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده اید.
...
در میانه ی این معرکه دهشتزا ، با حوصله تمام و کمال ، زنان و کودکان را یک به یک سوار می کنی و با دست و کلام و نگاه ، آرام و قرارشان می بخشی .
اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو !
رمق آنچنان از تن سجاد رفته است که نشستن را هم نمی تواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن .
تو و سکینه در دو سوی او زانو می زنید ، چهار دست به زیر اندام نحیف او می برید و آنچنانکه بر درد او نیفزایید ، آرام از جا بلندش می کنید و به سختی و تعب بر شتر می نشانید.
تن ، طاقت نگه داشتن سر را ندارد . سر فرو می افتد و پیشانی بر گردن شتر مماس می شود .
...
عمر سعد فریاد می زند : غل و زنجیر !
...
اشاره می کند به محمل سجاد و می گوید : ببندید دست و پای این جوان را که در طول راه فرار نکند .
...
سپید شدن مویت را در زیر مقنعه احساس می کنی و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را .
ازینکه توان هیچ دفاعی نداری ، مفهوم اسارت را با همه ی وجودت لمس می کنی .
دشمن برای رفتن سخت شتابناک است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید .
...
دست سکینه را میگیری و زانو خم می کنی و به سکینه می گویی : سوار شو !
سکینه می خواهد بپرسد : پس شما چی عمه جان ! امام اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح می دهد .
...
نگاه دوست و دشمن به تو خیره مانده است. چه می خواهی بکنی زینب ؟! چه می توانی بکنی ؟!
..
خدا نمی تواند زینبش را در اضطرار ببیند . اینست اجابت زینب !
ببین چگونه برات رکاب گرفته است . پا بر روی زانوی او بگذار و با تکیه بر دست و بازوی او سوار شو ، محبوبه ی خدا !
بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته ای و دست به هوا داده ای ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
.
پنجاه سال خواهری ام را چه میکنی؟
احساس های مادری ام را چه میکنی؟
تو بی کسم شدی و من بی کست شدم
از تل تورا نديدم و دلواپست شدم
وقتي كه پيكر تو زمين گير ِ نيزه هاست
زينب تمام زندگي اش زير ِ نيزه هاست
#السلامعلیقلبزینبالصبور..
#شب_زیارتی
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت دوازدهم
نگاهی به اوضاع دگرگون شهر می اندازی و نگاهی به کاروان خسته ی اسرا و پاسخ می دهی : ما اسیران ، از خاندان محمد مصطفاییم !
زن ، گامی پیشتر می آید و با وحشت و حیرت می پرسد : و شما بانو ؟!
و می شنود : من زینبم ! دختر پیامبر و علی .
و زن صیحه می کشد : خاک بر چشم من !
و با شتاب به می دود و هرچه چادر و معجر و مقنعه و سرپوش دارد ، پیش می آورد و در میان گریه می گوید : بانوی من اینها را میان بانوان و دختران کاروان قسمت کنید.
تو لحظه ای به آنچه آورده است ، نگاه می کنی .
زن التماس می کند :
این هدیه است ، تورا به خدا بپذیرید .
لباس ها را از دست زن میگیری و او
را دعا می کنی .
پارچه هاو لباس ها ، دست به دست میان زنان و دختران می گردد و هرکس به قدر نیاز ، تکه ای از آن برمی دارد .
زجر بن قیس که زن را به هنگام این مراوده دیده است ، او را دشنام می دهد و دنبال می کند .
زن می گریزد و خود را میان زنان دبگر ، پنهان می سازد ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" به وقت ۱۴ محرم سال ۹۲ "
دارد میشود ۶ سال ...
حواست هست ?!
اگر بگویم دارد میشود ۶ سال که نیستی !!!
که یا به فرمایش حضرت حق شک کرده ام !
یا اداراک خودم را انکار کرده ام !
یا باید گواه شهادت و شهود تورا نادیده بگیرم
و یا اثر موثر وجودت را کورکورانه منکر شوم ...
۶ سال است که هستی !
ولی قبول کن رسول جان ...
_ در این ۶ سال
گاهی چشمان مادر برای ور انداز کردن قد و بالایت تنگ شده است ...
_ قبول کن گاهی دل پدر همراه شدن با علی اکبرش را میخواهد ...
_قبول کن گاهی آغوش برادر تمنای پناه آغوش برادرانه دارد ...
قبول کن رفقا هلاک همان چند قطره اشک های توام با خنده هایت شده اند ...
فقط میخواهم بگویم در این ۶ سال
که وجودت درون تمامی ما موجود شد
که نیستی دل هایمان را هست کرد
قبول کن
هستی رسول جان
اما
درد دارد این دلتنگی...
#شهید_رسول_خلیلی
🆔 @Rasoulkhalili
کانال رسمی شهید رسول خلیلی
بوی غم بوی جدایی بوی هجران میرسد کربلا آغوش خود باز کن که مهمان میرسد #ساعت_به_وقت_پروازت ششمین سا
#رفیق_مثل_رسول
...مصطفی همان طور که گیج می خورد,به سختی خودش را رساند به ماشین و بی سیم را برداشت.دست هایش جان نداشت کلید روشن شدن را فشار دهد.انگشت هایش می لرزید.با هر جان کندنی بود,بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا:
_ابوحسنا ,ابوحسنا,خلیل
در فاصله آمدن جواب از بی سیم,نفسش که انگار گره خورده بود را آزاد کرد,آه کوتاهی کشید و بعد هم با پشت دست چشم هایش را پاک کرد.باز هم کلید را فشار داد و گفت:" ابوحسنا ,ابوحسنا,خلیل ".
بعد چند ثانیه صدای ابوحسنا آمد که می گفت:"خلیل جان به گوشم".
مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد.آب دهانش را که مثل زهرتلخ شده بود,قورت داد.انگار که یک مشت خاک خورده بود,صورتش را درهم کرد و گفت :"حاجی منم مصطفی,خلیل کربلایی شد".
ابوحسنا با تشر پرسید:"درست حرف بزن ,خلیل چی شده؟"
مصطفی با گریه گفت:"خلیل کربلایی شد ,حاجی بدبخت شدیم".
...
#شهدارایادکنیم_باذکرصلوات
#شهید_رسول_خلیلی
#سالگرد_قمری_شهادت_شهیدرسول_خلیلی
🆔 @Rasoulkhalili